eitaa logo
سلسله🌴🔥
951 دنبال‌کننده
97.5هزار عکس
121.5هزار ویدیو
392 فایل
سلسله: آل، دودمان، طایفه، قبیله، گروه، دسته، فرقه، حلقه، زنجیر، رشته، سری، ردیف، صف، اتصال، پیوند. با«سلسله» باشید تا بهترین ها را از دنیای اطلاعات ایران و جهان دریافت کنید. جهت ارتباط با مدیر کانال (انتقاد و پیشنهاد) https://eitaa.com/wahed_14
مشاهده در ایتا
دانلود
برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به شهید گفتم "چرا سر نماز این طوری می کنی؟"  گفت: "وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد." ✍ کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب يادگاران
🔻 راز آن دسـتور 🔹 نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. 🔹کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می کشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت می کرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد. 🔹 بعد از اقامه نمـاز ظـهر، یک تصميم ناگهانی گرفت که هيچ دام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی اتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن کرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد.گفت: «اين سه راهی را بکوب.» ـکاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نکن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!». 🔹 طولی نکشيد که علی قمی تماس گرفت، صدايش هيجان و شادی خاصی داشت، گفت: 🔹«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهیِ پشت سياه کوه، به در واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود. 🔹 راز آن دستور اوه پس از سالها هنوز برايم کشف نشده باقی مانده است. 🔹 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه» 🔹خـاطرات و زندگیـنامه؛ 🔹 🔹 @mensejjil
✳️ اولین روز از نوروز 🔅 نوروز سال۶۵ بود، خانواده‌ها در حد توان و عرف جامعه براى بچه هاشون لباس نو می‌خريدند. به اصرار زیاد پدر، محمدرضا هم كت و شلوار و كفش نو خريده بود.خانواده آماده شدیم بریم خونه پدربزرگ برای شروع ديد و بازديد عید . 🔸 اون روز برادرم با اكراه تمام، لباس و كفش‌های نو رو پوشید، دیگه همه آماده رفتن شده بودیم که یه وقت از پنجره اتاق متوجه شدیم محمدرضا رفته توی باغچه‌ حیاط، داره روى کفش‌های نو خاک مى‌پاشه !! مادر به شوخى گفت: «آهاى رضا، چیكار مى‌كنى؟»  🔹 محمدرضا که دید همه با تعجب به او نگاه می‌کنیم با دستپاچگى گفت: «وقتی بچه‌هاى شهدا ما رو با اين لباسهاى نو ببینن، خداشاهده شرمنده نگاه اونا ميشم.» این را که گفت انگار همه‌ ماهم در اولین روز از نوروز شرمنده‌ فرزندان شهدا شدیم. 🌷 خاطره‌ای از ؛ @mensejjil
🔻.. زمین گِلی و خیلی لیز بود. 🔹هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به سمت جلو راهنمایی میکردند: «بروید جلو، ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.» 🔹 چند قدم که رفتیم، از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود؛ جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم چه حالی به من دست داد. ۲-۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر؛ دو نفر، یکی را که ترکش خمپاره خورده بود می بستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم. 🔹 ناگهان به خود آمدم؛ خدایا چه می بینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه، بچه ها درون خاک و گِل و خون می غلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها، به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند ؟ 🔹کجایند مادرانشان ؟ 🔹اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم؛ 🔹آیا الآن وقت گریه و زاری است؟ 🔹آیا باید سست شد؟ 🔹یا حسینِ مظلوم ع، الآن دیگر وقت رزم است و الان باید مقاوم بود؛ 🔹گریه به جای خودش .. 🔹 خاطرات شهید اسدالله قاضی 🔹برگرفته از کتاب «عملیات فریب» @mensejjil
✳️ مــادر شهیدان هـادی و رضـا قنـبـری: پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یکبار با بچه‌‌ها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبهه‌ها بروید. بچه‌ها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند؛ همانطور که قاشق به دست بودند، گفتم: «پاشـید ننه! حرکت کنید؛ برگردید جبـهه. غذا هم نخـورید؛ بــروید.» 👈 چون امام اعلام کرده بود، باید زود اطاعت می‌کردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن می‌کردیم معمولاً. فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز... 🔸 هــادی بارها به من گفته بود که: «چون تو راضی نیستی، من شهید نمی‌شوم؛ واِلا تا حالا باید بارها شهید می‌شدم.» آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: «خدایا! اینها مال تو هستند؛ آرامش ندارند. اگر می‌خواهی آنها را ببری خودت می‌دانی.» 🌹 یک هفته بعد، هــادی شهید شد. 🔸 رضــا هم بارها شوخی و جدی عنوان میکرد که: «دوست دارم روز شهادتِ من یا اربعین باشد یا شهادت امام حسن مجتبی ع.» شهادت هــادی/ عاشورای 61 شهادت رضــا/ بیست و هشت صفر 64 🔻 مزار متبرک شهیدان: قطعه 26 ردیف 35 بالای مزار شهید پلارک 📝 وصیت شهید رضا قنبری : بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز می شود. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود… @mensejjil
🔅 نمی دانم مجید چه کرده بود که آن همه ثروت پدرش نتوانست پابندش کند. یک روز بعد از صبح گاه دیدمش؛ احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد. ازش پرسیدم: «مجـیـد! این جا خوب است یا ویلای تان در خیابان پاسداران؟» 🔹 سرش را پایین انداخت و گفت: «اینجــا خیلی خـوش می گذرد.» 📝 در وصیت نامه اش نوشته بود: «خــدایا! تو شـاهد باش که همه مظـاهر دنیــا را به سویی افکندم و به سمت تــو آمدم.» ▫️مـزار شهید: امامزاده علی اکبر(ع) چیـذر 📚 «مربع های قرمز» خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا بقلم زینب عرفانیان/ نشر شهید کاظمی @mensejjil
🔻قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. 🔹به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.» 🔹اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. 🔹بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. 🔹بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ 🔹اما مطلب دیگری گفت: 🔹«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.» 🔹برای ما می گفت؛ 🔹وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود. 🔹«با دست های خالی» 🔹بقلم مهدی بختیاری 🔹نشر یا زهرا (س) @mensejjil
حضرت زهرا (س) و سید مرتضی 🔻 یکبار سر چند قسمت از مطالب نشریه سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم. حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا (س) را در عالم رویا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » 🔹 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. 🔸 مدتی گذشت؛ تا اینکه نامه سید به دستم رسید: «یوسف جان! (یوسفعلی میر شکاک) دوستت دارم! هر جا می خواهی بروی برو .. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند.» 📚 کتاب آوینی / نشر یا زهرا (س) @mensejjil
🔻..گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون،کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها؛ باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» 🔹 گفـتم: «خب! اگـه این کـار رو بکنیم چـی ميـشه!؟» 🔸برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه در سطح جامعه کم ميشه. مردم اگه با شهـدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه؛ اونوقت جوانها ميشن یار امام زمان عج .» ◽بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! مانميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خـاطرات کوتاه و زیبای شهــدا رو جمع کنیم و منـتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهــدا نباشیم، بی فایده است؛ کـلام ما تأثیر نخواهد داشت.» 📚 علمــدار / گروه فرهنگی شهید هادی 🔹 🔴 @qods_iraa