آن روز کلاس مانند روزهای دیگر تمام نشد. آن روز چشمها به عقربههای ساعت دوخته نشده بودند. آن روز زخمی سر باز کردهبود. زخمی عمیق. زخمی که از وجودش خبر نداری ، سادهلوحانه روزهایت را میگذرانی. نمیدانی در پسِ حرفهایی که میزنی ، قلبی ترک برمیدارد. ترک بزرگ میشود. دست و پا در میآورد. قلبت را در مشتهایش له میکند. خون به جگرت میکند. دست میاندازد زشتترین خاطراتت را از کوچههای بنبستِ فراموشی مغزت بیرون میکشد ، مانند فیلمی پشت پلکهایت نمایش میدهد.
زخم میشود به وسعت تمام اشتباههایی که کردی ، تمام لحظههایی که از دستشان دادی ، آنقدر بزرگ میشود که تو را در خودش غرق میکند.
حالا ، همان زخم ، همان کابوسی که از آن وحشت داشتم ، دهان باز کردهبود! مرا در خود غرق کرد. تمام تصورات خوبی که از خودم داشتم را هم. تمام آن صداهای تحسینکننده را هم. همه را زیر پاهایش از بین برد. بوی تعفنش راه نفسهایم را بست.
چه شدهبود؟ نمیخواستم قبول کنم. دستوپا میزدم. میخواستم خودم را از منجلاب بیرون بکشم. من میخواستم همهچیز اینگونه پیش برود ؟ نمیخواستم! هیچوقت نخواستهام.
دلم میخواهد اشک بریزم. شاید اشک هایم ، زردآبهای متعفنِ این زخمِ کهنهٔ تازه سر باز کرده را از وجودم پاک کند. شاید:(