eitaa logo
اشاره های ناخوانا
238 دنبال‌کننده
29 عکس
10 ویدیو
0 فایل
ما نشانه هایی هستیم ناخوانا که هر کدام اشاره به چیزی داریم @Ahde_ons آدرس یادداشت های سابق در تلگرام: https://t.me/EshareNakhana
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه، اربعین، جابر ۶- اینکه میگویم اربعین بیشتر مال امروز و آینده است تا دیروز، از این روست که اربعین صحنه ی هنر مندانه ای ست که به ما نشان داد، امروز که نه از مرکب خبری هست نه از چشم بینایی، پیاده ها و ندیده هایی که خواستند با امام در نسبتی باشند، در صحنه ی اربعین نه گوشه نشین شدند و نه خود را بیرونِ از قصه هلاک کردند. بلکه همه ی ماجرا را در همین پرتاب کردن در قصه ی نسبت شان با امام آن هم بی چشم بینا و بدون مرکب دیدند. و در همه ی کوچه پس کوچه های قصه حاضر شدند و همه ی قصه با ایشان قصه شد و هرکس به نحو خودش نقش اربعینی خودش را بازی کرد. «فوقع ما وقع» @esharenakhana
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم فریب ظاهر ما را نخور ای گرگ وحشی خو به ظاهر ساده ایم اما دلِ یک شیر نر داریم نباشد هیچ بن بستی برای ما وَلو در چاه که ما را یوسفی باشد، وَ راهی هفت در داریم نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم هزاران کوه از تلخی، به راه عشق شیرین است وگر هستیم بی تیشه به پای عشق سر داریم ۱۴/مهر۱۴۰۳ @EshareNakhana
مادر،قصه،نسبت آیه ۳سوره یوسف «نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ» «ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی» بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم. چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد. به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید: «مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی. جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟» روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟ نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟ خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته، کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟ @EshareNakhana
زندانبان چندی پیش خوابی از حاج احمد کاظمی دیدم که بعدش چند بیت نوشتم و اجمال خواب این بود که: «حاج احمد زندان بان بود و من زندانیِ حاج احمد. علت زندانی شدنم هم محبت به خود حج احمد بود یعنی از سر محبت به خودش زندانی خودش شده بودم. در واقع از سر یه نسبت و عهدی که با حاج احمد داشتم زندانیش بودم و اون زندان بان.با هر شکلی بود قایمکی خودم رو رسوندم تو اتاقش که بهش همین رو بگم.انگار تازه دوش گرفته بود و حوله ای روی سرش بود تا منا دید انگار رفیق سی ساله ش باشم با همون لهجه نجف آبادی خوش و بش خیلی گرم و رفاقتونه ای کرد و یه میز کوچیک جلوی من گذاشت و چای گذاشت‌. من دلم قنج میرفت و با ذوق و شوقی قصه زندانی شدنم رو میگفتم و انگار اون خودش قصه رو میدونست....» تا که فهمیدم تو زندانبانمی شکر ها کردم که من زندانیَم شکرها کردم از این رو که مرا تو اسیر دست خود می خوانیَم بَه بِه این زندان و زندان بانیَت ما همه زندانیان قربانیَت سفره ات پهن و نفهمد تنگ چشم که اسیرت آمده مهمانیَت ### دوستی هامان دگر نانی شده آشکارا کید پنهانی شده با هزاران دال و مدلول آمده پای مان چوبی و برهانی شده دوستی تنها به پیمان می شود ماندنِ در عهد با جان می شود راه هم عهدی به صبر و طاقت است تاب این ره با شهیدان می شود. سال۱۴۰۲ @esharenakhana
🎙پادکست "شاهد مهدی" "قصه‌ها و نسبت‌ها" 🔻ما ها نگران دوستی هایمان هستیم هر بار یک جور به دنبالش می گردیم یک جور تازه اش می کنیم هر بار به بهانه ای ولو به دعوا... @esharenakhana
هان یمن! ای جوان پیر من!...
اشاره‌های ناخواناUntitled Session 2_mixdown.mp3
زمان: حجم: 2.48M
هان یمن ! ای جوان پیر من چهره ات چقدر حرف میزند پیرمرد سالخورده! گرچه پیری و به زیر بار سالهای سال تجربه استخوان شکانده ای شاد و زنده ای هنوز هم شباب مانده ای جامه ات هنوز جامه ای ز عهد و سنت پیمبر است گوئیا لشکر پیمبری! که پا به وقت ما گذاشتی تو! کنار آیه های وحی لا به لای کوچه های دهر خویش را به روزگار ما رسانده ای ظاهر تو ظاهراً قدیمی است در نگاه کهنه مغز ها کهنه ای ولی در نگاه آنکه اهل توست آنکه وعده ی خدا براش وعده ای تحققی ست آنکه آیه های وحی را گو که از خود پیمبرش شنیده است گو محمدی دوباره روبروش دیده است درنگاه او تازه ای و با طراوتی تو همان کسی که زیر خاک های کهنه گی جا نمانده ای تو! اویسی و بویی از حبیب را در حوالی زمانه های ما شنیده ای کوه و دشت و سنگلاخ های از قدیم تا به حال را طی نموده ای تا که خویش را به این زمانه با تمام خستگی رسانده ای هان اویس؟! ای جوان پیر من ای یمن تو! خنجرت خنجر گذشته نیست مثل سنگ های غزه نو به نو در این زمانه حرف میزند گفته ما رمیت اذ رمیت و تیغ می کشد کشتی جدید ها به پای خنجر قدیم تو بد به گل نشست ادعای پیشرفته شان شکست آنکه گفته تو کهنه و قدیمی ای اگر یک دلیل آورد کتاب وحی کهنه و قدیمی است قادرست که تو را کهنه بشمرد ولی شگفت که این کتاب مال بعد و بعدهاست و پسینی است آخرالزمانی است پس تو هم یمن که در معیت کتاب وحی آمدی آخرالزمانی و پسینی ای اسفند/۱۴۰۲ @eshareNakhana
نقاش ها مرده ها را میکِشند ثابت، بی جان. مرتضی ولی زنده ها را. چه نقاشی بود. نقاشی هایش نفس می کشند راه می روند مرتضی مرگ های زنده را می کشید @EshareNakhana
شهادت و جهاد دست بی فکری مان را رو خواهد کرد مجاهد عجز خودش و عجز تاریخش را دریافته و از اول آن را پذیرفته است و از همین روست که جهد و تلاش میکند. و چون دستش را خالی می بیند نمیتواند ساکن باشد پس در پی جستن چیزی ست که نداردش و همینطور در طلب چیزی ست که مردمان تاریخش آن را ندارند و حتا شاید در طلب آن هم نیستند و مایل به فکر کردن و به عهده گرفتن آن هم نیستند و بدتر آنکه آگاه به این بی فکری شان هم نیستند مجاهد در همین عجز قدم در راه ساختن بر میدارد چرا که آنچه میبیند جز خراب آباد نیست. او رنج راه را میپذیرد تا راه را هموار کند. بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد(حافظ) مجاهد آنقدر قدم در راه ساختن بر میدارد که دیگر به منتهای عجزش نایل شود و دیگر تاریخ امکان قدم برداشتن بیش از آن را به او ندهد اینجاست که دیگر شهادت را بر می‌گزیند و با شهادت دست بی فکری آدمیان را رو میکند تا بلکه عبرتی شود و راهی هموار شود. و مگر حسین بن علی جز این راه را رفت. در تاریخی که مردمان عهد دینی شان را فراموش کرده بودند و دچار بی فکری نسبت به زمانشان شده بودند و همه ی راه ها به بن بست کشیده شده بود حسین بن علی محض گشایش راهی، راه کوفه را در پیش گرفت. و آنقدر این راه را رفت و موانع را از سر گذراند تا اینکه در کربلا تمام راه ها بر او بسته شد. اینجا بود که شهادت را برگزید و با شهادتش دست یک تاریخ را برای مردمانش رو کرد و عبرتی برای آینده گانشان شد. خرداد/۱۴۰۳ صفحه یادداشت: https://soha-sima.ir/4112/ @esharenakhana
اشاره های ناخوانا
‌ ‌اِمام حُسين عَليهِ السَلام مِن كَلامِهِ يَومَ عاشوراءَ: ألا وَإنَّ الدَّعيَّ ابنَ الدَّعيِّ قَد
به ساز فتنه و آشوب، چنگ‌انگیز می‌گردیم به رقص مرگ پاکوبان پی چنگیز می‌گردیم سری پر دردسر داریم و سامانش نمی خواهیم ز خون سربدارانیم و حلق‌آویز می‌گردیم تمنای پدر آن مُلکِ لایَبلای شیطان بود ولی ما ساکن بلوای آفت‌خیز می‌گردیم ز مشرق تا به مغرب ترک تازانه خروشیدیم برو خورشید! ما خود شمس این تبریز می‌گردیم نه آن خاکیم کز باران به کشتی در پناه آییم هوادار بلا هستیم و طوفان‌خیز می‌گردیم تو با صد اِن‌یکاد آیی برون از خانه؛ اما ما به میدان گر ببارد تیر، بی‌تعویذ می‌گردیم حساب ترس با ماها حساب جن و بسم الله ست پیِ ابلیس ترس خود به تیغ تیز میگردیم دگر رفت آنکه ظالم را حوالت با قیامت شد بِدَم در صورِ جنگ ای جان که رستاخیز می‌گردیم سعید صاعدی ۱۵/مرداد/۱۴۰۳ @esharenakhana
عباس آمده ست بنا را عوض کند از بُن اساس قصه ی ما را عوض کند ما که همیشه قبله و بت خانه مان یکی ست او آمدست تا که خدا را عوض کند بود این توان اگر که شهادت قضا نبود تا ماجرای کرببلا را عوض کند حتا اگر رضایت حق بر بلا نبود بود این توان دراو که قضا را عوض کند تعلیم دیده از پدرش روز حادثه احوال سیدُالشهدا را عوض کند عباس ادب نمود و توانست در زبان دیوان واژه ی اُدَبا را عوض کند یا با وفای خاص ابالفضلی خودش محدوده های عهد و وفا را عوض کند وقتی بنا شکستن عهد زمانه است عباس آمدست بنا را عوض کند تاسوعا ۲۵/تیر/۱۴۰۳ @esharenakhana
اصلا حسین آمده ما امتحان شویم تا توبه کرده های حسینی نشان شویم باید حسین بود به هرجابه هر لباس تاکی نشسته ایم که هی این و آن شویم؟ با اربعین رساند به امروز قصه را تا متن واقعیت این داستان شویم @Esharenakhana