یکی از دوستاے خودم بود زمانے که میخواست چادرے بشه با یه عده از خانواده شهدا میرن شلمچه
میره تو شلمچه
توی اون منطقه وسیع میشینه با همون تیپش!!
وقتی شهدا بخوان، مے خوانت!
وقتے دوست داشته باشن، تغییرت میدن!
وقتی تغییرت بِدن، میخرنت!
وقتے که بخرنت دیگه خریدنت!
مگر اینکه خودت یه کارے بکنے از دستشون در بیاے و گرنه اونا تا نخواے ولت نمیکنن😭💔
میگه یه لحظه دیدم اطرافم پر سگه😰 میگفت خیلے ترسیدم از این همه سگ!
یهو یه آقایے با لباس خوش رنگ خاکے اومد و گفت:
نترس من هواسم بهت هست تا دوستات و همراهات بیان🌿♥°
میگه چند دقیقه بیشتر طول نکشید همه اومدن گفتن:
اینجا چیکار می کنی با این همه سگ؟؟؟؟
نترسیدی؟؟!!
گفت نترسیدم!
یکی اومد
یه سرباز بود اومد اینجا مواظبم بود پرسیدن چه شکلی بود؟
گفت نمی دونم مثل شهدا بود...