من بودم و صدایم که بلند بلند درس جدید را برای شاگردانِ خیالی توضیح میداد. تنها نبودم؛ نور هم بود.از لابهلای شاخههای درختِ فرسودهٔ اینروزها ــ تبعیدگاهِ خاطراتِ پیشین ــ سرک میکشید و خودش را به داخل دعوت میکرد.
بین صحبتهای بیوقفهام فاصلهای افتاد. یادم نمیآید چرا؛ اما همهجا ساکت شد.شاید تنها برای چند لحظه.اما همان هم کافی بود تا صدایی به گوشم برسد. صدای قهقهههای جنونآمیز و ترسناک چند مرد. صدا ــ که در خیالِ من ــ در هالهای سیاه از انزجار و هبوط انسانیت پیچیده شده بود، نور را سر بریده و از گوشهٔ پنجره داخل شد.
برای لحظهای احساس کردم قلبم فشرده شد. ترسیدم. حالا تنها بودم. نه صدایم پیشم بود و نه نور.
صدا خیلی دور نبود، شاید یکی دو خانه آنطرفتر.آنلحظه اینطور بهنظر نمیآمد. انگار که در قهوهخانهای مخوف و دورافتاده، در جادهای که کاروانی از آن نمیگذرد، پشتِ گوشهایترین میز نشستهام و سعی میکنم دیده نشوم. میخواهم که به چشم هیچیک از آن مردانِ مست که قهقهه میزنند نیایم. تصور میکنم پیرزنی خمیده با چشمهایی ریز و سیاه از میان میزها جابجا میشود و خردهفرمایشها را با اخم انجام میدهد.
همهٔ این اوهام برای مدتی مرا میبلعند. بعد به خودم میآیم. با خودم میگویم باید بنویسمش. بعدتر دلم برای کلیدر تنگ میشود. آنجایی که ستار گوشهٔ قهوهخانه کز کرده و گلمحمد را زیر نظر دارد.
ــ ۱۹ شهریور ماه سال چهار
چیزایی که مینویسم رو میخونید؟ نظرتون رو میگید؟
https://daigo.ir/secret/8810090500
باورم نمیشه جدی. همیشه تو لحظههایی که دیگه هیچی جواب نمیده و ناامیدترینم ، به حضرت امالبنین متوسل میشم. الانم همین کارو کردم.
بازی به نفع فیلیپین تموم شد، var کردن و امتیاز رو پس گرفتن و ادامه پیدا کرد تا ایران برد:)) احساس کسی رو دارم که جلو چشماش مرده زنده شده.