eitaa logo
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
626 دنبال‌کننده
69 عکس
1 ویدیو
0 فایل
خادم‌الشهــدا👈 @shahidhematt کانال نحوه آشنایے و عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat کانال اولمون👇 از ابراهیم‌همت تاخدا😍✌ @kheiybar
مشاهده در ایتا
دانلود
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم توی اسایشگاه یه جانباز بود که خیلی چهرش برام آشنابود اما هر چی فکر می کردم یادم نمیامد کیه تو راه برگشت یادم افتاد شب قبل خواب دیده بودم تو یه بیابان یه نفر روی ویلچره و حاج همت کنارش اونی ک روی ویلچر بود همون جانباز بود!!!! سریع یه نامه نوشتم خوابم گفتم و ادرس و شماره دادم دادمش ب حاجی گفتم برسونش به اون جانباز چند ماهی بود که خبری نشد منم بی خیال شدم تا این که همون جانباز زنگ زد باهم صحبت کردیم نامم دیر رسیده بود ب دستش زندگیم براش گفتم باهم دوست شدیم ارتباطمون بیشتر تلفنی بود راهنماییم میکرد تا این که یه روز دعوتم کرد خونشون ناهار منم رفتم باهم ک تنها شدیم بهش گفتم همسر من میشین؟؟!!!! طفلک خیلی تعجب کرد شوکه شد گفت نه تو بچه ای نمی فهمی زندگی با جانباز چه طوریه چه قدر سخته اما من اصرار کردم بلاخره قبول کرد قرار شد بیان خواستگاری اما خانوادم قبول نکردن از خونه بیرونشون کردن منم چند تا واسطه فرستادم خلاصه بعد از دوماه رفت و امد و اصرار اخرش پدرم گفت باشه اجازه میدم اما بعد از ازدواج دیگه دختر من نیستی منم قبول کردم بابا یه وکالت نامه داد به وکیلمون برای عقد خونه مجردیم فروختم دادم جهیزیه یه ترم هم از حوزه مرخصی گرفتم شب قبل از عقدمون خواب دیدم توی معراج شهدا یه تابوت هست و حاج همت بالای سرش نزدیک تابوت شدم پرچم دادم کنار دیدم جنازه رضا از خواب پریدم توی شلمچه عقد کردیم و زندگیمون شروع کردیم. اونقدر زندگیم عاشقونه بود که میگفتم کاش زودتر ازدواج میکردم. تقریبا سه هفته ای از زندگیمون میگذشت تصمیم گرفتیم باهم بریم جنوب با مامان و باباش تقریبا همه مناطق رفته بودیم تو شلمچه کنار هم بودیم من نماز می خوندم بعد از نماز رفتم کنار رضا دیدم بیهوش دستاش سرد بود خیلی ترسیدم اصلا نمی دونم چه طوری رسوندیمش بیمارستان بردنش اورژانس و بعد از نیم ساعت دکتر گفت متاسفم دیر رسوندین سکته قلبی کرده قلبم وایستاد دیگه نمی دونم چی شد چه طوری مراسم گرفتن کی امد کی رفت از لجم تمام عکسامون پاک کردم هر چی ک بود از بین بردم داشتم دیوونه میشدم من عاشق رضا بودم فقط ارامبخش برام می زدن ک بخوابم بیدار نباشم وسایلم خورد کنم چهلم رضا ک شد مامان بابام امدن دیدنم می خواستن ببرنم خونشون اما من قبول نکردم می خواستم بمونم تهران دیگه بی خیال درسمم شده بودم. تصمیم گرفتم زندگیم از اول بسازم افتادم دنبال کار .وقتی خانواده رضا فهمیدن ناراحت شدن اما بهشون فهموندم که باید مستقل بشم و حقوق رضا رو هم برگردوندم ب خودشون گفتم برام خودش مهم بود ک نیست . کم کم اونجا دوست پیدا کردم و کار فرهنگی میکردم. ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو هم نوشته بودیم ..... نزدیک سالگرد ازدواجمون بود خانوادش اسمم نوشته بودن برای کربلا پام کردم تو یه کفش که من نمیرم اونا هم پاشون کردن تو یه کفش که باید بری فکر می کردم کربلا برام فضاش خیلی سنگینه. من امادگی این سفر نداشتم اصلا نمی خواستم برم خلاصه چند نفر واسطه شدن و راضیم کردن برم استادم بهم گفت تنها برو گوشی نبر نمازم نخون جایی هم نرو جز حرم فقط برو یه گوشه بشین و تو حال خودت باش و نگاه کن به زائرا و من همین کار کردم تنها رفتم تو نجف هیچ جا نرفتم همش تو هتل بودم تا این که شب اخر تصمیمم . گرفتم برم حرم زیارت با کلی سختی زیارتم کردم و برگشتم هتل تو کربلا اوضاع سختر شده بود دوروز تمام پام از اتاقم بیرون نذاشتم انگار با خودم و ارباب و خدا و همه لج کرده بودم اخرش کلی روی روان خودم کار کردم که برم حرم همش تو بین الحرمین می نشستم یه گوشه به اطرافم نگاه می کردم می دیدی چند ساعته فقط به یه نقطه خیره شدم و به خودم که میامدم صورتم خیس بود دیگه تقریبا بیشتر خادما و زائرا عادت کرده بودن ک من ببینن یه گوشه نشستم همش به خودم زندگیم خانوادم ایندم و راهی که انتخاب کرده بودم فکر می کردم و اخرشم به هیچی نمیرسیدم یه روز که تو حال خودم بود دیدم اذان ظهره و همه دارن میرن نماز تو جمعیت یکی دیدم مثل حاج همت رفتم دنبالش صداش کردم اما یه دفعه تو جمعیت گمش کردم 😭😭😭😭 حالم بدتر گرفته شد و نشستم یه گوشه حسابی گریه کردم مردم میرن کربلا خوشحالن دعا می کنن اما من رفته بودم انگار کسیم فوت کرده بود اصدا خوشحال نبود فقط میگفتم تمام بشه برگردم خونه دیگه روز اخر بود و قرار بود فرداش برگردیم با خودم خیلییییی کار کردم که برم حرم زیارت رفتم اما این که چه طوری باچه حالی زیارتم کردم بماند ... تا صبح تو حرم بودم خوشحال بودم که تمام شده ودارم برمی گردم شهرم برگشتم لحظه اخر به ارباب گفتم منو خودت اوردی من که نمی خواستم بیام فقط بهم جنوبم بده برگشتم تهران انگار نه انگار ک کربلا بودم هنوزم حالیم نشده بود که کجا رفتم... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو
پلان پنجم ورشکستگی بابا😔❤️ زندگیم همیجوری داشت پیش می رفت یه روز داداشم زنگ زد گفت فقط بیا همدان ، فهمیدم پدرم ورشکست شده نمی دونستم الان باید ناراحت باشم خوشحال باشم چی کنم خیلی سخت بود پدر و مادرم واقعا حالشون خوب نبود و پدرم مجبور شده بود هر چی که داره بفروشه و بده به طلبکاراش حتی خونمون رو حالا یه هویی رسیده بودیم به خط فقر فقط چند میلون پول مانده بود که باهاش یه خونه اجاره کنیم مادرم سکته قلبی کرد پدرم هم سکته کرد مونده بودم این وسط چی کنم کسی نبود ک کمک کنه همه پاپس کشیده بودند. پدرم واقعا اوضاع جسمیش خراب بود و تازه فهمیدیم سرطان هم داره من یه عکس از حاج همت دارم که همیشه تو اتاقم و هرروز از خواب بیدار میشم اول اونو نگاه می کنم مامانم خواب دیده بود تو خواب یه اقایی بهش یه انگشتر داده و گفته بوده زندگیتون و خودتون درست کنید. مامانم بهم گفت اون اقایی که دیده همینی هست که عکسش تو اتاقت بازهم حاجی به دادمون رسیده بود پدرم خیلی وضعیتش بهتر شده بود اما سرطانش نه و هر چند وقت یه بار باید شیمی درمانی کنه تصمیم گرفتم منم برگردم همدان پیششون، دیگه هممون با وضعیت جدید کنار امده بودیم مامانم مثل مامانای دیگه خونه دار شده بود اشپزی می کرد و کمتر پدر و مادرم بهم گیر می دادن می دونستن که راه من درسته و باید این وسط خودشون تغییر بدن کم کم شروع کردن به نماز خوندن و رفتند کربلا خیلی خوشحال بودم که اونا هم دارن تغییر می کنند و اینا به برکت حضور حاجی تو زندگیمون بود. تا همین قدر تغییرم خوب بود... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان پنجم ورشکستگی بابا😔❤️ زندگیم همیجوری داشت پیش می رفت یه روز داداشم زنگ زد گفت فقط بیا همدان ،
😊💔 پلان ششم شفا داشتم برای خودم زندگیم می کردم و ورزشم می کردم. حالا دوستای زیادی داشتم سعی کردم برم کلاس روایتگری رفتم تهران و دورش گذراندم و چند بارهم با کاروان ها رفتم منطقه. تصمیم گرفتم چشمم لازک کنم، دکتر بهم استراحت مطلق داده بودو گفته بود ورزش نکنم تا چند وقت، تا این که یه روز مربیم زنگ زد و گفت بیا مسابقه گفتم نمی تونم دکتر ممنوع کرده اخرش وسوسه شدم و بخش مبارزه شرکت کردم. تمام حریفام شکست دادم اگه این یکی هم شکست می دادم نفر سوم میشدم دقیقه دوم بود که دختره نامردی نکرد و بامشت زد تو چشم چپم من دیگه چیزی متوجه نشدم به هوش که امدم بیمارستان بودم اما چشمم وحشت ناک درد داشت، دکترم خیلی دعوام کرد چشمم بدجوری اسیب دیده بود قرنیش پاره شده بود دکتر بهم گفت چشمت فعلا درمانی نداره اسمم نوشتند برای پیوند قرنیه دکتر گفته بود اینم فقط 30درصد احتمالش هست و ممکنه چشمم قبول نکنه و برای همیشه یه چشمم نابینا بمونه حالم بدجوررفته بود از خودم عصبی بودم به خاطر بی احتیاطیم کارم فقط شده بود گریه مجبور شده بودم چادر نپوشم و موهام کوتاه کنم تا سرم سنگین نباشه و به چشمم فشار نیاد حالا این وسط بماند که چه قدر بقیه بهم حرف مفت زدن سر چادر نپوشیدنم انگار خودشون معصوم بودند حال روحیم خیلی خراب بود فکراین که تا آخر عمرم نتونم ببینم دیوانم میکرد. عید دوباره راهی جنوب شدم . شب خواب دیدم حاج همت بهم گفت سه شنبه ساعت سه نیم سه راهی شهادت منتظرتم یادت نره خداییش فکر می کردم این دفعه واقعا توهم زدم کلا بی خیال خواب شده بودم اما فرداش دقیقا روز سه شنبه بود و ما ساعت 3:05 دقیقه طلائیه بودیم یه دفعه یاد خوابم افتادم اما بازهم گفتم توهم بوده تا این که گفتم برم سه راهی اونجا خلوت و کسی نیست مزاحمم بشه. نشسته بودم و داشتم همینجوری اشک می ریختم با حاجی حرف می زدم یه دفعه دیدم حاج همت روبه روم بهم گفت اینقدر ناراحت نباش چشمت خوب شده باورم نمیشد که اون روبه رومه اصلا نمی تونستم حرف بزنم فقط اشکام میامد😭 داشت میرفت به خودم اومدم التماسش کردم نره بازهم کنارم بمونه اما گفت کار دارم بایدبرم همینجوری داشتم صداش می کردم و گریه می کردم 😭😭😭😭 امااون رفت..... به خودم که امدم دیدم داخل بهداری طلائیم و سرم برام زدن بچه ها گفتن بی هوش تو سه راهی یکی از خادما دیده بودتم و اوردنم بهداری به دکتر اونجا خوابم و چشمم و حاج همت گفتم مثل بمب تو طلائیه ترکید که یه نفر شفا گرفته بردنم بیمارستان برای معاینه و پرونده پزشکیم برام فکس کردن بیمارستان تمام دکتر ها تایید کردند و گفتند هیچ مشکلی نداره. شب که برگشتیم خوابگاه بیشتر دوستام بهم بد بیراه گفتن گفتند دروغ گفتی می خواستی جلب توجه کنی زیاد برام مهم نبود حرفاشون هنوز خودمم توشوک بودم که حاجی دیدم بعداز برگشت مجبور شدم برم سپاه با پرونده پزشکیم و معاینات ادامه_دارد... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان ششم شفا داشتم برای خودم زندگیم می کردم و ورزشم می کردم. حالا دوستای زیادی داشتم سعی کردم
پلان هفتم من سرطان دارم ❤️😊 زندگیم داشتم میکردم برای خودم تا پارسال که مامان رضا زنگ زد برم خونشون ، ازم خواستگاری کرد برای برادر اقا رضا قرار شد با محمد علی حرف بزنیم بهم گفت من قصد ازدواج ندارم و اگه بخوام هم ازدواج کنم با دست خورده کس دیگه ازدواج نمی کنم. الانم به خاطر اصرار مامان اینجام . خیلی بهم بر خورد حرفش. فهمیدم مامانش داره بهم ترحم میکنه که اره من جوونیم گذاشتم واسه پسرش الانم تنهام بهتره شوهر کنم. راه افتادم رفتم خونه عمم زنگ زدم به عمو مجید دوست بابا گفتم فقط بیا تهران امد و جریان بهش گفتم گفتم فقط یه خونه می خوام ک وسایلم ببرم . دوست نداشتم خونه ای که توش با آقا رضا کلی خاطره دارم ترک‌کنم اما نمیشد باید خونه تحویل میدادم عمو یه خونه خرید من تمام وسایلم بردم اونجا. اون خونه مهریم بود و به اسمم بود به بابای اقارضا گفتم فقط بیا خونه بزن به اسم خودت کن قبول نمیکرد همش معذرت می خواست اما وقتی قسمش دادم قبول کرد خونه رو هم برگردوندم فروردین امسال مامان اقا رضا فوت کرد پارسال اسفند بود که بادرد شدید شکم رفتم بیمارستان و گفتن کیستم خونریزی کرده و اپاندیسم ترکیده اورژانسی عمل کردن اپاندیسم دراوردن و یه تیکه از تخمدانم رو تخلیه کردن هنوز حالم جا نیامده بود دائم دکتر بود به خاطر درد هام و هر ماه چند روز بستری بودم کسی نمی فهمید مشکلم چیه تا این که یه دکتر خوب پیدا کردیم اول فرستاد سونو دارو داد اما بهتر نشدم فرستادم ازمایش رومای خونم بالا بود و این نشان می داد احتمالا سرطان تخمدان دارم فرستادم ام ار ای و فهمیدم سرطان تخمدان دارم و رکتوم و مثانه و رحمم و لگنم درگیر شده خیلی برام سخت بود پذیرشش اما چاره نداشتم تصمیم گرفتم قبل از عمل و شیمی درمانیم برم جنوب راستش فکر میکردم اگه بر م اونجا خوب میشم و دوباره شفا میگیرم اما دقیقا یه روز به حرکتم حالم ریخت بهم بستری شدم دکترم گفت باید برم برم شیمی درمانی چند تا عمل سنگین انجام دادم و شیمی درمانی ..... سختم بود اما توی همه لحظه ها احساس مب کردم حاج همت کنارم وقت هایی ک‌درد شدید داشتم صداش می زدم کنارم بود تنها چیزی که باعث شده بود این درد تحمل کنم و کم نیارم فقط حظور حاج همت بود و راهیان نوری که بعد از دوسال راهش باز شد یه پام جنوب بود یه پام بیمارستان انگار رفتنم به منطقه بهم انرژی میداد کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
ارسالی👇👇 🌸🌸راستش یه شب خواب دیدم به یه دشمنی مواجه شدم توهمین اغتشاشات داشت به سمت ما تیر پرتاب می کرد منم فقط دستم رو حالت تفنگ به دست گرفتم فقط میگفتم یا شهید ابراهیم همت تیربود که به سمتش پرتاب میشد فقط میگفتم یاشهید ابراهیم همت که پیروز شدم توخوابم هم به یه خانم گفتم صد صلوات به نیت شهید ابراهیم همت بفرست گروه ختم صلوات دارم هرروز به نام یک شهید ختم صلوات می‌گیریم اون روز به نام این شهید عزیز ودوست داشتنی ختم صلوات گرفتيم کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان هفتم من سرطان دارم ❤️😊 زندگیم داشتم میکردم برای خودم تا پارسال که مامان رضا زنگ زد برم خونشون
ارسالی از خواهری که داستانش در کانالش گذاشته شد👇👇 من یه بار دیدم یه نفر بهم پیام داد سوفیا مامانش باباش یهودی بودن بعد این گفت ک همت کی هست ک تو به خاطرش از همه چی گذشتی!؟ ایدی تلگرامم دادم با شماره واتم باهم دوست شدیم بعد من از حاجی گفتم کم کم از حاجی گذشت .گفت اسلام چیه بحث رسید ب اسلام ببین خیلی سختم بود چون خودمم زیاد اطلاعات نداشتم با کمک حاج اقا عبدالله پور ک میگم راویمون بود من باهش صحبت کردم کتاب معرفی کردم شاید یه وقت ها مجبور میشدم برم خونه حاج اقا و با سوفیا صحبت کنم این وسط خیلی هم ب حاجی توسل کردم ک این ب خاطرتو ک بشناستت امده پیش من حالا رسیده ب دین اسلام من ضایع نشم خودت کمک کن بهم مجبور شدم که تو این چهار ماه اشنایی دوبار برم استانبول و هم دیگه ببینیم و برای سومین دیدار سوفیا خانم که امد تهران رفتیم یادمان حاج همت و مسلمان شد اسمشم شد فاطمه خانم یه مدت دیگه دیدم سوفیا گفت دوست صمیمیش کارن که لائیک بودن این دیگه واقعا سخت بود چون هیچی قبول نداست حتی خدا این بار بحث ها صحبت های ما شد ۶ ماه هر روز شاید ۶ ۷ ساعت صحبت کردن خیلی کارم سخت بود شبانه روز توسل داشتم ب حاج همت‌ چهاربار هم دیگه رو دیدیم تو استانبول ما یک شهید مدافع حرم داریم تو همدان اقا سید میلاد مصطفوی نزدیک شهادتش بود که کارن امد همدان رفتیم مزار اقا سید و ایشونم مسلمان شد هیچ وقت فکر نمی کردم که داستان زندگی من باعث مسلمان شدن دونفر بشه کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام صبحتون پراز نور الهی و بخیر . خواستم نحوه آشناییمو با شهید ابراهیم همت براتون اشتراک بزارم🥰 راستش از زمانی آشنایی من با این شهید بزرگوار کلش به یک ماه هم نرسیده... اول ماجرا این بود ک من توی ایتا مث روزای گذشته داشتم دنبال کانال شهیدان میگشتم اگه اشتباه نکرده باشم که با انتخاب این لینک و اون لینک یهو وارد این کانال آشنایی با شهید همت شدم... راستش من اون موقع زیاد توجه ایی نداشتم و بعد یه روز خارج شدم از کانالتون و این کار رو دوبار انجام دادم واقعا نمیدونم چرا.. گذشت و گذشت تا اینکه من با شهید عزیزی به اسم ابراهیم هادی یکم آشنا شدم و توجه ب شخصیتشون کردم ولی ن اونطور عمیق جست و جو کرده باشم تا اینکه دقیقا امروز ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ من ساعت ۶ صبح بیدار شدم با آلارم موبایلم وخب اولش نمیدونستم چیکار کنم و بلند شدم رفتم برنامه درسیمو چیدم برای امروز و بعد رفتم نمازمو تا قبل اینکه قضا شه فوری خوندم(اینم بگم ک من بین این روز ک برسه قبلش خیلی با خودم کلنجار میرفتم و از امام زمان میخواستم یه نشونی یه راهی یه علامتی از شهیدی ک رفیق و همراهم تو زندگی انتخاب کنم باشه...تا اینکه حتی آخرش یادمه به شهید ابراهیم هادی خواستم کمکم کنه نمیدونم چرا از شهیدبزرگوار شهید ابراهیم هادی خواستم بااینکه شناخت کاملی هم نداشتم ازشون فقط دوروز اسمشون تو ذهنم میچرخید با دیدن عکسشون و متن کوتاهی ک از بزرگیشون و معجزه خوندن اذانشون داشتم) از اصل مطلب دور نمونیم من بعد نماز تصمیم گرفتم یه استراحت کوتاهی داشته باشم و دوباره ساعت ۷ونیم پاشم ب درسام برسم (چون کنکوریم 😅☺)و خب وقتی خوابیدم یه خواب خیلی عجیب و طولانی ایی دیدم ک تا ۹ ونیم اگه اشتباه نکنم خواب موندم از روزم .و خب واقعا خواب آرامش بخشی بود من باورم نمیشد .(این خوابم خیلی طولانیه ولی همین قدر رو بگم من مادر شهید همت و خودشون رو و حتی قبرشون رو دیدم ...بماند حالا ماجرا ک چطور بود بخوام توضیح بدم خیلی طولانی میشه )الحمدالله خواب خیلی خوبی بود و من وقتی بیدار شدم زودی رفتم تو اینترنت سرچ کردم ک ابراهیم همت کیه؟آیا شهیدی ب این اسم هست؟(اصلا فراموش کرده بودم یه کانالی ازشون داشتم.و اینم بگم ک من بعد اون همه کلنجار و خارج شدن از کانال آخرش عضوشون تا ب امروز بودم قبل اینکه خوابو ببینم و از رمان هاشون استفاده می‌کردم و تا نصفه آخرین رمان زیباشون دارم استفاده میکنم)بعد رفتم سرچ کردم دیدم ... بعلهههه من خواب شهید ابراهیم رو دیدم 😭باورم نمیشد حتی چهره مادرشون هم زدم ک مطمئن شم خودشه دیدم مادرشون هم همونی بود ک تو خواب ازشون تصویری ک داشتم 😭 به معنی کامل میتونم بگم تا این لحظه همینطور داره نشونه هایی ازین بزرگوار برام فرستاده میشه فکرکنم امام زمان جوابموداده😅 و خب قبل این ها چن دیقه ایی میشه ک وارد ایتا شدم و خب خواستم یه سری بزنم ک یهو وقتی این کانالو دیدم ک داشتم از شهید همت واقعا شُکه شدم و نمیدونم قسمتم قراره کدوم شهیدی ک درنظر داشتم باشه 😭و خب از امروز تصمیم دارم خیلی بیشتر و عمیق تر با این شهید بزرگوار آشنا شم و اگه قبولم داشتن خادمیشونوکنم⚘🌹 التماس دعا .برای شادی روح این برادرعزیز داداش ابراهیم همتتون صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم . پیروز و پاینده باشید . کنیز بی بی زهرا .سه شنبه ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ دی ماه یاعلی ✋ کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام و نور بنده مزاحم همیشگی شما هستم چند وقتی هست درگیر خیلی مشکلاتم ی خواب چند وقت پیش دیدم خواستم از طرف من بگذارید کانالتون 😭😭😭خواب دیدم رهبر عزیزم و حاج قاسم اوندن خونمون من فقط نگاهشون میکردم بعد به حاج قاسم سجده کردم و دستشون رو بوسیدم و بهشون گفتم حاجی پیش امام علی شفاعت منو بکنید ایشون لبخند زدن و گفتند حتما بعد رفتند انقدر حالم بعد خواب خوب بود نمیدونید چقدر چسبید ولی حاجی و رهبر عزیزم خیلی جوون بودند خیلی و خوش خنده قشنگ یادمه میخواستم دسشون رو ببوسم گفتند نه نه و من بوسیدم کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام وقت بخیر خواستم بگم من چایخونه حضرت رضا خدمت میکنم امشب رو نیت کردم هم خدمتم در چایخانه و هم زیارتم رو به نیابت از شهید همت انجام میدم ارسالی اعضا کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat