#داستانک
#برخورد
🌾🌴🌾🌴🌾🌴
✨برخورد
💥خسته و کوفته از این همه مشکلات و مسائل و .. ، اصلا دل و دماغ خندیدن که هیچ، اخم نکردن نداشت. چنان اخمی کرده بود که انگار از همان بدو تولد، ابروان و چشمهایش آنقدر گره کرده و ریز، به هم بافته شده بود. هر کس نگاهش می کرد، توبه کار می شد و فاصله اجتماعی که هیچ، بیشتر از آن را رعایت می کرد که مبادا تشعشعات این عصبانیت درونی اش، او را آلوده کند.
🏠در خانه را که زد، بچه ها به سمت در دویدند و بابا اومد بابا اومد کردند. سر باز کردن در دعوا کردند و او هم معطل پشت در، لگدی به در زد و کمی عصبانیتش را خالی کرد. بالاخره با جیغ و فریاد در باز شد. بچه ها سلام کنان از جلوی پدر کنار رفتند و با هم گفتند : بابا چی خریدی؟ بابا چی خریدی؟
🛍کار هر روزشان بود. به دستان پدر نگاه می کردند که یک چیز ولو شکلاتی کوچک را به آن ها بدهد. اما این بار، پدر، دستش خالی بود و همان دست خالی را بالا آورد و آمد بگوید که چرا در این گرما اینقدر او را معطل می کنند و جیغ می زنند و .. که فاطمه، جلو می آید:
- به به.. همسر عزیزم.. پدر نازنین بچه ها.. سلاام.. خوش آمدی.. قدمت به خیر باشه.. خداقوت.. الهی .. حتما هوا خیلی گرمه.. ببین چه عرقی کرده..
= سلام .. آره خیلی گرمه. هلاک شدم
- تا شما ی دوش بگیری و خودتو سبک کنی یک شربت خنک برات می یارم.. می خوری که؟
= آره. ممنون.
💧گره ابروانش کمی بازتر شد. دستش را که برای زدن بچه ها بالا برده بود با شرمندگی پایین آورد. دوش خنکی گرفت و راه تنفسی اش باز شد. خود را جلوی کولر، روی مبل رها کرد و لیوان شربت کاسنی و بهارنارنجی که فاطمه برایش آماده کرده بود را گرفت و یک نفس، نوشید.
🌴🌸🌴🌸🌴
مطالب ما در کانال زیر دنبال کنید👇
#کانال_مرکز_ملی_خراسان_رضوی
┏━━━🍃🍂━━━┓
https://eitaa.com/eporsesh
┗━━━🍂🍃━━━┛