eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
نه زیر کولر بودن، نه مداح معروفی داشتن، نه لباسشون یکدست سیاه بود، نه بلندگو و سیستم آنچنانی گذاشته بودن، نه طبل و... یکی از بی ریا ترین عزاداری هایی که میشد دید. التماس دعا Join 🔜 @secretcam 🏃♀
اهدایی های شما👇🌹
هدایت شده از F
13980616_29250_64k.mp3
17.5M
واما فوق العاده های کانال👇❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کانال عشق
فصل 28 كتاب صبح ساحل سال 144 فرا مى رسد، منصور مدّت هاست كه به دنبال سيّدمحمّد است، به او خبر رسيده است كه يك بار سيّدمحمّد به مدينه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را "مهدى" خطاب كرده اند. منصور از سيّدمحمّد بسيار مى ترسد، فرماندار مدينه هشتاد هزار سكّه طلا براى پيدا كردن سيّدمحمّد هزينه مى كند، امّا باز هم نمى تواند او را دستگير كند. منصور فرماندار ديگرى را به مدينه مى فرستد و از او مى خواهد هر طور شده است سيّدمحمّد را پيدا كند. فرماندار مدينه دستور مى دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور مى دهد تا سادات حسينى (كه از نسل امام حسين(ع) هستند) را به فرماندارى بياورند. مأموران اعلام مى كنند كه همه سادات حسينى به فرماندارى بيايند، در ميان آنان امام صادق(ع) نيز مى باشد، فرماندار با آنان سخن مى گويد، سپس دستور مى دهد كه آنان را آزاد كنند. بعد از آن همه سادات حسنى را نزد او مى آورند، فرماندار آهنگران مدينه را فرا مى خواند و به پاى همه آنان بند و زنجير آهنى مى بندد و آنان را روانه زندان مى كند تا شايد آنان مكان سيّدمحمّد را به او بگويند، امّا باز هيچ كس سخنى به ميان نمى آورد.127 * * * منصور تصميم مى گيرد تا به حجّ بيايد، قبل از رفتن به مكه به مدينه مى آيد.128 وقتى منصور در مدينه است، يك نفر نزد او مى آيد و مى گويد: ــ اى منصور! جعفربن محمّد نماز خواندن پشت سر تو را جائز نمى داند، او تو را خليفه نمى داند. او مى خواهد بر حكومت تو شورش كند. ــ از كجا بدانم شما راست مى گوييد؟ ــ سه روز است كه تو در مدينه هستى، او به ديدار تو نيامده است. منصور به فكر فرو مى رود، آرى! بيشتر مردم مدينه به ديدن او آمده اند، ولى امام صادق(ع) از او دورى مى كند. يك روز مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام صادق(ع) را نزد او بياورند. مأموران مى روند و امام را نزد منصور مى آورند. منصور به امام مى گويد: ــ اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود مى شمارند و براى تو پول مى فرستند، تو به دنبال فتنه هستى و مى خواهى دست به شورش بزنى، خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! ــ من چنين قصدى ندارم. اين سخن دروغ است. ــ يكى از مردم مدينه به من چنين گزارشى داده است. ــ او را اينجا بياور تا ببينم سخن او چيست. منصور دستور مى دهد تا آن خبرچين را حاضر كنند. لحظاتى مى گذرد، اكنون آن مرد در حضور منصور است، امام صادق(ع)رو به او مى كند و مى گويد: ــ آيا حاضرى براى آنچه گفتى سوگند ياد كنى. ــ آرى؟ سوگند به خدايى كه بخشنده و مهربان است كه من راست گفته ام. ــ در سوگند خوردن شتاب نكن، آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كن. اكنون منصور به امام مى گويد: ــ مگر سوگند او چه ايرادى داشت؟ ــ اگر كسى در سوگند خدا را با صفت مهربانى ياد كند، خدا در عذاب او هرگز عجله نمى كند. اين مرد بايد آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كند. ــ او بايد چه بگويد؟ ــ اگر او راست مى گويد اين جمله را بگويد: "من از قدرت خدا بيزار باشم و به قدرت خود پناهنده گردم اگر دروغ گفته باشم". منصور از آن مرد مى خواهد كه اين گونه سوگند ياد كند، آن مرد سوگند مى خورد، ناگهان او بر روى زمين مى افتد، همه به سويش مى روند، او را مرده مى يابند! ترس همه را فرا مى گيرد، منصور هم ترسيده است، اين مرد سالم بود و الآن سخن مى گفت. منصور به فكر فرو مى رود. لحظاتى مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام را با احترام به خانه اش بازگردانند.129 * * * منصور به سوى مكه مى رود تا اعمال حج را انجام دهد، شبى از شب ها، در هنگام طواف صدايى به گوشش مى رسد، پيرمردى اين گونه دعا مى كند: "بارخدايا! از اين همه ظلم و ستم به تو شكايت مى كنم". سپاهيان به سوى پيرمرد مى روند تا صداى او را خاموش كنند، منصور اشاره مى كند كه صبر كنند و آن پيرمرد را نزد او بياورند. اكنون منصور با او سخن مى گويد: ــ اى پيرمرد! شنيدم كه از ظلم و ستم به خدا شكايت مى كردى، بگو بدانم تو از كدام ظلم و ستم سخن مى گويى؟ ــ اى خليفه! آيا من در امان هستم كه هر چه بخواهم بگويم؟ آيا مرا به خاطر سخنانم بازخواست نخواهى كرد؟ ــ تو در امان هستى. ــ اى خليفه! تو ميان خود و مردم پرده اى از آجر و سنگ كشيده اى و درهايى از آهن گذارده اى. نگهبانان را با سلاح گمارده اى و خود را در قصر زندانى كرده اى. مأموران تو به زور از مردم ماليات مى گيرند و به مردم ظلم مى كنند و تو خبر ندارى. سپاهيان با هم عهد كرده اند كه نگذارند خبرها به تو برسد، آنان نامه ها را كنترل مى كنند، اگر كسى بخواهد با تو سخن بگويد، مانع مى شوند، تو فقط چيزهايى را مى شنوى كه سپاهيان دوست دارند تو آن رابشنوى. وقتى در ميان مردم مى آيى، سپاهيان مواظب هستند تا اگر كسى صدايش را بلند كرد، آنان او را بزنند تا مايه عبرت ديگران شود. كاش تو هم مانند پادشاه چين بودى؟ ــ مگر پادشاه چين چه مى كند؟ ـ
هدایت شده از کانال عشق
ـ من به كشور چين سفر كرده ام، من خودم ديدم كه يك روز پادشاه آنان گريه مى كرد. ــ چرا؟ ــ گوش پادشاه سنگين شده بود، او گريه مى كرد كه مبادا ديگر صداى ستمديده اى را كه نزد او آمده نشنود. او دستور داد تا هر كس سخن و اعتراضى دارد، لباس قرمز بپوشد تا شاه بتواند اين گونه او را از ديگران تشخيص دهد. از آن روز به بعد شاه وقتى در ميان مردم مى رفت سوار بر فيل بلندى مى شد. ــ براى چه؟ ــ براى اين كه از بالاى آن فيل بتواند ببيند چه كسى لباس قرمز به تن كرده است تا او را به حضور بطلبد و سخن او را بشنود. اى خليفه! اين رفتار يك كافر است كه خدا را قبول ندارد، امّا تو مسلمان هستى و خود را خليفه پيامبر مى دانى و اين همه ظلم مى كنى. براى چه اين همه بر مردم سخت مى گيرى و سكّه هاى طلا جمع مى كنى؟ آيا مى خواهى با پول ها حكومت خود را قوى سازى، فراموش نكن كه بنى اُميّه پول هاى زيادترى داشتند و آن پول ها به درد آنان نخورد. ــ اكنون من چه بايد بكنم؟ ــ با علماى راستين مشورت كن تا تو را به راه راست هدايت كنند. ــ من به دنبال آنان فرستادم ولى آنان از من گريختند. ــ آنان ترسيدند كه تو از آنان بخواهى به راه و روش تو عمل كنند، تو درِ قصر خود را باز بگذار، نگهبانان مهربان براى خود انتخاب كن، ستمديدگان را يارى كن، ستمكاران را مجازات كن، اگر اين كارها را انجام بدهى، من قول مى دهم كه علماى راستين نزد تو بيايند و تو را يارى كنند تا عدالت را برقرار كنى. صداى اذان به گوش مى رسد، ديگر وقت نماز است، منصور بايد براى خواندن نماز برود، وقتى نماز تمام مى شود، باز مى خواهد آن پيرمرد را ببيند، امّا هر چه مى گردند، ديگر نمى توانند او را پيدا كنند. افسوس كه منصور به زودى زود همه اين سخنان را فراموش خواهد كرد.130 ـــــــــــــــــــــــــ شما فصل 28 كتاب صبح ساحل، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد. مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده های قاشق چنگالی کارهایی که شاید تا به حال نمیدونستید میشه با قاشق و چنگال انجام داد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #فروارد کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت با چسب حراراتی #فروارد کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥