یاحَضرَت ِحَق...
وَ تنها به او دل❣️بِبَند🔗!
...|❤️مُزَمِل❤️|...
#آیه_گرافی
#آیه_نور!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
اگر منتظری🙄روز🌅های ِ خوب😊بیان!
بِدون که روز🌅هایِ خوب😊هیچ وَخ نمی آد!🤐
بلکه !
"تو" باید اونا رو بسازی!🤗
#بعله_داداش_اینطوریاس!
#گاهی_ادمین
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌نگرانی های ارزشمند
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ای ڪاش ڪسے مے آمد
و غم ها را
از قلب اهالے زمین
برمیداشت...!😔💔
#سهراب_سپهری✍🏼
#ڪاش...
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
یادت باشه:
هیچ وقت
جلوی چشم ادما
بین
ادما فرق نزاری...!
#باشه؟
#قابلتوجه...
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
وقتی ازمون ناراحتید برامون نوتیفیکشن که نمیاد
بیایید حرف بزنیم!
#والا🙄🎈
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
اینو یادت باشه 👇
لغزش فقط وقتی تبدیل بـه اشتباه میشه
کـه بـه جای #اصلاح انکارش کنی…
#خودسازے💪🏻
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنیــ🧐...
خط کش و نقاله و پرگار شاعر میشوند🤪
#دلبر_ریاضیدانــ🤓❤️
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
.
.
دیدی ڪوهها
چطوری پُشت هَمن؟!
همونطوری پُشتِتَم رفیق!💙
.
#تاآخـرشهستـم!
#رفاقٺخـدایی^^
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
.
.
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
رِفیق مَذهَبی
هیچوَقت
تَحقیرِت نِمیڪُنه
تَعمیرِت میڪُنه..
بهرسمرِفٰاقَتْ...دعایشَهٰادَتْ...
#رفاقتتاشهادت...
#رفیقآسمونی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
گفت:
معلومـ اسٺ
دلٺ کجاست ؟!
گفتم:
نمےدانم
فقطـ مےدانم
انتہاے
جاده ے دݪم
بہ تو
مےرسد...
#درانتہاے
#جادهےدݪ
#تــــــــــویے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
میگفت من یڪ چیزی فهمیدهام!
خـدا، شــهادت را همیشه به آدمهایے
داده که در کار، سختڪوش بوده اند...
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شهیدمحمودرضابیضائے
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق
💌 هر چه میخواهد دل تنگت بگو ...
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🌈✨😍🌱 چآݪۺ ڋڔ ږآهـ اڛټ... #چاݪۺ #ادمینــنویســ #شہیدزادہ @Shahidzadeh
یا حضرَت ِ حَق...
و امّا چاݪش 🌈:)
قضیہ از این قرارهـ ڪہ شݦا ݪطف مۍڪنیݩ دۅسٺاٺۅݩ رۅ دعۅٺ مۍڪنیݧ بہ ڪاناݪ ما ـۅ ازشۅݩ مۍخوایݩ ڪہ بہ ڪاناݪ بیاڹ ـۅ وقتـے ڪہ اومدݩ براے شما اسڪریݩشاٺ بگیرن و شما بہ آیدے زیر مۍفرسٺیݩ👇
@ghasemi_5 ^^ ✨🌱
بہ عزیزے ڪہ ۱۰ نفر رو عضو ڪنہ، یڪ بستہ ۱۰ تایی والپیپر
بہ دوسٺـے ڪہ ۱۵ نفر رو عضو ڪنہ، یڪ بستہ ۱۵ تایی والپیپر
و مہربونـے ڪہ ۲۰ نفر رو عضو ڪنہ، یڪ بستہ ۲۰ تایی والپیپر + عڪس هاے قشنگی ڪہ بخواد (دختر باشه یا پسر) تعلق مۍگیرهـ😍
منتظریم😌
#چاݪۺ
#ادمینــنویســ
#شہیدزادہ
@shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
هَر،روزسر ِنمازتکرارمیکنم :
_ خدایا مَن بِهِت اِعتِقاد دارَم!😇
#بهت_معتَقِدَم!
#خدای_من!
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خدایا🤲🏻
ممنونم ازت !🙏🏻که نماز 📿 مختص ِ بنده های ِ خوبت نیست!💌
من ِ بد ِ بد 😣 رو هم راه دادی!🙃سر ِ سجاده!💚
#ممنونتم!
#مهربونم!
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
دلـم یہ رفیق میخواد 😍
از اون خــدایـے هـا...✨
ڪہ ڪنارش
نہ قیافہ و تیپت مهم باشہ
نہ پولـت و مدرکت...
فقط حواسش بہ دلـت باشہ
ڪہ یہ وقت بوی غیر خدا نگیره♥️
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_ششم
- به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم.
- سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده.
صدای خنده
مسعود می آيد و سعيد که می گويد:
- يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم...
- دوستات؟
- آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
- مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
- دسته گل به آب دادن؟
اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
- چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟
- خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم:
- اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟
- ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟
سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد:
- ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده.
با ناراحتی می نالم:
- بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه!
کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی.
- حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد...
گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_هفتم
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد:
- ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن.
لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب.
- برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز.
علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد:
- خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست!
علی معترض می گويد:
- بابا اين چه حرفيه؟
و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد:
- ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم.
من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود.
می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد.
خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد:
- تو خوبی؟
- نه!
- معلومه.
- تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی.
دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد.
- ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم.
- ايميلی، پيامکی.
- ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش.
سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh