eitaa logo
-فداییان انقلاب🇮🇷
63 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
119 فایل
سربازان ولایت....
مشاهده در ایتا
دانلود
مردادماه سال ۱۳۹۵ بود. یک مشکل در کارم ایجاد شده بود. خیلی ناراحت بودم. یک شب در عالم رویا دیدم در خانه نشسته‌ام. یک جوان خوش‌سیما با لبخند به سمتم آمد. من بلند شدم و او را بغل کردم و با هم احوال‌پرسی کردیم. انگار همدیگر را می‌شناختیم. بسته‌ای به من داد و گفت: «نزدیک ماه محرمه. اینو برای تو آوردم.» بسته را باز کردم دیدم داخلش دو تا پیراهن مشکی و یک شال سبز است. پیراهن را گرفتم تا ببینم اندازه‌ام هست یا نه. دیدم پشت پیراهن نوشته شده: «عباس دانشگر» به چهره عباس خیره شدم. گفت: «اگر مشکل داشتی به خودم بگو، کمکت می‌کنم.» بعد با لبخند با من خداحافظی کرد. از خواب که بیدار شدم، گیج بودم. دائم به خودم می‌گفتم: «کی بود به خواب من اومد؟» حدس زدم آن جوان باید شهید باشد. اسم عباس در ذهنم مانده بود. توی فضای مجازی «شهید عباس» را جستجو کردم. عکسی را دیدم، حس کردم همان جوان بود که در خواب دیدم. زیر عکس نوشته بود شهید عباس دانشگر، رفتم سراغ بقیه عکس‌های او و وصیت‌نامه‌اش. وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر واقعاً عجیب و پرمحتوا بود. با خواندن وصیت‌نامه به عظمت روحی این شهید پی بردم. از آن روز با او رفيق شدم. هر وقت تنها می‌شوم با او خلوت می‌کنم. شب‌ها باهاش حرف می‌زنم تا خوابم ببرد. تا به حال چند کار خیر به نیتش انجام داده‌ام. از جمله ظهرها در مسجد اذان می‌گویم و هر ماه مبلغی از حقوقم را کنار می‌گذارم و به نیازمندان کمک می‌کنم. من اهل شیراز هستم. با پرس و جو شماره پدر شهید را پیدا کردم و با او تماس گرفتم و خوابم را تعریف کردم. متوجه شدم تنها من نیستم که چنین خوابی را دیده‌ام. بعد از دو هفته، پدرش کتاب اذان صبح به وقت حلب با تعدادی عکس شهید را برای من فرستاد. من با سیره و سبک شهید بیشتر آشنا شدم و خدا را شکر که او را به عنوان دوست خود انتخاب کردم. (به نقل از دوست شهید، سیدجعفر یزدیانی) برگرفته از کتاب آخرین نماز در حلب ‌________________________________ https://eitaa.com/shohada15 ____________________________
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اولین کلیپ درست شده بعد از شهادت عباس 🔸️ تصاویری از مراسم تشییع پیکر شهید 🌷🎞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_daneshgar_clip
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۹ 💠 ادامه خاطره آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ... ✍ مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان، با همه خیر و برکتش، آرام‌آرام روبه‌پایان رفت. هوا سبُک و بوی نذری تازه پخته‌شده هنوز در کوچه‌ها پرسه می‌زد. از سمت کوه نسیمی می‌آمد که خستگی روز را می‌شُست. آقا وحید ــ با همان نگاه پرانرژی و صدای گرمی که همیشه دل جمع را قرص می‌کرد ــ رو به ما گفت: «بیایید چند نفر از بچه‌های اصلی مراسم، با هم برویم سمنان… مزار عباس را زیارت کنیم» زمزمه‌ای کوتاه بینمان پیچید. آقای صادقی سرش را پایین انداخت و با مکث گفت: «من نمی‌تونم… مشکلی دارم. تا بخواهم آماده سفر بشوم چهار روز کارم طول می‌کشه.» دلمان گرفت! اما بدون او نمی‌توانستیم راهی شویم، همگی به نقش پر رنگش در برگزاری مراسم واقف بودیم. گفتیم: صبر می‌کنیم. اما فردا شب خبردار شدیم انگار دستی از غیب رسیده و کارش زودتر راه افتاده و یک‌روزه همه چیز حل شده و او هم لبخندزنان گفت: «پس منم هستم!» یکی از خادمین، با نگاه خیس از اشک، در گوشم گفت: «تا زنده‌ام، عباس رو به مردم معرفی می‌کنم. من برکت حضورش رو تو زندگیمون احساس می‌کنم…» بعد آرام ادامه داد: کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید رو بچه‌ها تو روستا دست‌به‌دست می‌چرخونن؛ تأثیرش رو که ببینی، اشکت در میاد. وقتی آماده حرکت شدیم، آسمان یک‌باره اخم کرد. باران تندی گرفت و رودخانه کنار روستا سرکش شد. آب، خروشان و گل‌آلود، راه را برید. دو نفر از بچه‌ها آن طرف مانده بودند. با ناامیدی گفتم: «پس قسمت نیست بریم…» اما آن‌ها بی‌درنگ کوله‌هایشان را بالای سر گرفتند، پایشان را در آب گذاشتند و با خنده و فریاد از رود گذشتند. لبخند زدیم و عزممان جزم شد. مسیر پیش رو، طولانی اما پرشوق بود: منوجان… جیرفت… رفسنجان… یزد… میبد… اردکان… نطنز… کاشان… قم… گرمسار… و بالاخره سمنان. بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر جاده را پشت سر گذاشتیم، اما هیچ‌یک خستگی را حس نکردیم، چون دل‌هایمان پیش کسی بود که در آسمان جا داشت. توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها نصیبمان شد. پس از سه چهار ساعت، مزار عباس روبه‌روی ما بود؛ مزار ساده‌ای که بوی بهشت می‌داد. پنج‌نفری کنار سنگ مزارش نشستیم. نسیم آرامی صورتمان را نوازش می‌داد و صدای مداحی دوستم در فضا می‌پیچید. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شد. پدر شهید آمد؛ آرام، با نگاهی که مهر و وقار را یک‌جا داشت. خاطرات عباس را بی‌واسطه برایمان گفت و هر کلمه‌اش به عمق جان می‌نشست. بعد به حسینیه شهدای مدافع حرم رفتیم؛ همان جا که عباس روزی نوکری اهل‌بیت علهیم السلام را کرده بود. شب را در سمنان ماندیم، اما صبح فردا یکی از بچه‌ها گفت: «تا اینجا اومدیم، حیف نیست مشهد نریم؟» این بار حتی نیاز به نظرخواهی نبود. همه، با یک‌صدا گفتیم: «بریم!» دوباره برگشتیم کنار مزار عباس. با او خداحافظی کردیم و به مشهد رهسپار شدیم. بعد از زیارت امام رضا علیه‌السلام، رفتیم گلزار شهدای کرمان، سلامی دادیم به سردار دل‌ها، حاج‌قاسم سلیمانی، و شهید عبدالمهدی مغفوری؛ همان که رهبر انقلاب به او ارادت خاصی دارند. وقتی از کرمان به سمت منوجان برگشتیم، ۴۰۰ کیلومتر پیش رو بود. صبحگاه راه افتادیم. سه نفر عقب ماشین، از خستگی مسیر طولانی طی شده، به‌خواب‌رفته بودند. من جلو نشسته بودم تا با راننده حرف بزنم و خواب به چشمش نیاد، اما یکنواختی جاده، پلک‌هایم را سنگین کرد. لحظه‌ای کوتاه انگار پرده کنار رفت؛ عباس مقابلم ایستاده بود؛ آرام و جدی گفت: «بیدار شو… راننده خوابه.» یک‌مرتبه چشم باز کردم. راننده بین خواب و بیداری بود، دستانش روی فرمان، چشم‌هایش نیمه‌بسته. ماشین هنوز از جاده منحرف نشده بود. داد زدم: «اخوی، حواست هست؟!» او به خودش آمد: «نه… بیدارم.» ولی وقتی گفتم عباس را دیدم که گفت تو خوابی، رنگش پرید. خداوند متعال با رحمتش نگهمان داشت؛ عباس هوایمان را داشت. آن لحظه تازه مفهوم واقعی جمله‌ی «شهدا زنده‌اند» را فهمیدیم. عباس جان… همان‌طور که در زندگی، مراقبمان بودی، دعا کن این دل‌ها در این روزگار سخت، از راه حق منحرف نشوند و عاقبت کارمان، ختم به شهادت گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯