🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_نهم
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری با این حال وروز ولت کنم بری..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار..
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز...هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند...برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
ادامه دارد...
🍃🌺
@entkhab7eshgham