یاحَضرَت ِحَق...
.•°|😌|.°•
یا ڪافے مَن ِ اسْتَکْفٰاه
اے ڪسے ڪہ براے ڪسے ڪہ میخواهـد ڪافے هستے😇
°•!🙃!•°
#جرعہاےمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا 🌙
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...✨🌱...
ارݕاٻ!
هرڪارے میخواهے بڪݩ
زندگے ام را بگیر
اما...
پیادهروی ِ اربعیݩٺ را ݩہ!
به حق عزیز برادرٺ!
به حق علمدارٺ ڪہ لحظہاے تنہایټ نگذاشٺ
بہ حق خواهرٺ ڪہ با شما از مدینہ خارج شد و بدۅݩ برادر برگشت....
اربعیݩم را امضاء ڪݩ.
بگذار بار ِ دیگر طعم خستگـے هاے سہسالہ دخٺرٺ رقیہ را بچشم...
اے دلیل ِ بودݩ ــۅ نفس ڪشیدݩم،
حســیݩ!
#اربابدلتنگیهایم
#اربعیݩ
#سحرنویس
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...🖇💌...
.
سحربیستوهفترزقحرممیخواهم
دلمنطاقتدوریزِاربابنداردهرگـز
.
.
#بہوقٺشـعـر
#بہوقټعاشقـے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
▫️♥️▫️♥️
♥️▫️♥️
▫️♥️
♥️
یٰآ مَنْ یُریٰ بُڪاءَ الخآئِفینْ
اے ڪسے ڪہ گریہ ے ٺرسیدهـ ـہا رآ مےبینۍ🙃
♥️
▫️♥️
♥️▫️♥️
▫️♥️▫️♥️
#جرعہاےمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•°~|😇|~°•
یٰآ مَنْ عَفْوُهُ فَضْلْ
اے ڪسے ڪہ بخش اۅ بزرگوارے اسٺ😌
|•_🙃_•|
#جرعہاےمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...°•|🎈💌|•°...
یٰآ قَریبَ غَیرَ بَعیدْ
اے نزدیڪے ڪہ دۅڔ نمےشۅے🙂
...•|°✨°|•...
#جرعہاےمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
آخدا ..
چرا وقتی نماز 📿 میخونم ...
هیچی نمی فهمم؟!😐
آخه تا کی قراره من از تو هیچی نفهمم؟!
#آخدا!
#نماز
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ـــــــــــــــــــــ\°🦋🌸°\ــــــــــــــــــــ
ایݩ همہ روایٺ دربارهے مہدویٺ هسٺ
آقا ٺوے یڪیشوݩ نفرمودݩ اگرمردم دنیا
بخواݩ ،ظهور اتفاق میفتہ..!
ٺوےهمشوݩ فرمودݩ:
"اگرشیعیاݩ ما
اگرشیعیاݩ ما...
بابا گره خوده ماییم...!
#استادرائفےپور
#فتأمل❕
#امامزمانم❣
#اللهمعَجِّلِوَلیِّکَالفَرَج🌈
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...💚
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
قرار صبحگاهے...(:
دعاے عــہـــد♥️
#امامزمانم
#اللهُمَّعَجِّلِولیِّکَالفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بس که میآیم به کویت
شرم میآید مرا
چون کنم؟ جای دگر
خاطر نیاساید مرا...
👤جامی
#بهوقتشعر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت حق.... میگفت:
♡...توی دلت بگو
حسیـن(علیهالسلام) نگاهم میکنه
عباس نگاهم میکنه
حتی اگه اینطور نباشه
خدا به حسین میگه:
حسینم...
نگاه کن این بندمو
خیلی دلش خوشه !
نا امیدش نکن..
یه نگاهیم بهش بنداز
این خیلی مطمئن حرف میزنهها!
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...
گَر ز ِ دست ِ زُلف ِ مشکین ِ تو خطائی رفت...
رفت.. !
...
#رفت...
#زلفِ_مشکینِ_تو!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•°|اِی دَر طَنینِ نَبضِ تُ آهَنگِ❤ِ مَن...|°•
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_سوم
افشين را در دلش سرزنش کرده بود. به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود. حالا هم به التماس افتاده بود تا
نفهمی اش را جبران کند.
بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان و می گفت: سخت می گذرد. اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود. بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم.
صحرا به مرز جنون رسيده بود. هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛ هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می
رساند، اما او کار را راحت می کرد. از همان نامه اول رفت سراغ مادر. يادش است داشت حلوا می پخت. حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد
سمت آشپزخانه.
صبر کرد تا کار مادر تمام شود. هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد. نامه را گذاشت توی دستش و گفت:
- نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم.
و رفت.
نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان. نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند. شايد
مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن!
صندلی ميز را چرخاند. با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست. ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت:
- ميخواهی صحبت کنيم؟
حرفی نداشت که بزند جز:
- نه...
دلش برای چه می تپيد؟ اين که معصوميتش در خطر است؟ يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟
- می خوای برم با دختره صحبت کنم؟
مادر چقدر معصومانه فکر می کرد:
- نه.
- می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن...
قاطعانه گفت:
- نه...
مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش
نتوانست رها شود. نمی شد. عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی. يک ورقه برداشت و برای صحرا نوشت:
- «سطح جامعه تغيير کرده، همه چيز بالا و پايين شده... با اين حال و روزی که راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر کلمه
«زن دوم»، «زن سوم»، «زن چهارم» برای يک مرد به کار رود، نشانه بدی نيست. رابطه هايی است متناسب با وضعيت دختران امروزی که دائم به
مردان التماس می کنند تا آن ها را ببينند و به يک نفر قانع نيستند. به قول شما يک توانمندی است. توانمندی به حلال. حرامش برای همه توجيه
دارد اما حلالش زشت است؟ دنيای وارونه همين است...»
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره کرد. چه سؤال سختی بود اينکه زنان همه طلب چرا مردان يکه طلب می خواهند؟
استاد تماس گرفته بود که برود دانشگاه. فکر کرد حتماً برای شروع پروژه جديد است. در اتاق استاد را که باز کرد باور نمی کرد که کفيلی آنجا
باشد. باور نمی کرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمی کرد که به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمنی به صحرا داده و رهايش کرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايی زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد. صحرا مانده بود و او و هوايی که تنفسش دشوار بود.
- ببخش که مجبور شدی... دلم مجبورم کرد. هيچ راه ارتباطی برام نذاشتی. انقدر نگرانت می شم که سر به خيابون می ذارم.
دستش را اگر جلوی دهانش نمی گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها می کرد. به جای خالی استاد نگاه کرد.
- هرجور که تو بخوای، من همون می شم. خودت هم ديدی که توی اين مدت قيد خيلی چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره کند.
- خانم کفيلی من اصلاً برايم مهم نيست که شما اون روز با افشين بوديد يا اين که الآن هم با جوادی و سهرابی و ملکی می ريد تئاتر و کلاس
شعرخوانی تان با گروه فلان است. شما آزاديد و به خاطر من آزاديتون رو پنهان نکنيد. فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص می شم:
چرا منی رو که مثل شما نيستم طالبيد؟
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_چهارم
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنود تا ديوانه نشود.
- جاسوسی منو می کنی؟
- نه. توی سلف همه تعريف ها رو می شنوم. همون طور که سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست می شه، سمت پسرها خيلی چيزای ديگه
گفته می شه. نياز به پرس و جو نيست. جوابم رو هم اگر نمی خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت کنم. هرچه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو می ريد. اين راه باتلاق است.
ياد کتاب ها و رمان هايی افتاد که بين بچه ها دست به دست می چرخيد. بعد از خواندنش فقط می شد اين را فهميد که دختران امروز ما که مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گدای محبت می مانند. حسرتی که ثمره سبک زندگی شان است. راه هايی را می روند که پر از دالآن های توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختی ها و فضای تاريک آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جای اين همه دست و پا زدن برای به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبی صبر کنيد حتماً به يک نتيجه خوب می رسيد.
صحرا به التماس گفت:
- اما من فقط تو رو می خوام. باور کن. شب و روزمو به عشق تو می گذرونم. اين ديگه چه بی انصافيه. توی نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت می آد که جواب ندی!
توی سرش داغ شد. تا حالا نمی دانست که نامه ها چه محتوايی دارد! از فکر اينکه مادر چه خوانده توی اين ده پانزده نامه ای که او دو روز يک بار دستش داده است، سرش داشت سوت می کشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.
به خودش که آمد مقابل مدرسه مادر ايستاده بود. دستش رفت سمت جيبش تا همراهش را دربياورد و به مادر بگويد که همين الان به او نياز دارد؛ اما گوشی توی جيبش نبود! جلو رفت. درِ مدرسه بسته بود. زنگ سرايدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشيد و آن طرف خيابان. کنار پياده رو تکيه به ديوار منتظر ماند.
مادر سراسيمه از در بيرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برايش! نمی دانست که ديدن يک زن اينقدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال اينطور مادر برايش ترجمه نشده بود. مقابلش که ايستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
- سلام.
- فدات بشم، چرا اين طوری؟
چرا اين طوری، معنی اين چه حال و روزيست را نمی داد. معنی چرا ديدارمان اينجا و چه بی سابقه می داد. زبانش برای گفتن هيچ چيز نمی چرخيد.
- بريم علی جان. مرخصی گرفتم. بريم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحيه وارد بدنش شد. تازه می فهميد که چقدر بی رمق بوده است.
پشت ميز آبميوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت:
- هرچی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پيدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
- قطعاً همينه بانوی زيبايی ها!
آبميوه را که آوردند، مادر با ناز و عشوه گفت:
- خدايی يه عکس بگير. بعداً نشون پدرت بدم يه دعوايی هم راه بيندازم که اون موقع ها هيچ وقت من رو نياورده اين جاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های باقوام و بادوام و با صفای قديمی ها کجا، گسل های ويران کننده زندگی های الآن کجا؟
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_پنجم
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه.
اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم
که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند:
- گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و
نتيجه ديگه ای بگيری؟
سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد:
- علی مظلوم گير آوردی؟
- نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم.
بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد:
- اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم...
سر برمی گرداند طرف من و می گويد:
- من دارم به تو چی می گم؟
سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد:
- ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد:
- آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است.
خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد:
- باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون
بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی
بيار بخورم.
و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد:
- و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود.
- من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را
برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد:
- قضيه چيه؟
- خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن.
با تشر به مسعود می گويم:
- فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟
- من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای
هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور.
- هوم! خودم نوکرتم.
می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم:
- امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده.
خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم.
- استاد سودوکو، منم راه ميديد؟
علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند.
- کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_ششم
سعيد می گويد:
- علی جان! بسه.
اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را ديشب خريد. بنده خدا چقدر هم دعوا شنيد که چرا تک خوری کرده است. صبح رفت برای
هردوتايشان خريد. حالا کی خودخواه خر است؟
مسعود ژست فيلسوفانه ای می گيرد و می گويد:
- من يه پنج ضلعی کشف کردم که مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلی رو خدمتتون عرض کنم:
ضلع 1: خودخواهی؛
ضلع 2: خودشيفتگی؛
ضلع 3: خودخوری؛
ضلع 4: خرفتی؛
ضلع 5 هم که از ضلع های کاربردی و اصلی و پر نقش در زندگی هر فردی است، خريت است آقا جون.
خريت که قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمی دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند که اين صفت رو داشته باشند!
کنار روزنامه اين ضلع ها را می نويسم و به هم وصلشان می کنم. مسعود چايی اش را سر می کشد. چرا خود خودخواهش را نمی گويد که هرچه
لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال می کند. حتی اين تيشرت نارنجی اش. کله اش خراب است. نارنجی هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش.
فقط زيرپوش هايش بی يقه است. سعيد می گويد:
- احتماًلا اين همون پنج ضلعی نيست که من خدمتتون عرض کردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه کردی و حالا اين قدر مسلط
داری دفاع ارائه ميدی.
مسعود استکانش را زمين می گذارد و می گويد:
- اتفاقاً اتفاقاً من و شما نداريم که. شما فکر کن. من استفاده می کنم. البته اغلب بلکه نزديک به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش.
علی مرموزانه سکوت کرده است. از علی بدم می آيد. يک ماژيک برمی دارم و اول ريش های مرتبش را رنگ می کنم بعد روی لباس ورزشی سفيدش هرچه دلم می خواهد می نويسم. مسعود کوتاه نمی آيد:
- اصولا آدم ها خيلی خودشون رو قبول دارند. فکر خودشون، ايده خودشون، کار خودشون. بگو علی، کمک بده...
- حرف خودشون، برنامه خودشون، مشکل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرک خودشون.
موهای مشکی اش را هم از ته می تراشم. ابروهای به هم پيوسته اش را هم تيغ می زنم. بی ريختش می کنم.
- اوکی چه مسلط! لطفاً ادامه نديد. داری سطح بحث رو پايين می آری. بعد از اين خودِ خر سوارشون که حاضر هم نيستند يک کم، يه ذرّه روش
فکر کنند و کوتاه بيان و نقدی بپذيرند می رسند به کجا؟ به... اگه گفتی؟
می پرم وسط و می گويم:
- به خودشيفتگی مسعودی می رسه.
کم نمی آورد. بلند می شود پاچه شلوار ورزشی اش را بالا می گيرد و ادای پرنسس ها را درمی آورد و زانو خم می کند و احترام می گذارد. مسعود
عوض بشو نيست، هرچند که تو را يک انسان عوضی جلوه بدهد و بخواهد که سر جايگاهت بنشاند.
- به خودشيفتگی! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، کلی به خودش ور می ره. صاف صاف راه می ره و توقع هم داره همه از بغلش که رد می
شن بگن عروسک. دوزار فکرش نمی ارزه، ايده ش دزديه، کارش به درد عمه ش می خوره، رفته جای سِمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست می شند اُوه ديگه هيچی. از شهرستان ساکن تهرانِ بی در و پيکر شده، از دماغ فيل افتاده انگار. به اين ها می گن چی: خودشيفته.
سرم را از روی روزنامه بلند نمی کنم. کلمات مسعود را که حس می کنم دقيقاً من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سياه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهی کج و کوله و بی ريخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعيد می گويد:
-قربون پات، يه چايی بده. نه اينکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذيت می شه.
خودکارم رو می کوبم زمين و می گويم:
- لازم نيست اينقدر انرژی بذاری سخنرانی کنی. بعدش مثل من خودخوری می کنه. انقدر غرق مشکلات خودش می شه که خرفت می شه،
نمی تونه درست ببينه، درست تصميم بگيره، و اين عين خريته. راحت باش آقا مسعود.
با پررويی می گويد:
- دور از جون! دور از جون.
رو می کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و می گويم:
- داداش محترم نظر شما هم قطعاً همينه ديگه: دور از جون دور از جون.
علی با انگشتش روی قالی چيزهايی می نويسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پيش بينی اينکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده
بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گل های قالی نمی کند.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
:):
و بیا تا از شیخ بپرسیم فتوا بخواهیم
حکم آنکه قلب را میدزدد و میرود چیست؟
#جداریاٺ
🌈🌸🍃
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
داداشم میگه:
می خوای یه چیزی یادت بدم که روزه تو بخوری ؟! تازه باطل هم نشع؟!
_چیع؟ o_O
داداشم:بخور
بعد ب خدا بگو یادم رف :-)
من: :-/
#اندر_احوالات_قرنطینه
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°•°|●●■○🍃
خدایٰا
هیچکس از مَن نپُرسید
که شــَــهادَت
دَر نظــرَم چگـونِه است؟
اَمـا مَـنّ
هَرشب
فریٰاد میزنم !
اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل...
#بہوقٺشہادٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh