اِنقِطٰاعْ
به یادگار بماند از امروز!
روزی که لبخندهایمان به بغض آغشته بود. غمِ دلتنگی گلوهایمان را میفشرد و ما یکدیگر را سخت در آغوش گرفته بودیم. روزی که دانهٔ امید را در قلبهایمان کاشتیم و با اشکهایمان آبیاریاش کردیم.
ــ چهارشنبه ، ۱۵ اسفندماه سالِ سه
اِنقِطٰاعْ
همین الان یه دوستِ عزیزی اینو برام فرستاد و گفت یادِ من افتاده!)
من فکر میکنم این یکی از جلوههای زنده بودنه، اینکه کسایی که دوستشون داری ، یادآوری کنن به یادتن.
مدتها بود بیوقفه کتاب نخوانده بودم. در کتاب غرق نشده بودم. احساسات شخصیت ها درگیرم نکردهبود. مدتها میگذشت از آخرین باری که شخصیت کتاب ، دلش را با نخی به دلم گره میزد و با خود میکشاند هرجا که میخواست.
چقدر دلم تنگ شده بود برای کتاب خواندن! برای زندگی کردن میان صفحات کتاب.
حالا چند روزی میشود که با کلاریس ، روزهای گرمِ آبادان را زندگی میکنم ، خاکِ گل نخودیهایش را عوض میکنم. به غرغرهای آلیس گوش میکنم و بیخیالیهای آرتوش گاهی حوصلهام را سر میبرد.
ــ واگویههایی از کتاب [ چراغها را من خاموش میکنم ــ زویا پیرزاد]