یا حَضرَتِ حَق...
به قول یڪی
دوستداشتنی ڪه ثابت نشه حَرف مفته...
#حرفمفت
#ثابتکن
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
رفیق...!
بیا دستماݩ را بہ هم دهیم🤝
رفیقانہ تا خوده خدا برویم😇
بیا مواظب حال دل هم باشیم🙃
رفیق باید خدایی باشد مثل تو🤗
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#رفقایجاندوستتاندارم
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق
💌قدم گذاشتن به جهانی تازه
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🤭🙃
بهترین حس دنیا هم تعلق میگیره به وقتی که ناراحتی ولی یکی رو داری که سعی میکنه خوشحالت کنه🤗
#همچینرفقاییداریم😁
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
مراقـب چشمانـت باش؛
چـشم وظیفه اش پاسبانے
از شهـر دل است،
و پاسبـان خطـاکـار،
شهر را به فساد مےکـشاند.....!♥️
#چۺݥآݩہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°•♪←😔→♪•°
شـدهـ ڪہ سـنگ ِ صبــۅر ِ هـمـہ بـاشـے اݦا
نٺۅاݩـے بـہ ڪسـے درد ِ دݪٺ را گۅیـے؟!
#بہوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🌈✨🌱
🌟فى تَصاريفِ الاَْحْوالِ تُعْرَفُ جَواهِرُ الرِّجالِ.
«در گردش روزگار و احوال ، حقيقت مردم شناخته مى شود.»
#ڪݪاممعصوم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
چادر یعنی...🌸
یک مقام آمریکایی:
هرزن چادری درایران
به منزله پرچم جمهوری اسلامی است
مابرای براندازی نظام
بایداین حجاب را سست کنیم
مستر همفر انگلیسی:
باید زنان ایرانی را
از زیر چادر بیرون بکشیم
#چادرانه
#بانوچادرتراحفظکن🙃
#شہیدزاده
@Shaidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
من برای شهادت اصرار نمی کنم
آنقدر کار می کنم که لایق شهادت بشوم و خدا من را بخرد🌱
#شـــهـــیدانهــ
#شــهـــید
#شهید_مرتضی_حسین_قمی
#توفیقشهادت
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
(:
وَبہنیروۍخود،سختۍ
اندوھمرادرھمشکن !
|صحیفہسجادیہ،7|
..🌈🌙🌱..
پ.ن:
خدایےداریم،فراتر از حد ِتصور!
#ڪݪاممعصوم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...💌🌱🖇...
آقای قاضی
به بعضیام باید گفت : هر دفعه منو با سطح بی معرفتیت غافلگیر میکنی :)
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌اولین شاخصه بلوغ معنوی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🍃🌸
.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
🎈ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ڪﻪ ڪﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺑڪﺸﻨﺪ
🎋ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﯾڪ ﻟﺒﺨﻨﺪ☺️
ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﺑﺎﻻ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺑﯽ ﺧــيال😍
#خداےخوبمݩ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ــ🙃ــ . ــ🙂ــ
بہ ݩام ِنامـے ِ عاشقاݩ ِ بریدهـ سر
بہ پیش ِٺیغٺاݩ مـےشۅد سـیݩہام سِپَر
مݩ از ٺبار ِ سرهاے ِ بر نیزهـ رفٺہام
ٺۅ از سر ِ بریدهـ مٺرساݩ مرا دِگَر
..✨🌱..
#بہوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_ام
تنهايی بشر تمامی ندارد. بيشترين دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هايی دارد که هيچکس را ندارد. اين بد است يا خوب؟ ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و يکی به دو کند. حوصله اش را ندارم. خودم تندتند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است. شلوغی زياد دور و بر آدم غفلت می آورد. خودت را گم می کنی. غريبه می شوی با روح و فکرت.
زندگی هم که هميشه بر يک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد. گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛ و من الآن از رفتن پدر مکدّر و بی تابم!
پدر دوباره می رود و به قول علی صدباره می رود. خانه حجم سکوتی به خود می گيرد، سنگين. علی سر کار است. مامان سرماخورده و خوابيده و من گيرداده ام به اين پيازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پيازها نيست، دلم گرفته است. هوا که ابری شده است خانه هم ساکت، مامان هم مريض و من حس خاصی پيدا کرده ام. پيازها را می ريزم داخل قابلمه و با قاشق زير و رو می کنم. در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی.
تلفن که به صدا درمی آيد، يادم می افتد همراهم را خاموش کرده ام. دستم را می شويم و خودم را به تلفن می رسانم. حال و احوال و شوخی های عمّه صديقه حالم را بهتر می کند و می گويد که می آيد. آمدنش را دوست دارم. تا بخواهد برسد، يک خورشت هم بار می گذارم و برنج هم خيس می کنم. با ثنا می آيند، خوشحال تر می شوم.
- اگه می دونستم اين قدر ذوق می کنی، نمی اومدم.
بغلش می کنم و همديگر را می بوسيم.
- بدجنس نشو، خودت از من خوشحال تری. شوهرت خوبه؟ کجا قالش گذاشتی؟
- وای ليلا! مامانش بهِش گفته وقت کردی يه سر به ما هم بزن. امروز رفته خونشون.
مامان همان طور که روی مبل دراز کشيده و پتو را تا زير چانه اش بالا کشيده، می گويد:
- خوبه عقد بسته ايد.
ثنا چادرش را تا می زند. عمه صديقه می گويد:
- کلا در آسمون سير می کنند. يه حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب می دن. تازه اگه بشنون.
ثنا معترض می شود و من می خندم.
- تازه وقتايی که پيش هم نيستن، گوشی دست می گيرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پيدا می کنه.
چای و ميوه می آورم. تا مادرها با هم مشغولند با ثنا می رويم توی اتاق. همراهش را پرت می کند روی تخت و می نشيند. با تعجب نگاهش می کنم:
- چه خشن. ثنا خوبی؟!
ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز می کند از ديدن آبشار مشکی موهايش ذوق می کنم، شانه را بر می دارم و کنارش می نشينم. موهايش را شانه می کشم تا صاف شود و ببافمش. می پرسم:
- ثنا! خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگيه؟
دستم را می گيرد و می چرخد طرفم. چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد:
- اگه بفهمه چی می شه؟
دستم را بيرون می کشم و دوباره برش می گردانم. پشيمان می شوم از بافتن موهايش نمی خواهم با اين خيال او همراهی کنم.
- به نظرم که هيچ اتفاقی نمی افته، همان طور که تا حالا نيفتاده.
موهايش را گل می کنم پشت سرش و با چند گيره محکمش می کنم. صدای فين فينش را که می شنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشينم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفيد نيست. چند قطره اشک که می ريزم دورچشمانم قرمز می شود و صورتم گل می اندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره اين موضوع صحبت کرده ايم. نمی دانم چرا دوباره اين طور مضطرب می شود.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_یکم
- من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اين طوری به هم می ريزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه ليلا.
دستانش را از صورتم بر می دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش می گيرم و می گويم:
- بيا احساس رو بذاريم کنار و عاقلانه حرف بزنيم. خب؟
سرش را انداخته است پايين. اشک هايش چکه چکه می افتد. من اين صحنه را خيلی دوست دارم. صحنه غصه خوردن را نمی گويم. صحنه چکه چکه، قطره قطره افتادن اشک از چشم را. اگر روی خاک بيفتد خاک نم برمی دارد، اين خيلی زيباست؛ اما الآن که ثنا دارد غصه می خورد نه. قيد لذت بردن را می زنم بلند می شوم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و می گذارد کنارش. بسته آدامس را روی ميز می گذارم. يادم می آيد روزی که ثنا گريان آمد تا غصه اش را بگويد همين بسته آدامس دستم بود!
- ليلا من خيلی می ترسم. کاش...
ديگر نمی گذارم حرفش را ادامه بدهد، باپرخاش می گويم:
- کاش رو کاشتن، چون زير سایه خدا نبود در نيومد. دختر خوب! خدا مثل من و تو نيست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چيزی را پيشش گرو بگذاری، می مونه. بی انصاف تا حالا هم که هيچ اتفاقی نيفتاده.
چانه اش می لرزد:
- می ترسم ليلا!
روی صندلی می نشينم و با بسته آدامس بازی می کنم:
- ثنا يه خورده بايد بزرگ بشيم، ديشب يه برنامه نشون می داد. دوربين که فاصله می رفت از زمين آدم ها می شدند اندازه يک نقطه. خونه ها هم اندازه قوطی کبريت بعد که بالاتر می رفت کلا محو شدن. فکر می کردم چقدر کوچولو ام. از ديشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رو نقاشی کن يه نقطه می ذارم. همين.
صدای جا به جا شدن قوطی روی اعصابم است می گذارمش کنار ميز و برمی گردم سمت ثنا:
- مشکل منم ترسمه ليلا! باشه، قبول. آبرومو گذاشتم پيش خدا امانت. تا حالا هم خوب آبروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره ديوونم می کنه. وقتی می بينم اين قدر با تمام وجودش مهربون و آروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد.
- ثنا، آدم ممکن الخطاست. خيلی امکانش هست که پاش بلغزه؛ اما مهم اين بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟
بی حال دراز می کشد روی تختم و چشمانش را می بندد. از گوشه چشمش قطره اشکی آرام بيرون می آيد و روی صورتش می لغزد. ثنا دو سال پيش درگير پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعد هم ثنای عاشق پيشه بود که حاضر شد هر تيپ و کاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمّه شک کرده بود، ثنا وقتی برای من تعريف کرد که چندين بار همديگر را توی پارک و سينما ديده بودند.
اين ارتباط ها يک بی سر و سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصيب انسان می کند. نه تنها آرامش ندارد که تنهايی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتيجه اش. مبينا برايم نوشته بود آنجا يک معضل بزرگ، تنهايی زن هاست و بچه هايی که تک والدينی هستند.
چقدر التماسش کرديم و برايش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته می دانست.
اولين محبت عميق يک دختر می شود اولين اميد و آخرين آرزو که به بن بست رسيدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پليد پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گيری شديدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز می کند. لبخند می زنم که بداند بايد اندوهش را تمام کند.
- ثنا جان ديدی تو سوره فيل چه اتفاقی می افته؟ يک فيل گنده با يه سنگ ريزه از پا درمی آد. باور کن مشکل تو هر چقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش يه سنگه. مهم اينه که تو تمام گذشته رو گذاشتی ميون آتيش و سوزونديش.
به پشت می خوابد و دستانش را زير سرش حلقه می کند:
- حالا که دارم اين طور زندگی می کنم می بينم يه سال عمرم رو دنبال چی دويدم.
- خُب پس چه مرگته عزيز من؟
- باور کن ليلا، الآن که با شوهرم هستم، خيلی آرامش دارم. اون موقع ظاهراً کيف می کردم. همش منتظر زنگ و پيامش بودم و به زحمت برنامه می چيدم تا ببينمش؛ اما همش لذت کوچکی بود. انگار که برای خودم نبود. به قول مامان، به جونم نمی نشست؛ اما الآن يه اطمينان و آرامشی دارم که نگو. می دونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگيم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! اين خيانت نيست.
عصبی می شوم:
- احمق نشو ثنا، تو يه سال قبل از ازدواجت همه چيز رو ريختی دور. خودت بودی و خدا. می گن شاه می بخشه و تو نمی بخشی. الآن هم که اين قدر لذت می بری از زندگيت به خاطر اينه که ميل و کشش کوچيک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمی تونه اين کار و بکنه. اتفاقاً تو خيلی قوی هستی.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حریص به دنیا نباشید کھ
پیرتان میکند ؛
- آیتالله شاهآبادی :)
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|♥️🌤》
🗯••
ما ولایت فقیہ را آنطور
شناختیم کہ اگر بگوید
نفس نڪش!
نمۍ ڪشیم و مۍ میریمــ...
#شهید_مجید_ࢪمضان🌿
#آسدعلے
📓•°
📎🗒|
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
سلام سلام✋🏻
خوبین؟
سلامتین؟
میخواستیم با هم یه بحثی داشته باشیم🙃
تا آخر همراهمون باشید🦋