eitaa logo
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
247 فایل
🔻 با ما همراه باشید با 🔻 🔸بشارت های آخرالزمانی و مهدوی 🔸تحلیل های سیاسی و منطقه ای ارتباط با خادم کانال : به صورت ناشناس 👇👇 payamenashenas.ir/Entezar313 به صورت مستقیم 👇👇 @Sarbaze_eslam
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_4⃣ امروز ای
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣ ــ سلام بر آقاى نويسنده و همسفر خوبش! ــ سلام بر شما، برادر! ــ خوش آمديد، من مَيْسِره، خادم بانو هستم. خوش آمديد. ــ خيلى ممنون. همراه با مَيْسِره وارد خانه مى شويم، خوب است به قسمت پشت بام برويم، آنجا خيلى باصفاست. زير خيمه آبى مى نشينيم. نسيم مىوزد. هوا خنك مى شود.21 مَيْسِره براى ما نوشيدنى مى آورد. گلويى تازه مى كنيم. بعد از لحظاتى سفره غذا پهن مى شود. بوى غذا به مشام مى رسد. اوّلين كسى كه سر سفره مى نشيند، من هستم. چه غذاهاى خوشمزه اى! ــ چرا جلو نمى آيى؟ غذا از دهن مى افتد. ــ نه، من غذا نمى خورم. ــ مگر گرسنه نيستى؟ ــ چرا، ولى تو به من گفتى كه مردم اين شهر وقتى گوسفندى مى كشند، نام بت ها را بر زبان جارى مى كنند. من چگونه غذاى آنها را بخورم؟ ــ فراموش كردم برايت بگويم كه خديجه مثل بقيّه مردم نيست. او فقط به خداى يكتا ايمان دارد. او از نسل ابراهيم(ع)است. وقتى اين سخن را مى شنوى، برمى خيزى و سر سفره مى نشينى.. بعد از ناهار من كمى استراحت مى كنم تا خستگى ام برطرف شود. تو به اطراف نگاه مى كنى. فرش هاى ابريشمى كه در اينجا پهن است، بسيار گران قيمت هستند. همه وسايل اينجا خيلى باارزش هستند. اكنون مرا صدا مى زنى: ــ خديجه اين همه ثروت را از كجا آورده است؟ ــ من الآن خسته ام و مى خواهم بخوابم. بعداً برايت مى گويم. ساعتى مى گذرد، مَيْسِره براى ما ظرفى از ميوه مى آورد. اين ميوه ها از شام به اينجا آورده شده است: خرما، پرتقال، سيب!22 من پرتقالى برمى دارم و پوست مى گيرم و مى خواهم به سؤال تو جواب بدهم: چند سال قبل، پدرِ ثروتمند خديجه از دنيا رفت و ثروت زيادى براى خديجه به ارث گذاشت. خديجه با آن ثروت به تجارت پرداخت. حتماً مى دانى مكّه يك شهر تجارى است و بر سر راه يمن - شام قرار گرفته است. كاروان هاى تجارى به يمن رفته و عطر، صمغ، نقره و طلا را به شام مى برند. وقتى اين كاروان ها به شام مى رسند ابريشم، اسلحه، روغن و گندم خريدارى كرده و به يمن مى آورند. خديجه تعدادى از افراد لايق را استخدام كرد تا با پول او تجارت كنند. ثروت خديجه روز به روز زياد و زيادتر مى شود، او بيش در اين سفرها بيش از هزار سكّه طلا سود كرده است.23 البته خديجه مقدارى از ثروت خود را در راه خير مصرف مى كند و براى همين خدا به او بركت زيادى مى دهد. اين قانون است: هر كس سخاوت داشته باشد، بركت به سويش مى آيد. * * * سر و صدايى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ گويا براى خديجه مهمان آمده است. آنها فرستاده شاه يمن هستند. مَيسِره با احترام زيادى از آنها پذيرايى مى كند. من فكر مى كنم آنها براى كار مهمّى به اينجا آمده اند. پيرمردى كه همراه آنان است به مَيسِره مى گويد: من مى خواهم بانو را ببينم. مَيسِره از او مى خواهد كه دقايقى صبر كند تا او به بانو خبر بدهد. در اين مدّت من با آن پيرمرد سخن مى گويم. مى فهمم كه آنها براى خواستگارى خديجه آمده اند. آرى، خديجه خواستگاران زيادى دارد، بزرگان عرب از قبيله هاى مختلف خواهان او هستند. امروز هم كه شاه يمن به جمع آنها اضافه شد! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ مگر در كشور يمن، زن قحطى است؟ چرا شاه آن كشور به خواستگارى بانويى بيايد كه چهل سال از عمر او مى گذرد؟! ــ چه كسى به تو گفته است كه خديجه چهل سال دارد؟ ــ همه اين را مى گويند. ــ امّا اين را بدان كه خديجه فقط بيست و پنج سال دارد. ــ حرف جديدى مى زنى؟ ــ اگر خديجه چهل سال داشت هرگز پادشاه يمن به خواستگارى او نمى آمد.24 اكنون مَيسِره نزد پيرمرد مى آيد و از او مى خواهد تا همراهش برود. ما هم همراه آنها مى رويم. وارد اتاق خديجه مى شويم. وسط اتاق پرده اى زده اند، در گوشه اى مى نشينيم. خديجه وارد مى شود و پشت پرده مى نشيند. اكنون پيرمرد صدايش را صاف مى كند و مى گويد: ــ بانو! خيلى ممنون كه اجازه داديد ما با شما ملاقات كنيم. ــ خواهش مى كنم. ــ من از طرف شاه يمن به اينجا آمده ام. شاه شيفته خوبى ها و كمالات شما شده است و مرا به اينجا فرستاده تا از شما براى او خواستگارى كنم. ــ من فعلاً تصميم ازدواج ندارم. ــ آيا شما دوست نداريد ملكه يمن بشويد؟ ــ ببخشيد. من بايد بروم. خديجه از جاى خود برمى خيزد و اتاق را ترك مى كند. ما هم از خانه بيرون مى رويم.25 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_ 4⃣1⃣ ــ خ
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣1⃣ تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فكر مى كند. آيا موافقى نزد او برويم و قدرى با او سخن بگوييم؟ ــ به چه فكر مى كنى؟ عمّار! ــ آرى، من بايد پيام خديجه را به محمّد برسانم; امّا نمى دانم چگونه؟ ــ همين امشب نزد محمّد برو و ماجرا را بگو. ــ تو كه نويسنده هستى، نمى شود يك متنى را براى من بنويسى؟ ــ براى چه؟ ــ تا من آن را بخوانم و پيام خديجه را اين گونه برسانم. ــ من خود نيز در نوشتن اين كتاب، بارها ماندم چه بنويسم و آرزو كردم كاش اين كتاب را يك نويسنده زن مى نوشت، ما مردها هر كارى هم بكنيم نمى توانيم احساسات نجيبانه يك زن را بيان كنيم! ــ پس مى گويى چه كنم؟ چه بگويم؟ ــ توكّل به خدا داشته باش، خودش كمكت مى كند. ساعتى از شب گذشته است. درِ خانه به صدا در مى آيد، محمّد(ص) برمى خيزد و درِ خانه را باز مى كند و عمّار را مى بيند. او را به داخل خانه دعوت مى كند. محمّد(ص) برايش نوشيدنىِ خنك مى آورد. عمّار مى گويد: ــ شنيدم كه عمويت، ابوطالب مى خواهد برايت زن بگيرد. ــ آرى، من ديگر بايد ازدواج كنم. ــ بگو بدانم خودت كسى را هم در نظر دارى؟ ــ من اين كار را به عمويم ابوطالب و عمّه ام صَفيّه سپردم. ــ من براى تو يك همسر خوب سراغ دارم. ــ خوب، برو به عمو و عمّه ام بگو، اگر آنها پسند كردند به خواستگاريش مى رويم. عمّار به صورت پاك و نورانى محمّد(ص) نگاه مى كند لبخند شادمانى مى زند و مى گويد: ــ اين كسى را كه من مى گويم آنها حتماً مى پسندند، مهم اين است كه تو بخواهى با او ازدواج كنى. ــ چه كسى را مى خواهى معرّفى كنى؟ ــ خديجه. عمّار خيلى خوشحال است كه توانست وظيفه خود را انجام بدهد. او با محمّد(ص) خداحافظى مى كند و به خانه خود مى رود. او وقتى به خانه مى رسد از خودههه سؤال مى كند: آيا محمّد(ص) به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ حتماً محمّد(ص) مى داند كه خديجه خواستگاران زيادى دارد. خديجه زيباترين و ثروتمندترين زن عرب است، به همين دليل، شاه يمن به خواستگارى او آمده است. ثروتمندان مكّه نيز به خواستگارى او آمده اند; امّا خديجه همه آنها را نااميد كرده است. بايد امشب محمد(ص) تصميم خود را بگيرد، آيا او به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ او به خوبى مى داند كه مردم مكّه فقط به يك بانو، "طاهره" مى گويند، آن هم خديجه است. طاهره يعنى پاكدامن! هيچ كس به پاكدامنى و نجابت خديجه نمى رسد، او از نسل ابراهيم(ع) است. خديجه دختر عموى اوست و محمّد(ص) به خوبى او را مى شناسد. خيلى ها آرزو دارند جاى او باشند، زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب شيفته او شده است. به راستى محمّد(ع) شيفته كدام خوبى خديجه مى شود؟ آيا او به زيبايى خديجه دل مى ببندد يا به ثروت خديجه؟ هرگز!! او مى خواهد سراغ خودِ خديجه برود، نه سراغ ثروت بى اندازه او و نه سراغ زيبايى او ! 49 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_4⃣2⃣ امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّ
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣2⃣ صدايى به گوش خديجه مى رسد: سلام بر بانو! خديجه تعجّب مى كند، در اين تاريكى شب چه كسانى به ديدار او آمده اند؟ او خوب نگاه مى كند، چهار زن را مى بيند كه در مقابل او ايستاده اند. آنها چقدر نورانى هستند. آنها از كجا آمده اند؟ آيا اهل مكّه هستند؟ يكى از آنها رو به خديجه مى كند و مى گويد: ــ ديگر غصّه نخور! خدا ما را براى يارى تو فرستاده است. ــ شما كيستيد؟ ــ ساره، همسر ابراهيم(ع); آسيه، همسر فرعون; مريم، مادر عيسى(ع) و كُلثوم، خواهر موسى(ع). ــ شما همان چهار زن بهشتى هستيد؟ ــ آرى. ما امشب مهمان تو و در كنار تو هستيم.97 ساعتى مى گذرد، نورى همه آسمان را روشن مى كند، بوى بهشت، فضا را پر مى كند. فاطمه(س) به دنيا آمده است. ساره فاطمه(س) را روى دست مى گيرد و خديجه را صدا مى زند: بانوى من! اين فاطمه است، آيا نمى خواهى او را ببينى؟ خديجه چشمان خود را باز مى كند، فاطمه(س) را مى بيند كه به روى او لبخند مى زند. فاطمه(س) در آغوش مادر است. مادر او را مى بويد و مى بوسد. چهار زن بهشتى با خديجه خداحافظى مى كنند و به آسمان مى روند.98 پيامبر وارد اتاق مى شود، به ياد شب معراج مى افتد، خاطره آن شب برايش زنده مى شود: شب معراج و مهمانى خدا. ماجراى سيب سرخ خدا! اكنون، پيامبر فاطمه اش را در آغوش مى گيرد، فاطمه(س) بوىِ بهشت مى دهد. صدايى به گوش مى رسد: ( إِنَّـآ أَعْطَيْنَـكَ الْكَوْثَرَ ) . ما به تو كوثر داديم. فاطمه(س) همان كوثر ماست. ما امشب كوثر خود را به تو داديم. آيا به خاطر دارى من و تو كجا ايستاده ايم؟ مردم اين روزگار، دختران خود را زنده به گور مى كنند و اين كار را غيرت و مردانگى مى دانند!99 هر روز دختران زيادى طعمه جهالت مردان عرب مى شوند و هيچ كس به صداى ناله آنها رحم نمى كند. اين مردم، دختران خود را مايه ننگ خود مى دانند و با زنده به گور كردن آنها احساس غرور مى كنند. حالا ببين كه پيامبر فاطمه اش را چگونه مى بوسد و مى بويد. او مى گويد: هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، تو را مى بوسم!. ايّام حج فرا مى رسد و مردمِ زيادى از گوشه و كنار به مكّه مى آيند. حج، سنّتى است كه از زمان ابراهيم(ع) تا امروز باقى مانده است. سال هاست كه اين عبادت آسمانى تحريف شده است; ولى پيامبر مى كوشد تا از اين فرصت استفاده كند و براى مردم قرآن بخواند و آنها را به سوى خداى يكتا دعوت كند. رهبران مكّه وقتى مى بينند كه روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى شود، تصميم مى گيرند تا مانع رشد اسلام بشوند. مشكل اساسى آنها اين است كه ابوطالب از پيامبر حمايت مى كند. اگر مى شد كارى كرد كه او دست از اين حمايت بردارد مقابله با پيامبر كار بسيار آسانى بود. اكنون رهبران مكّه دور هم جمع مى شوند و تصميم مى گيرند با هم به ديدار ابوطالب بروند. 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-