یا حَضرَتِ حَق...
|•من زمین گیرَم، گرفتارم، دعایم کن حُسِین
از خــودم واللّه بیــزارم، دعایم کن حُسِین•|
#دعایمکن😔
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
(:
شیعہ دو قبلہ دارد⇠ڪعبہ برایِ «عِبآدَت» قدس برایِ «شَهآدَت»♥️
#دِلْتَنْگِْــنِـوِشْت...
#اندر_احوالات_سرگردانی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا حَضرَتِ حَق...
بہ یادے و فاتحہ اے براے عزیزاݩ دلشاݩ را شاد ڪنیم!
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
مادر گفت:نرو بمان !
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد...
گفت:چشم هرچه توبگویی،فقط یک سوال؟
- میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد...
#پنجشنبه_های_شهدایی
#شهیدان_زنده_اند
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
.💌🖇.
خدمت امام آمد..
عرض کرد:
حالم خوب نیست ، از مردم خسته شده ام
تهمت ، غیبت...
نفسم در این شهر بالا نمی آید!!
ابن الرضا (ع) فرمودند :
فِرَّ اِلی الحسین💚 (به سمت حسین(ع) فرار کن)
#اربابدلتنگیهایم
#حسیــݩ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
.. 🌈✨♥️🌱...
أنت ربيع|🖇💚
+تو بهارے
#سردار_سلیمانی
#حاجقاسم
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
وَ گاه شَرحِ حالِ آدمۍ مُمکِن نیست...🙃
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
و گاهـ دلتنگـــی
به دیـدن عکــس
درمـان نمـی شــود...
#حاجقاسم
#دِلْتَنْگِْــنِـوِشْت...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°°°°
دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش
خودت برای ظهورٺ دعا کنے آقا ...
#مهدیفاطمھ:)❤️
#بہوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
دلم برا پسره سوختــ😥😭
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
عاشق گل های ریزم...🎋
کوچکند اما پر از حرف...
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#بریدهڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ـــــ[🌿🕊]ــــــ
"دیر یا زود فـرقی ندارد، لایق شهادت
ڪہ باشی...
هـر زمان ڪہ باشد خریدارت میشوند..."
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
تو امتحان سوال اخر رو تا وسطاش بلد بودم
ته راه حلم نوشتم "استاد من این سوال رو کامل بلدم ولی مراقب داره برگه رو از دستم می_
هیچی دیگ نمره کامل رو بهم داده بود😎😂
#طنزحلاݪ
#مومنبخند🙃
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
تصمیم بگیر
تا نیاز به کنترل کردن ,
نیاز به تائید شدن
و نیاز به قضاوت کردن
را ترک کنی...
اینها سه چیزی هستند
که ذهن
همواره در حال انجام آنهاست... 🍃
#انگیزشی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حَق...
😍شش عادت افراد شاد😍
۱.اغلب مطالعه میکنند🤓📚
۲.اهل خودنمایی نیستند😎🚫
۳.کمترحرف میزنند🤐
۴.مزخرفات را نادیده میگیرند🤫🙄
۵.بیشتر میخندند😂
۶.منتظر شانس نمی مانند😉
#انگیزشی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حَق...
یہ جایۍ
ڪہ فڪرشو نمۍڪنی...
"خدا"
یہ گل مۍڪاره وسط غم هات!🙃🌿
#انگیزشی
#نگرانشنباش
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
تو را با چادر مشکی و سنگین دوستت دارم
بگو مثل بسیجی ها عروسم می شوی خواهر ؟
#سیدتقی_سیدی
#بہوقٺشـعـر
#آخآخ🙈😍
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوريم. جلوی خنده ام را می گيرم و با پررويی ادامه می دهم:
- اخلاقش خيلی مهمه. مامانش با ادب تربيتش کرده باشه. ادب که می گم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب، آهان توی جامعه هم وقتی ميخوام اسمش رو ببرم، کيف کنم که اين آقا شوهرمه. منظور همون اخلاق اجتماعی ديگه؛ و الا سر شغل که صحبت کردم. الآن است که قيچی بردارد و نوک زبانم را بچيند. اين آدم را از کجا گير بياورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفينه بخرند و يک سر بروند کره مريخ و الا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلاً دختر نداريم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پايين می آورد.
بلند می شوم و می روم سمت آيفون. علی را می بينم و می گويم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کليد نداری؟
تا علی بيايد بقيه حرفم را می زنم.
- منو درک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اين قدر بدم مياد مرد همش سرش توی تلويزيون و روزنامه و موبايل باشه. به جاش با من واليبال و پينگ پنگ بازی کنه. اسم فاميل، منچ، تيراندازی. ديگه بگم رابطه شم با داداشام بايد بهتر از داداشای خودش باشه.
در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ريحانه است که می آيد و مادر و خواهر و آخرين نفر علی. دستپاچه بلند می شويم. مادرش پا تند می کند سمت مامان و همديگر را در آغوش می گيرند. سلام آرامی می کنم و می نشينم به جمع کردن پخش و پلاهايم. چه خوب شد آمدند و الا يک کتک مفصل از مادر می خوردم. ريحانه می آيد و بغلم می کند. همديگر را می بوسيم و می گويد:
- ولش کن، غريبه که نيستيم.
به علی نگاه می کنم. ابرويی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعداً درست و درمان می رسيم. مادر ريحانه همان جا کنار بساط من می نشيند و دستی به پارچه می کشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قيچی خورده پخش و پلايم را جمع می کنم. يک بار دلمان شلخته بازی خواست ببين چه افتضاحی شد. مادر توضيح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گويد:
- من هميشه فکر می کنم خياط ها خيلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهايی کار کردن و بريدن و دوختن و از يک پارچه ساده، يک لباس شکيل درآوردن، خيلی کار شيرينيه.
ريحانه می گويد:
- مامان ما چندبار زنگ زديم، پشت خط بوديم. همراه هم که هيچکدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بياييم، ببخشيد سرزده شد.
- خوب کردين که اومدين، سرزده چيه مادر. ما هم تنها بوديم. قديم بيشتر به هم سر می زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زياد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی و ميوه آماده کنم. علی هم می آيد. در يخچال را باز می کند تا ميوه دربياورد.
- می تونيم شام نگهشون داريم؟
- آره، چی درست کنم؟
- هر چی شد.
توی آشپزخانه ايم. علی و ريحانه سالاد درست می کنند، اما چه سالاد درست کردنی! صدای هود نمی گذارد کامل صدايشان را بشنوم، از بس که می خندند حسودی ام می شود. آخرش هم با حرص می گويم:
- من که سالاد نمی خورم، گفته باشم.
- اِ، چرا؟
- نمی خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند که اين را می گويم. هردوتايشان ساکت می شوند و همه می خنديم. مامان می گويد:
- تکليف ما چيه؟
- ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمکی می زنم.
- من و زهرا جان احتياط می کنيم.
علی کاسه سالاد را برايم پر می کند و می گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه ای است. دو تا کاسه می خورم. کاسه ام را که زمين می گذارم شليک خنده ی علی و ريحانه بلند می شود. خيلی جدی به روی خودم نمی آورم. ريحانه اما کوتاه نمی آيد:
- ليلاجان! الآن سِرم لازم می شی. خيلی حادّه ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيرينی خاصی دارد. حتی الآن که شيطنتش گل کرده است.
- پس يه کاسه ديگه بخورم. شايد اورژانسی بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه می کنند و من می خندم. علی خيلی جا خورده؛ اما من واقعاً منظور خاصی نداشتم. ريحانه می خندد و ريسه می رود. مامان نگاهمان می کند و می گذرد... شب خوبی بود.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•|♥️|•
مےشود مارا ڪمے
دعا ڪنید
دلمان عجیب زخمے است
جا نمے شویم...
نہ در زمین و نـہ در زمـان
خستہ ایم....
#یا_زهرا
#صبحتوݩشهدایی
•🦋•
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌تنها چیزی که دل انسان را پیر میکند
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
•••🍃✨♥️•••
مرا بہ خاطر گناهانے ڪہ در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیہشان مےڪنم ببخش..!
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شهید_مصطفی_چمران
#سالروزشهادت🖤
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حق...
Silence is the most powerful scream
|•سڪوت قوی ترین فریاد است•|
#بیوےجذاب
#شہیدزاده
@Shahidzadeh