5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلم منتشر نشده از سفر حاج قاسم به خوزستان
مردم خوزستان فراموش نخواهند کرد ؛ در اوج مظلومیت و سختی شان ، در ایامی که خانه هایشان غرق در آب بود ؛ این تو بودی که از خاکریزهای عراق و سوریه آمدی تا در کنارشان در مقابل سیل خاکریز برپا کنی
#حاج_قاسم_سلیمانی #قاسم_سلیمانی
هدایت شده از منتظرمنجی
🌙 شیربرنج وكتك خوردن عمر و پیشگویی امام علی ع !!
🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
💢 این روایت شیرین را آنهایی بخوانند که میگویند دشمنان دستشان به روایات معصومین درباره آخرالزمان و ظهور رسیده و روالش را به هم میریزند !
⚔ میثم تمار وقتی شنید قرار است بر همان نخلی که امیرالمومنین وعده داده بود به دار آویخته شود فریاد شادی سر داد که والله این را مولایم به من وعده داده بود . ابن زیاد عصبانی شد و دستور داد از قتل میثم امتناع کنند و بعدها به نحوی دیگر به شهادت برسانند تا وعده ی حضرت علی (ع) محقق نشود . نتیجه آن شد که همه درسریال مختارنامه هم دیدیم ، میثم بر همان نخلی که از آن ارتزاق میکرد طبق وعده حضرت امیر(ع) به شهادت رسید و به بهشت جاودان سفر کرد.
☀️ و باز هم تقلای دیگران را بخوانید برای محقق نشدن وعده ی امیرالمومنین و سر انجام آن:
☄ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت علی ع گفت: یا ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروزﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ .. ﺍﻣﺎﻡ فرمود: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ! ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.
♻️ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ، ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ....
💫ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ... ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ناهار ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ....
☀️ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ هم ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی .
📚مستدرک الوسائل ج1 ص 159 و ص 162
✔️ لذا وعده های امیرالمومنین اینگونه است و هر که تقلا کند تا مانعش شود تقلایی بس درد آور و بی حاصل خواهد بود و اگر سعی کنند روایات را شبیه سازی کنند ناخودآگاه در پازل خود روایات بازی خواهند کرد . برای همین بود که فرمودند « سلونی قبل ان تفقدونی » ؛ از من سوال کنید قبل از آن که من از میان شما بروم.
💫http://eitaa.com/joinchat/150208543Cc4000bbcce💫
هدایت شده از منتظرمنجی
#خاطرات_شهید
توی یک روز سرد زمستانی در روستایی از توابع فدیشه نیشابور که در محاصره برف بوده، یک خانم باردار موقع وضع حمل دچار مشکل میشه، و اگر زود رسیدگی نمی شد، هم مادر و هم بچه از دست می رفتن، وقتی که این خبر رو به فرمانداری میدن، اونها هم جلسه تشکیل میدن، ولی نه می شد ماشین فرستاد به روستا و نه هلیکوپتر و...
اما یک نفر مستقیماً دستور میده که فوراً دو تا تانک با تجهیزات کامل به روستا اعزام بشه، این کار باعث شد که مادر و بچه که اسمش رو فاطمه زهرا گذاشتن، زنده بمونن...
واین شخص کسی نبود جز:
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#سردارشهید_محسن_قاجاریان
#سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فصل 12 كتاب نور مهتاب
مدّتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه فاطمه (س) به دنيا بيايد. خديجه نياز به كمك دارد.
او كسى را به سراغ زنان قابله مى فرستد تا به كمك او بيايند; امّا آنها به يارى او نمى آيند.
آنها براى خديجه چنين پيغام مى فرستند: "خديجه! چرا با محمّد ازدواج كردى؟ چرا از او حمايت نمودى؟ چرا به دين او ايمان آوردى؟ ما به كسى كه بت هاى ما را قبول ندارد كمك نمى كنيم".
خدايا! خديجه چه كند؟!
شب فرا مى رسد و تاريكى، همه جا را فرا مى گيرد. خديجه در خانه اش، تنهاىِ تنهاست، او ماجراى زنان مكّه را به پيامبر نمى گويد. او نمى خواهد پيامبر غصّه بخورد.
اكنون خديجه دست به دعا برمى دارد:
بار خدايا! فقط از تو كمك و يارى مى خواهم!
* * *
صدايى به گوش خديجه مى رسد:
سلام بر تو اى بانو!
خديجه تعجّب مى كند، در اين تاريكى شب چه كسانى به ديدار او آمده اند؟
او خوب نگاه مى كند، چهار زن را مى بيند كه در مقابل او ايستاده اند. آنها چقدر نورانى هستند! آنها از كجا آمده اند؟ آيا اهل مكّه هستند؟
يكى از آنها رو به خديجه مى كند و مى گويد:
ــ ديگر غصّه نخور! خدا ما را براى يارى تو فرستاده است.
ــ شما كيستيد؟
ــ ساره (همسر ابراهيم (ع))، آسيه (همسر فرعون)، مريم (مادر عيسى (ع)) و كُلثوم (خواهر موسى (ع)).
ــ شما همان چهار زن بهشتى هستيد؟
ــ آرى. ما امشب مهمان تو و كنار تو هستيم.22
* * *
ساعتى مى گذرد، نورى همه آسمان را روشن مى كند، بوى بهشت، فضا را پر مى كند. فاطمه (س) به دنيا آمده است.
ساره فاطمه (س) را روى دست مى گيرد و خديجه را صدا مى زند: بانوى من! اين فاطمه است، آيا نمى خواهى او را ببينى؟
خديجه چشمان خود را باز مى كند، فاطمه (س) را مى بيند كه به روى او لبخند مى زند.
فاطمه (س) در آغوش مادر است. مادر او را مى بويد و مى بوسد.
چهار زن بهشتى با خديجه خداحافظى مى كنند و به آسمان مى روند.23
پيامبر وارد اتاق مى شود، به ياد شب معراج مى افتد، خاطره آن شب برايش زنده مى شود:
شب معراج و مهمانى خدا. ماجراى سيب سرخ خدا!
اكنون، پيامبر فاطمه اش را در آغوش مى گيرد، فاطمه (س) بوىِ بهشت مى دهد. صدايى به گوش مى رسد:
(إِنَّـآ أَعْطَيْنَـكَ الْكَوْثَرَ... ).
"ما كوثر را به تو عطا كرديم".
* * *
سال ها قبل از تولد فاطمه (س)، خدا به پيامبر پسرى داد. پيامبر نام او را عبدالله گذاشت. عبدالله پس از شش ماه بيمار شد و پس از چند روز از دنيا رفت. مرگ او براى پيامبر خيلى سخت بود، ولى او صبر پيشه كرد.
خبر مرگ عبدالله باعث خوشحالى دشمنان پيامبر شد، آنها با خود مى گفتند: "محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و يادش فراموش مى شود".
پيامبر وقتى اين سخنان را شنيد، چيزى نگفت، پيامبر هيچ پسرى داشت. "عاص" كه يكى از بت پرستان بود، به پيامبر گفت: "خوشحالم كه تو اَبْتَر هستى".
اَبْتَر به كسى مى گفتند كه هيچ فرزند پسرى ندارد تا نام و ياد او را زنده نگاه دارد.
مدّتى گذشت، خدا سوره كوثر را نازل كرد:
(إِنَّـآ أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ... ).
اى محمّد! ما به تو كوثر عطا مى كنيم...
* * *
معناى "كوثر" چيست؟
خير زياد.
بركت فراوان.
كوثرى كه خدا به پيامبر مى دهد، چيست؟
فاطمه (س) همان كوثر پيامبر مى باشد. نسل پيامبر از فاطمه (س)زياد مى شود، نسلى كه نه تنها از جهت تعداد همواره در حال زياد شدن هستند، بلكه از اين نسل، امامان معصوم به دنيا آمدند و دين اسلام را حفظ نمودند.
دشمنان، تعداد زيادى از نسل پيامبر را به شهادت رساندند، امّا تعداد آنان در همه جهان اسلام زياد است، اين همان بركت فراوان است كه خدا به پيامبر داده است. از طرف ديگر، نسل دشمنان پيامبر، قطع شد و از آنان، هيچ نامى باقى نماند. اين همان وعده خدا بود.24
ـــــــــــــــــــــــــ
شما فصل 12 كتاب نور مهتاب، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد.
مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir
ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان
https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل با روبان کشی
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه
آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ساخت استیکر دیواری
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : چهارم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
تمام شب را تا صبح فکر کردم. پسر خوبی بود و تعریفش را از همه شنیده بودم. به اندازۀ هفت ماه، من از او بزرگتر بودم. شنیده بودم که او متولد هفت فروردین 1338 است و من متولد چهار مهر 1337بودم. خیلی از همسن و سالهای من در روستا چند سالی میشد که ازدواج کرده بودند، اما به یک دلیل جواب من منفی بود؛ فقط به خاطر پدرم! چطور میتوانستم او را تنها بگذارم؟ چه کسی برایش غذا درست کند؟ چه کسی لباسهایش را بشوید؟ من تنها کسی هستم که چطور میتوانستم او را تنها بگذارم؟ چه کسی برایش غذا درست کند؟ چه کسی لباسهایش را بشوید؟ من تنها کسی هستم که باید باشم! در ذهنم آشوبی به پا بود. اینها فکر و خیالهای دیروز و پریروز من نبودند، از روزی که مادرم رفته بود، مدام در ذهنم رژه میرفتند . کمی یخِ بین من و بابا آب شده بود و هر روز راجع به صحبتی که چند روز قبل با من کرده بود، از من میپرسید. خیلی پیگیر بود، یک هفته که گذشت و تا حدودی با صحبتهای فاطمه و کبری دلم را یکدله کرده و تصمیمم را گرفته بودم، بابا گفت: «میخوام بگم سور و سات عروسی رو بچینند. تو راضی هستی؟» جوابی ندادم و این سکوتم بعد از حدود دو ماه از درگذشت مادرم، لبخند معناداری بر لبان پدرم نشاند. زیر لب چیزی گفت و بلند شد. پالتوی بلندش را پوشید کلاهش را به سر گذاشت و از خانه بیرون رفت.
هیچ وقت نمیگفت کجا میرود. شاید داشت خبر را برای خالهام میبرد! اما آنها در روستای دیگری زندگی میکردند. ما در رزقآباد بودیم و آنها در فرگ. فاصلۀ هر دو روستا با هم و همچنین تا شهر کاشمر خیلی نبود. شاید هم رفته بود در روستا دوری بزند. با پیرمردهای همسن و سالش بنشیند و روحیهای عوض کند. آرام و قرار نداشتم. گاهی به حیاط میرفتم و به گوسفندان سر میزدم و گاهی از پلهها بالا میآمدم و داخل اتاق مینشستم. دوست داشتم زودتر بابا برمیگشت. فاطمه و کبری میآمدند! زمان بهکندی میگذشت. نمیدانستم چرا آنقدر دلهره داشتم! ازدواج کبری را به خاطر داشتم، هیچ وقت در او اینهمه ترس و واهمه ندیده بودم. شاید هم آن موقع سن و سالم آنقدر نبود که به این مسائل فکر کنم و حس و حالشان را بفهمم. کبری عروسی کرده بود، حتی داماد هم داشت،فاطمه هم همینطور.
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹