eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اِࢪیحا(:
.. باید جابمونہ تو دل جامونده‌هاے از همہ جا رونده‌ے امیدوار! باید جابمونہ💔(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' .. هواے انبارے نفس‌گیر است و بوے نم و نا میدهد! بزاق دهانم را قورت میدهم و شیشہ‌ے در آبۍ، ترشۍ را برمیدارم و اولین ڪلم را در دهانم میگذارم چشمانم از شدت ترشۍ و طعم فوق‌العاده زیاد سرڪہ‌اش جمع میشود.. بہ سرعت هویج و فلفل و تمامۍ مواد داخلش را خوردم. – وای! حقیقتاً آ ... خیش(: چسبیدا! زبانم را چرخاندم وبا آستین عبایم دور دهانم را تمیز ڪردم و در شیشہ را بستم ڪہ در انبارے با شدت باز شد و 'سامر' با عجلہ داخل شد. با دیدن صورت خونین‌ش جیغ زدم و شیشہ‌ے ترشۍ از دستم رها شد: – هیسسس!چتہ؟صدات و انداختۍ سرت! با ترس لب میزنم: – صــــو .. صورتت! دستش را زیر بینۍ‌اش میڪشد و با اضطراب نگاهش را بہ بالا میدوزد و میگوید: – چیزے نیست! – چرا!یہ چیزے شده ڪــ .. – دخترعمو!بحث نڪن با من!چیزے نیست! راه مۍافتد بہ طرف ڪمد پشت سرش میروم: – هۍ هۍ!ڪجا؟ حتۍ نگاهمم نمیڪند؛ ڪنار ڪمد، جلوے صندوقچہ‌اش زانو میزند و تڪ تڪ ڪارتون ها و ڪتاب‌ها را ڪنار میگذارد و با 'بسم‌الله' در صندوق را باز میڪند. دوباره با حوصلہ پارچہ‌ها و لباس‌ها را ڪنار میگذارد: – نمیخواید برید؟ – نہ!چون باید بفهمم تو اینجا چیڪار دارے! چون حاحۍ بابام هرچۍ میڪشہ مطمئناً زیرِ سر این صندوق و صاحب منفورشِ! منظورم قطعاً با خودش بود .. این مدت آب خوش ڪہ سهل است! سنگ هم از گلویمان پایین نرفت! مقصرش هم این آدمِ روبہ‌رویم .. پوزخند میزند و دوباره جلوے صندوقچہ زانو میزند دستش و جعبہ‌ے بزرگترے را بیرون مۍآورد؛ مبهوت نگاهم بہ محتویات جعبہ است: – اینا! اینا لباساے تعزیہ نیست؟ پوزخند میزند: – چرا!هست. – اینــجا .. چیڪا میڪنہ؟ از اطراف ڪمد ساڪے را بیرون میڪشد و لباس‌ها را سریع در آن میچیند: – تا همینجاش هم ڪنجڪاوے زیاد بہ خرج دادے! بلند میشود و خاڪ لباسش را مۍتڪاند: – از اینجا میریم بیرون، شتر دیدے؟ندیدے! از جلوے چشم‌هایم محو شد، بہ جآن پوست لــ ــبــ ـم مۍافتم و روے زمین ضرب میگیرم. اگر 'رژیم' بفهمد؟ میخواهم پیش حاج بابا بروم ڪہ نگاهم بہ صندوقچہ و وسایل درهم‌ش مۍافتد. با حرص نفس عیقۍ ڪشیدم و شروع بہ مرتب ڪردن پارچہ‌ها و وسایلۍ ڪہ سامر بهم ریخت شدم. از میآن چادرِ رنگۍِ گل‌گلۍ عمہ فائقہ دفتر ڪاهگلۍ بیرون افتاد چادر را در صندوق گذاشتم و دفتر را برداشتم. – 'بسم حبیب من لا حبیب' قسم بہ قلم و ما یَسطرون! ڪہ این دل ڪہ قلم را مۍڪشاند روے صفحہ‌ے بۍآلایش ڪاغذ، هرجا ڪہ دل بخواهد'قلم' پرسہ میزند! ڪہ این دل است ڪہ در قلم نفس میڪشد و جآن میبخشد و الا قلم بہ خودے خود، چیزے نبود .. ریشہ‌ے واژگان را بیابید ، میبینید ڪہ بہ دل میرسید! هرجا دل باشد قلم آن حوالۍ است .. دل، نخ تسبیح است و با آرامش ڪلمات را در نخ میڪند و روایتۍ را نشان میدهد. این یڪ روایت است! با احتیاط بخوانید .. روایت یڪ، 'جامانده' را!(: نویسنده✍🏻: [] پ.ن: بعد چندین روز سخت، حقیقتاً آ . . . خیش! و سلآم🌿 این چندروز ڪہ نشد پارت‌گذارے منظم باشہ داشتم فڪر میڪردم و منتظر یہ نشونہ بودم تا یہ وقت اون بالا نزنم ' ' منتظر بودم یہ نشونہ برام بیاد ڪہ بگم نہ، این روایت یہ جامانده نیست .. ڪہ . . . ڪہ نشونہ اومد! ولۍ نشونہ‌اے ڪہ گفت 'این داستان باید جامانده بشہ ..' ناراحت و بُغ ڪرده یہ گوشہ نشستم ڪہ بهم گف: این داستان باید جا بمونہ .. باید جا بمونہ توے همین تاریخ! ما بین همین روزها و ساعت‌ها! ڪہ باید جا بمونہ تو دلِ جامونده‌هاے از همہ جآ رونده‌ے امیدوار! بعد با خنده گف: باید جابمونہ و الا امتیاز این مرحلہ رو از دست میدے(: بعدش توے همین چندروز اتفاقات جذابۍ افتاد، ڪہ هرڪدوم نشونہ بودن برام(؛ حالا بہ مرور میگم چیا شد تو این چند روز .. ولۍ بہ جملہ‌ے حاج قاسم ایمان آودما! 'یقیناً ڪل خیر!' عجیب اتفاقات این چند روز .. 'خیر' بود!