#سیره_شهید
یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.
شهـــیده زیـــنب ڪــمایی
✍برگرفته از کتاب راز درخت کاج
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
✔همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت .
موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد .
به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم ؟ !
گفتیم : چی از این بهتر سردار !
کفش هایش را در آورد ، وارد گلزار شد .
یکراست بردمان سر مزار شهید خرازی . گفت ، با یقین گفت : از این قبر مطهر دری به بهشت باز می شه .
نشستیم . موقع فاتحه خواندن ، حال و هوای سردار تماشایی بود .
توی آن لحظه ها هیچکدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا ، حال و هوای پرواز است ؛ به ده روز نکشید که
خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم .
وصیت کرده بود حتما کنار شهید خرازی دفنش کنند . دفنش هم کردند .
تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا ، در دیگری هم به بهشت باز بشود !
🌴شادی روح مطهر سردار شهید حاج احمد کاظمی صلوات 🌴
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
🔸️رفته بوديم خط. چند تا خمپاره 60 از كنارمان رد شد. گفتم: حسنجان كاش يكى از اين خمپارهها بخورد به ما شهيد شويم. حسن خنديد و گفت: "اين خمپارا به كِسى كه اسمِش روش نوشته شده باشه مىخوره!". يكى هم نصيب خودش شد ۱۳۶۳/۷/۲۵ در جزاير مجنون.
🔸️هـرچـه اصـرار كرديم برود مرخصى قبول نكرد. مىگفت: :حالا مىرويم جزيره، بعد مرخصى، رفت مجنون براى سركشى.
🔸️بعد هم رفت مرخصى، توى بهشت خدا! وقتى خبر شهادتشِ را به پدرش دادند گفت: (حسن خيلى با صفا بود).
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
🔸️لباس شخصى پوشيده بود، قدش بلند، ريش و سبيلش كوتاه و چهرهاش معصوم بود. افرادش روى هم صد نفر هم نمىشدند اما چهل روز جلوى ارتش عراق ايستادند و نگذاشتند خرمشهر به اين راحتى سقوط كند. شهر را كه عراقى ها گرفتند تنها كسى كه حرف از ياس نزد سرگرد اقاربپرست بود.
@esfahan_shahid
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
#سیره_شهید
آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترم سادات بلند شد.
گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستانم قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم.
بی مقدمه گفت: نه نمی شه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه.
دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! ااما حرفت رو پس بگیر!
گفت: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد!
خاطره ای از زندگی سردار شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
✍منبع: کتاب یا زهرا
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
دلتنگی شهید خرازی
آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟
گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."
گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.
گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."
بغضش ترکید. سرش را گذاشت روی زانوهاش.
هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.
🌷شادی روح شهید حاج حسین خرازی صلوات🌷
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
✔خطبه عقد را که خواندند، برای اولینبار میخواست همسرش را از تهران به اصفهان ببرد. به جای بردن او به جاهای دیدنی،یکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش.
و وقتی با اعتراض خواهرش روبهرو شد که «این کار تو بر روحیهاش اثر منفی دارد.» گفت: «اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم.
او یک رزمنده است و باید بداند راهی که من انتخاب کردهام به کجا میرسد. راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظهای آماده کند. اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند.
.
🌴شهید محمدجعفر نصراصفهانی🌴
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
تندتراز امام
راهنرویدکهپایتانخردمیشود...
ازامامهمعقبنمانیدکهمنحرفمیشوید!
حولِیکمحوربروید...
ببینید،شبهاکهمیرویمرزمِشبانه
یکبلدچیجلویستوناست
فقطاوراهرامیشناسد
مابقیِافرادحتی،فرماندهپشتسراوست...
اینبلدچیراهرارفتهوبرگشته!
🌿🌹شهید محمدرضا تورجی زاده
@esfahan_shahid
#سیره_شهید
🌴در بمباران مسجد «سید» اصفهان در سال هزار و سیصد و شصت و پنج، شهیدی را به گلستان آوردند که آناتولی میرزایی نام داشت. کسانی که جسد این شهید را آوردند، اظهار داشتند: این شهید غریب است و قوم و خویشی در اصفهان ندارد. بعداً متوجه شدیم این شهید قبلاً مسیحی بوده است.
🌴پس از مدتی که از دفن او گذشت، چند نفر مسیحی از تهران به ما مراجعه کردند و گفتند: «چون این شهید از خانواده ی ماست، می خواهیم از دادستانی حکم بگیریم تا قبر این شهید را نبش کرده و جسد او را برای دفن درگورستان ارامنه به تهران ببریم، گفتم: «اشکالی ندارد، اگر حکم دادستانی را آوردید، در خدمت شما هستم.» آنها دو روز بعد حکم دادستانی را گرفتند و به گلستان شهدا مراجعه کردند. به دستور بنیاد شهید اصفهان قرار شد صبح روز بعد نبش قبر کنیم و جسد شهید را جهت انتقال به تهران تحویل دهیم.
🌴همان شب که صبح روز بعد از آن قرار بود نبش قبر انجام شود، شهید به خوابم آمد و گفت: «من چند سال است مسلمان شده ام و دیگر مسیحی نیستم، شما نگذارید مرا از دیگر شهدا جدا کنند.» صبح که از خواب بلند شدم از خدا کمک گرفتم، که دلیلی برای این خواب و گفته ی شهید به من نشان دهد. لذا چند روزی آن افراد را معطل کردم و گفتم به دلیل رعایت مسایل بهداشتی باید چند روز صبر کنید.
🌴چند روز بعد یک نفر از اهالی خمینی شهر اصفهان به گلستان شهدا آمد. وقتی قضیه را از من شنید، گفت: «اتفاقاً این شهید بیست سال راننده ی کامیون من بود، چند سال پیش مسلمان شد و نماز می خواند. آن شخص را با افراد آن خانواده ی مسیحی روبرو کردم.
راوی:حاج اسدالله مکی نژاد
@esfahan_shahid