⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #ادامه_قسمت_هفدهم #کامنت_اول کم کم جمعیت پراکنده شدند و به ما تبریک میگفت
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_هجدهم
#دوراهی_زیبا
پرواز 123به مقصد کربلای معلی....
-علی اقا بدوووو الان میپره
-نه خانوم جان بدون ما نمیپره😉
-علی شوخیو بزارکنار بدو فقط
-خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس.
-چشم اقا-روشن به طهور
.............
-خانم چیزی نیاز ندارید؟-نه ممنونم عزیزم
-میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها.-میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتطاره.-عالیه اقا بسم الله.
دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان(#صلوات برای ظهور)هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله.دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مردم٬ارام ارامم.ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم اشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار.
-مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.
صدای کمک خلبان بود که برای همه ارزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود.حس و حال عجیبی بوذ٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد.با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم.
-اهم اقا کجا سیر میکنید؟-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟-چیو؟-بوی ...بوی شهادتو..نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود.به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان هارا در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم.بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی٬عاشق همین#معمولی ها بودم.
#ادامه_در_کامنت
#چه_دوراهی_زیبایی
#نویسنده_نهال_سلطانی
#عشق_یعنی_تو
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_هجدهم #دوراهی_زیبا پرواز 123به مقصد کربلای مع
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه_قسمت_هجدهم
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:-چیشد فاطمه؟-ه...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.-یا حسین٬الله اکبر.درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود.پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد.باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیولر تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-ار..اره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هردو زیر خنده زدیم٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:- #فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.از هم جداشدیم تا به زیارت برویم.به سمت صریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم.جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:-اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم٬اقاجان٬قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:-ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.به سمت حرم اقا اباالفصل عباس(ع)برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
#نویسنده_نهال_سلطانی
#جان_جانی_تو
#ارزوی_یک_جامانده
#چطوربود؟😞😢😭❤️😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
#همسرداری
#حدیث
✨رسول اعظم(صلوات الله علیه و اله):
وقتى مرد به زن خودنگرد
و زنش بدو نگرد
خداوند بديده رحمت بر آن ها مى نگرد.
📚 نهج الفصاحه. ۶۲۱
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
#دبیر_ورزش #سلام_بر_ابراهیم1⃣
💕🍃💕🍃💕
🍃💕🍃
💕🍃
🍃
💕
❣﷽❣
#دبیر_ورزش
#سلام_بر_ابراهیم1⃣
دبیر ورزش ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعًا مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... ميخواست ضايع نشم. عمدا توپ ها را خراب ميكرد!رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عدهاي براي وضو، عدهاي هم براي خانه. او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💕
🍃
💕🍃
🍃💕🍃
💕🍃💕🍃💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
همه می خواهند مانند الماس بدرخشند،
اما تعداد کمی مایلند،
برای درخشش،
تراش بخورند....
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💞 رســــمرفاقــت
از رسول خدا پرسيد: کدامیک از همنشینها و رفـــــقا بهترهسـتند؟
فرمـــــود:آنڪه تو را در یــادخــــــــداڪمڪ ڪند و اگر غافل شدی به یـــادت آورد
خدایا دوستت دارم
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
شب ها
كمي با خودت خلوت كن
به خودت به آرامي و مهرباني بگو
دوستت دارم ☺️
مي دانم امروز
شايد آنچه مي خواستي به تمامي نشد
ولي تو همه ي تلاشت را كردي
فردا باز هم تو هستي و اميد 👌
شب تون خوش 💫
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
Nimeshaban1397-A126(1).mp3
6.38M
بیا نگار آشنا،🌙شب غمم سحر نما...
تویی امید ما همه، قرارِ جانِ فاطمه
🎤 #علی_فانی
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 30
استاد پناهیان؛
برم در مغازه دیر شد..
الان مشتری ها میایند
"دیر نشد"
✅سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد
جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم
یه روایت؛
یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا
گفت ای رسول خدا🌺
یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید
من بهتون کمک کردم
حالا امدم پاداشم و بگیرم
🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم
پیرمرد خوشحال شد😊😊
گفت صبر کنید فکر کنم
بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم
🌺آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم
پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم
رسول خدا گفت؛
کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی
🔹گفت خودم فکر کردم
»چشمه باید از خودش اب داشته باشه«
🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی؟
🔹گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش
آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم
اون وقت شما کجا ،من کجا
من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم
دیگه چیزی نمیخوام
رسول خدا گفت باشه
به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی
تو هم منو کمک کن با
سجده زیاد کردن
#ادامه_دارد...
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨
namaaz.27 (2).mp3
3.92M
#کلیپ_صوتی
#نماز_سکوی_پرتاب 27
🌹جوشن کبیر،شناسنامه خداست؛
هزار تا اسم خدا!
🍃🌺نماز کمک میکنه
این اسمها رو دریافت کرده وشبیه خدا شويم
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_8⃣ پيرمردى
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_9⃣
اوّل بايد از كوه ها عبور كنيم و بعد از آن به بيابان هاى خشك مى رسيم. چند روزى مى گذرد، ما آرام آرام به سوى شام حركت مى كنيم.
در يكى از روزها مسافت زيادى را طى مى كنيم. همه خسته شده ايم، غروب نزديك است، ديگر بايد در همين اطراف اتراق كنيم. ما داخل درّه اى عميق هستيم.
مَيسِره مى خواهد دستور توقّف بدهد; امّا محمّد(ص) به او مى گويد:
ــ نگاه به آسمان كن، چه مى بينى؟
ــ خورشيدِ در حال غروب!
ــ نه، طرف مشرق را مى گويم. خوب نگاه كن!
ــ ابرهاى سياه را مى بينم.
ــ اين نشانه باران است. ما نبايد در اينجا اتراق كنيم.
به دستور محمّد(ص) كاروان به حركت خود ادامه مى دهد; امّا كاروان ديگرى كه همراه ما مى آيد در همين درّه اتراق مى كند. نام رئيس آن كاروان، مُصْعَب است.
مَيسِره از سر دلسوزى نزد مُصْعَب مى رود:
ــ امشب در اينجا اتراق نكنيد. اگر باران ببارد خطر سيل شما را تهديد مى كند.
ــ چه كسى گفته كه در اين فصل تابستان در اينجا باران مى بارد؟
ــ محمّد.
ــ برو به او بگو كه اگر ما از باران مى ترسيديم هرگز تاجر نمى شديم!
مَيسِره ناراحت مى شود و برمى گردد. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. ما با سختى از آن درّه عبور مى كنيم.
هوا كم كم تاريك مى شود، در آن طرف تپّه اى به چشم مى آيد. وقتى بالاى آن تپّه مى رسيم محمّد(ص) اينجا را براى اتراق مناسب مى بيند.
بارها را از شترها پايين مى گذاريم و چند خيمه كوچك برپا مى كنيم. شام مختصرى مى خوريم.
تو كه خيلى خسته هستى زود به خواب مى روى. من به آسمان نگاه مى كنم. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده است. نسيم مىوزد، هوا خنك مى شود. كم كم خواب به چشمانم مى آيد.
قطرات بارانى كه بر ما مى بارد از خواب بيدارمان مى كند. چه باران تندى! هوا طوفانى شده است. همه جا تاريك است، مهتاب ديگر پيدا نيست. ابرهاى سياه به اينجا رسيده اند.
باران تندى مى بارد! آب از اين كوه ها جارى مى شود و به سمت درّه مى رود.
چقدر خوب شد كه ما به بالاى اين تپّه آمديم!
* * *
صبح فرا مى رسد، ديگر از ابرها خبرى نيست. اكنون مى توانيم به سوى شام حركت كنيم.
آنجا را نگاه كن! چند نفر به سوى ما مى آيند. آنها كيستند؟
نزديك تر مى آيند. آنها همراهان مُصْعَب هستند كه ديشب در آن درّه اتراق كردند. پس شترهاى آنها كجايند؟
آنها نزد محمّد(ص) مى آيند و به او خبر مى دهند كه ديشب سيل آمد. و مُصْعَب و ديگران كه نمى توانستند از كالاها دل بكنند، گرفتار شده وغرق شدند. همه شترها در تاريكى شب رميدند.
همان باران تند كه بر دل اين كوه ها باريد، سيل بزرگى شد و در آن درّه به راه افتاد.
از آن كاروان فقط همين چند نفر مانده اند كه نه شترى دارند و نه بارى!
محمّد(ص) از مَيسِره مى خواهد تا به آنها قدرى غذا بدهد كه بتوانند به مكّه باز گردند.37
* * *
كاروان به پيش مى رود، روزها و شب ها مى گذرند، كوه ها و بيابان ها پشت سر گذاشته مى شوند...
ما فاصله زيادى تا شهر شام نداريم. اين ها، درختان زيتون هستند كه در اين اطراف روييده اند.
نزديك ظهر است و خوب است همين جا، كنار آن صومعه اتراق كنيم.
صومعه به جايى مى گويند كه يهوديان براى عبادت در آنجا جمع مى شوند. بعضى از مردم اين سرزمين پيرو دين موسى(ع) باقى مانده اند.
آفتاب مى تابد، بايد زير سايه درختان برويم. شتران رها مى شوند تا علف هاى خودرويى را كه در اينجا روييده است بخورند.
مَيسِره آن طرف ايستاده است و مواظب كالاها است. عدّه اى هم آتشى روشن مى كنند تا بعد از مدّت ها، غذاى گرمى بخوريم.
من فكر مى كنم كه ناهار، كباب باشد! آنها گوسفندى را در ميانه راه خريده اند و قرار است گوشت آن را كباب كنند.
خوب است من هم در تهيّه ناهار كمكى بكنم. گوشت تازه گوسفند را آماده كرده و روى آتش مى گذارم.
صدايى به گوش مى رسد: بشتابيد ! بشتابيد !
اين يكى از همراهان ما است كه كمك مى طلبد.
با شنيدن اين صدا همه از جا برمى خيزند، شمشيرهاى خود را برمى دارند و با سرعت مى روند.
چه خبر شده است؟ آيا خطرى كاروان را تهديد كرده است؟ آيا دزدان به ما حمله كرده اند؟
در اين ميان نگاهم به مردى مى افتد كه به سوى صومعه مى دود. هيچ خبرى از دزدان نيست، همه بارهاى كاروان صحيح و سالم است:
ــ چه شده كه همه را به يارى فرا خواندى؟
ــ مگر نديدى كه آن مرد يهودى چگونه به محمّد(ص) خيره شده بود؟ مگر نمى دانى كه يهوديان، دشمن او هستند؟38
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
4_5926793124583048193.mp3
2.73M
🔸حاج آقا!
#توی_فتنه_ها_چطور_حق_رو_گم_
#نکنیم_و_جات_پیدا_کنیم؟😥
🌷 کسی که اهل مبارزه با نفس تحت امر ولایت باشه هیچ وقت گمراه نخواهد شد...
✅ استاد حسینی
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💿 #کلیپ_تصویری
👈موضوع:
#رخدادهای_بزرگ_قبل_از_ظهور
🎤 #استاد_سروستانی
نشرحداکثری☝️حتما ببینید
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_105866674648908357.mp3
6.25M
دلبر تویی...
و دنیا چشم به راه ظهورت نشسته است...😍😍
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈