eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مرا اشغال کن، به‌ جان خودت که انتفاضه نخواهم کرد✋😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... همہ روز در خیاݪم ڪہ شب دگࢪ ببینم... ٺو و ناز ها ڪہ دارے من و آݩ نیاز ڪردݩ... ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ڪربلآاَز‌‌زمـان‌و‌مڪان‌بیـرون‌اسـت• واگـر تـ‌ومـےخـ‌واهـے‌،بہ‌ڪربلا‌برسـے👣• بـایـد‌از‌ خـ‌ود‌وابستگـے‌هایـش از‌سنگینـےهـا‌و‌مـاندن‌هـا =✌️🏻•^^ ❌〗 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... +آقاۍآوینۍجآن‌:🌱 پیرشو پیش‌از‌آن‌ڪه پیرشوی! وپیرۍ بی‌رنگیست••• @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... -ای‌دوست ما‌نیز‌دلی‌شکسته‌داریم(: ...!؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ••دلتنگےسختھ‌واسھ‌اونڪھ‌هوایےمیشھ بےتابےیعنی‌نوڪرت‌ڪربلایےمیشھ...💔•• ...💔 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... |°•.💌🖇💌.•°| رفقا بہتون پیشنہاد میڪنم براے یہ بارم شدهـ مناجاٺ امیرالمومنین (علیه‌السلام) در مسجد ِ ڪوفہ رو بخونید. دیدتون رو عوض مـےڪنہ🙃 |•.😌.•| 🌙 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... .•°|😌|.°• یا ڪافے مَن ِ اسْتَکْفٰاه اے ڪسے ڪہ براے ڪسے ڪہ میخواهـد ڪافے هستے😇 °•!🙃!•° 🌙 @Shahidzadeh
دعای سحر استاد‌موسوی‌قهار.mp3
3.17M
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🌙مناجات دعای سحر با نوای استاد موسوی قهار @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...✨🌱... ارݕاٻ! هرڪارے می‌خواهے بڪݩ زندگے ام را بگیر اما... پیاده‌روی ِ اربعیݩٺ را ݩہ! به حق عزیز برادرٺ! به حق علمدارٺ ڪہ لحظہ‌اے تنہایټ نگذاشٺ بہ حق خواهرٺ ڪہ با شما از مدینہ خارج شد و بدۅݩ برادر برگشت.... اربعیݩم را امضاء ڪݩ. بگذار بار ِ دیگر طعم خستگـے هاے سہ‌سالہ دخٺرٺ رقیہ را بچشم... اے دلیل ِ بودݩ ــۅ نفس ڪشیدݩم، حســیݩ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...🖇💌... . سحر‌بیست‌و‌هفت‌رزق‌حرم‌میخواهم دل‌من‌طاقت‌دوری‌ز‌ِارباب‌ندارد‌هرگـز . . @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ▫️♥️▫️♥️ ♥️▫️♥️ ▫️♥️ ♥️ یٰآ مَنْ یُریٰ بُڪاءَ الخآئِفینْ اے ڪسے ڪہ گریہ ے ٺرسیدهـ ـہا رآ مے‌بینۍ🙃 ♥️ ▫️♥️ ♥️▫️♥️ ▫️♥️▫️♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •°~|😇|~°• یٰآ مَنْ عَفْوُهُ فَضْلْ اے ڪسے ڪہ بخش اۅ بزرگوارے اسٺ😌 |•_🙃_•| @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...°•|🎈💌|•°... یٰآ قَریبَ غَیرَ بَعیدْ اے نزدیڪے ڪہ دۅڔ نمےشۅے🙂 ...•|°✨°|•... @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... آخدا .. چرا وقتی نماز 📿 میخونم ... هیچی نمی فهمم؟!😐 آخه تا کی قراره من از تو هیچی نفهمم؟! ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ـــــــــــــــــــــ\°🦋🌸°\ــــــــــــــــــــ ایݩ همہ روایٺ ‌درباره‌ے مہدویٺ هسٺ آقا‌ ٺوے ‌یڪیشوݩ ‌نفرمودݩ ‌اگر‌مردم‌ دنیا بخواݩ‌‌ ،ظهور اتفاق‌ میفتہ..! ٺوے‌همشوݩ ‌فرمودݩ: "اگر‌شیعیاݩ ما اگر‌شیعیاݩ ‌ما... بابا ‌گره ‌خوده‌ ماییم...! 🌈 ...💚 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بس که می‌آیم به کویت شرم می‌آید مرا چون کنم؟ جای دگر خاطر نیاساید مرا... 👤جامی @Shahidzadeh
یا حَضرَت حق.... ‌می‌گفت: ♡...توی دلت بگو حسیـن‌(علیه‌السلام) نگاهم میکنه عباس نگاهم میکنه حتی اگه اینطور نباشه خدا به حسین میگه: حسینم... نگاه کن این بندمو خیلی دلش خوشه ! نا امیدش نکن.. یه نگاهیم بهش بنداز این خیلی مطمئن حرف میزنه‌ها! ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ... گَر ز ِ دست ِ زُلف ِ مشکین ِ تو خطائی رفت... رفت.. ! ... ... ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •°|اِی دَر طَنینِ نَبضِ تُ آهَنگِ❤ِ مَن...|°• 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ڪاۺ.... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... افشين را در دلش سرزنش کرده بود. به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود. حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند. بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان و می گفت: سخت می گذرد. اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود. بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم. صحرا به مرز جنون رسيده بود. هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛ هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می رساند، اما او کار را راحت می کرد. از همان نامه اول رفت سراغ مادر. يادش است داشت حلوا می پخت. حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد سمت آشپزخانه. صبر کرد تا کار مادر تمام شود. هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد. نامه را گذاشت توی دستش و گفت: - نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم. و رفت. نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان. نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند. شايد مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن! صندلی ميز را چرخاند. با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست. ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت: - ميخواهی صحبت کنيم؟ حرفی نداشت که بزند جز: - نه... دلش برای چه می تپيد؟ اين که معصوميتش در خطر است؟ يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟ - می خوای برم با دختره صحبت کنم؟ مادر چقدر معصومانه فکر می کرد: - نه. - می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن... قاطعانه گفت: - نه... مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش نتوانست رها شود. نمی شد. عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی. يک ورقه برداشت و برای صحرا نوشت: - «سطح جامعه تغيير کرده، همه چيز بالا و پايين شده... با اين حال و روزی که راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر کلمه «زن دوم»، «زن سوم»، «زن چهارم» برای يک مرد به کار رود، نشانه بدی نيست. رابطه هايی است متناسب با وضعيت دختران امروزی که دائم به مردان التماس می کنند تا آن ها را ببينند و به يک نفر قانع نيستند. به قول شما يک توانمندی است. توانمندی به حلال. حرامش برای همه توجيه دارد اما حلالش زشت است؟ دنيای وارونه همين است...» نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره کرد. چه سؤال سختی بود اينکه زنان همه طلب چرا مردان يکه طلب می خواهند؟ استاد تماس گرفته بود که برود دانشگاه. فکر کرد حتماً برای شروع پروژه جديد است. در اتاق استاد را که باز کرد باور نمی کرد که کفيلی آنجا باشد. باور نمی کرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمی کرد که به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمنی به صحرا داده و رهايش کرده است. استاد پيامش را رساند و حرف هايی زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد. صحرا مانده بود و او و هوايی که تنفسش دشوار بود. - ببخش که مجبور شدی... دلم مجبورم کرد. هيچ راه ارتباطی برام نذاشتی. انقدر نگرانت می شم که سر به خيابون می ذارم. دستش را اگر جلوی دهانش نمی گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها می کرد. به جای خالی استاد نگاه کرد. - هرجور که تو بخوای، من همون می شم. خودت هم ديدی که توی اين مدت قيد خيلی چيزها رو زدم. نبايد بگذارد وقت را او اداره کند. - خانم کفيلی من اصلاً برايم مهم نيست که شما اون روز با افشين بوديد يا اين که الآن هم با جوادی و سهرابی و ملکی می ريد تئاتر و کلاس شعرخوانی تان با گروه فلان است. شما آزاديد و به خاطر من آزاديتون رو پنهان نکنيد. فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص می شم: چرا منی رو که مثل شما نيستم طالبيد؟ @Shahidzadeh