اِنقِطٰاعْ
از پشت پنجرهٔ اتوبوس چشمهایم را دزدید. پیاده که شدیم ، بدون توجه به سروشکلِ هتل و هیاهوی مسافران و کلنجارشان با چمدانها ، به سمت خانهٔ آن سوی خیابان رفتم ؛ همیشه سعی میکنم به چشمانم گوش بدهم. آنها غالبا مرا ناامید نمیکنند.
خانه ، درست روبهروی هتل سر از خاک برآورده. دیوارهایش تماما سفیدند. پشتِ بامش به سبک اکثرِ خانههای عربی ، نردهای سیمانی دارد که عجیب مرا به یادِ سکانسی از فیلمِ مختار میاندازد. همانجایی که جاریه و عمر در پشتِبامِ خانههای کوفه راه میروند و رویای عمارتِ ری را نفس میکشند.
خانه متروکه است و این غمگینم میکند. تصور میکنم اگر کسانی در آن زندگی میکردند ، چقدر زیباتر میشد. هرچند ، خانه هنوز هم زنده است. صدای نفسهای آرامش را میشود شنید که از دیوارهای رنگ گرفتهاش میگذرد و در گوشِ کوچه میپیچد. هنوز هم نجوای مهربان نخل بلندی که در حیاط است ، پرندگان را به سمت خودش میکشاند. هنوز هم آفتاب ، نردههای سفیدِ زیبای گاها زنگزده را در آغوش میکشد.
با خودم فکر میکنم شاید این حسِ زندگی که هنوز هم در رگهای خانه جاریست ، ارثی باشد که خانوادهای که قبلا در آن زندگی میکردند ، از خود به جا گذاشتهاند و خانه هم از آن به خوبی مراقبت کردهاست.
شاید زنِ خانه ، بوی مدهوش کنندهٔ غذایش را آن جا ، میان آشپزخانه جا گذاشته و محبتاش را پنهانی در دلِ آجرهای خانهاش قایم کردهباشد. شاید خاکِ باغچه از صدای مهربان و با صلابت مردِ خانه بارور شده و خرماها با صدای خندههای سرخوشِ دخترکی با دو دندانِ تازه درآمدهاش ، شیرین شدهاند.
میتوانم ببینم که نسیم ، پردهٔ پرنقش و نگاری را با خود به حیاط میکشاند. دوچرخهای که به دیوار تکیه داده. قاچهای هندوانهای که در انتظار خوردهشدن ، عرقِ شرم میریزند. زمزمهٔ اهالی خانه که تا گوشِ ماه میرود. همه را میبینم.
چراغی در گوشهٔ ایوان خانه ، هنوز روشن است. شاید برای اینکه اگر شبی ، زیرِ نورِ پرفروغ ماه ، کسی بوی زندگانی را از این خانه حس نکرد ، چراغِ همیشه روشنِ عشقِ به یادگار ماندهٔ آن را ببیند.
کلی ایده داریم با بچه ها برای کلاس نگارش که امیدوارم عملی بشن.
حسِ خوبی که امروز داشتیم غیرقابل وصفه!)
اینکه بقیه به عنوان آدمی بشناسنت که میشه باهاش حرف زد و مشکلات رو باهاش در میون گذاشت ، اینکه بهت اعتماد دارن و ازت نظر میخوان ، باعث میشه یه لبخند روی قلبم حک بشه!