eitaa logo
کانال عشق
316 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منتظرمنجی
🔺محمد علی کلی: من تصویری از را در تلویزیون دیدم و آن هنگام احساس می‌کردم قوی‌ترین مرد جهان هستم و هیچ رقیبی را برای خود نمی‌شناختم اما با دیدن چهره امام خمینی ... @khabarnews2 👈اخبار مهم در ایتا
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
فصل 14 كتاب نور مهتاب خدا چندين بار پيامبر را به معراج برد، هر بار كه او از معراج برمى گشت، گوشه اى از آنچه را ديده و شنيده بود براى ياران خود بيان مى كرد تا آنان با اسرار عالم ملكوت آشنا شوند. گروهى از ياران در حضور پيامبر بودند، پيامبر رو به آنان كرد و گفت: "در سفر معراج همواره با جبرئيل به سوى بهشت رفتم، وقتى نزديك بهشت شدم، صدايى به گوشم رسيد: من مشتاق ديدار على و فاطمه و حسن و حسين هستم. اين بهشت بود كه به سخن آمده بود. من وارد بهشت شدم و در آنجا نعمت هايى كه خدا براى مؤمنان آماده كرده است را ديدم، سپس به سدره مُنْتهى رسيدم، آنجا آخرين ايستگاه بود، هيچ كس غير از من نمى توانست از آنجا جلوتر برود، جبرئيل كه همراه من بود از حركت ايستاد و گفت كه اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پر و بال من مى سوزد".27 سخن پيامبر به اينجا كه رسيد، همه مشتاق بودند تا پيامبر سخن خويش را ادامه بدهد، به راستى كنار سدره مُنتهى چه خبر بوده است؟ پيامبر سخن خويش را اين گونه ادامه داد: "خدا سرشت من و على و فاطمه را با چشمه زندگانى آميخت، سپس نورى آفريد و من و على و فاطمه، بهره اى از آن نور برديم، هر كس از آن نور بهره مند گردد، به ولايت على هدايت مى گردد، و هر كس از آن نور بهره اى نداشته باشد، از راه ولايت على، گمراه مى شود".28 ياران پيامبر وقتى اين سخن را شنيدند، دانستند كه چشمه زندگانى كنار سدره منتهى است! آب زندگانى همان چشمه اى است كه ريشه و اساس زندگى در جهان است. اين چشمه از عرش خدا جارى شده است. نكته مهم اين است كه سرشت پيامبر و على و فاطمه (ع) از آب آن چشمه خلق شده است، (سرشت همان گِلى است كه بدن آنان با آن خلق شده است). اين امتيازى است كه به اين سه تن اختصاص دارد. خدا نورِ آنان را قبل از خلقت عرش و ملكوت آفريد، سال هاى سال، آنان بودند و هيچ موجودى ديگر در هستى نبود، سپس خدا عرش و ملكوت و آسمان ها را آفريد. او در ملكوت، آبِ زندگانى را خلق كرد، پس سرشت محمّد و على و فاطمه (ع) را با آن آب، مخلوط كرد و اين گونه سرشت آنان را آفريد. ـــــــــــــــــــــــــ شما فصل 14 كتاب نور مهتاب، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد. مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 یک هنر بسیار جدید و پر درآمد😍 مناسب و ساخت انواع وسایل👌🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما آموزش گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
🌹با ته بطری و کمی رنگ قاب زیبا بسازید کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما آموزش گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
گل روبانی 🌸 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما آموزش گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🕊 🌹 🔹 💐قسمت : هشتم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» خانۀ پدر سید مثل خانۀ پدری‌ام بزرگ و باصفا بود. یک حیاط بزرگ داشت، اطرافش چندین اتاقِ کمی بزرگتر از سه ‌در چهار، یکی دو اتاق کوچک برای انباری، یک اتاق تنور و یک طویلۀ نسبتاً بزرگ برای گوسفندان. در یکی از اتاق‌های بزرگ، برادرشوهرم، سیدعلی، با خانمش زندگی می‌کرد. من و سید هم قرار بود در اتاقِ مجاورِ آنها زندگی را آغاز کنیم. یک فرش، یک لحاف و تشک، یک بقچه لباس، دو صندوقچۀ کوچک، دو سه‌تا قابلمۀ بزرگ و کوچک و یکی دو دست بشقاب و استکان و لیوان، کل وسایل زندگی‌مان بود. سید فرزندِ دوم خانواده بود و پنج برادر و سه خواهر داشت. در منزل آنها، پسرها را آقاسید و دخترها را بی‌بی صدا می‌کردند. یکی از اتاق‌های بزرگ گوشۀ حیاط، مختص قالی‌بافی بود. صبح که می‌شد همه می‌رفتند داخل آن اتاق. ما نیز از همان روزهای اول این کار را شروع کردیم و به آنها پیوستیم. این کار در کنار کشاورزی، منبع اصلی خانه بود. مواد غذایی، قابلمه‌ها و ظروف‌مان مشترک بود. هر روز یکی از خانم‌های خانه آشپری را به عهده می‌گرفت. اکثر کارها را خواهرشوهرهایم، بی‌بی ‌زهرا و بی‌بی ‌معصومه و بی‌بی ‌صغری انجام می‌دادند. مادرشوهرم بیشتر در قالی‌بافی کمک‌دست بود. ظهر که می‌شد داخل هال، که اتاق مشترک اعضای خانه بود، سفره‌ای پهن می‌کردیم و هر چه بود را همه با هم می‌خوردیم. بعد از ناهار، سه نفر مأمور شستن ظرف‌ها می‌شدیم. ظرف‌ها را داخل سبد می‌گذاشتیم و می‌بردیم کنار جوی آبی که از سرکوچه می‌گذشت، می‌شستیم. ادامه دارد .... 🕊 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹🕊
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : نهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 بیست‌وپنج روز از ازدواج‌مان می‌گذشت که خبرهایی به گوش رسید. یک رادیو کوچک داشتیم که هر روز صبح روشنش می‌کردیم تا از اخبار مطلع شویم. می‌گفتند عراق حمله کرده است. خیلی در جریان نبودیم که چه اتفاقی افتاده، اکثر اوقات رادیو آن قدر خش‌خش می‌کرد که از شیندن اخبار منصرف می‌شدیم. بیشتر اطلاعاتی که کسب می‌کردیم از اهالی روستا بود. بعضی‌ها که تلویزیون داشتند بیشتر باخبر بودند. سید خیلی پیگیر بود و بیشتر خبرها را او برایمان می‌آورد و می‌گفت: «عراق هر روز جلو و جلوتر میاد...» جنگ با ما خیلی فاصله داشت؛ ما ساکن شرق بودیم و جنوب کشور درگیر بود. هیچ سر و صدایی از جنگ در شهر ما شنیده نمی‌شد، اما علی‌رغم این همه فاصله، تأثیر زیادی بر زندگی‌مان گذاشته بود. کارهایمان روال سابق را نداشت. انگار هیچ‌کس دست و دلش به کار نمی‌رفت؛ نه ما در خانه، نه مردها در بیرون. هنوز حال و هوای پس از انقلاب را می‌شد در کوچه پس‌کوچه‌های روستا حس کرد که باز جنگ پیش آمده بود. دو سال بیشتر نمی‌شد که کمی حس و حال آرامش را درک کرده بودیم. انگار روزگار دوست نداشت رنگ آرامش به خود ببینیم. فکر و ذهن همۀ روستا جنگ بود. خیلی از مردها برای اعزام به مناطق جنگی داوطلب شده بودند. سید تمام کارهایش را رها کرده بود؛ دیگر نه در خانه بود که قالی ببافد و نه به سرِ زمین می‌رفت برای کشاورزی. کل کار صبح تا شبش این بود که به پایگاه بسیج برود و کمک‌دست بچه‌های بسیجی باشد برای اعزام. بعضی وقت‌ها شب‌ها را هم به خانه نمی‌آمد. چند روزی بود که می‌گفت: همین روزهاست که او هم اعزام شود: «گفتند فعلاً نَرَم و همین‌جا کمک‌دست بچه‌ها باشم تا وقتش برسه...» بابت نرفتنش خوشحال بودم، همیشه در دل خداخدا می‌کردم که همین‌جا به او نیاز داشته باشند و نرود. سی‌وپنجمین روز از شروع جنگ، ناراحت‌کننده‌ترین خبری که دل همۀ مردم ایران را ناخوش کرد، شکست خرمشهر بود. خبرهایی که هر روز پخش می‌شد خیلی به نفع ما نبود. تصور می‌کردم دستی در کار است که نمی‌خواهد ما پیروز شویم. انگار بنی صدر میل به پیروزی نداشت. موتور جنگی ایران هنوز روشن نشده بود. آمادۀ چنین جنگی نبودیم. روز به روز عراق پیش‌تر می‌آمد. ادامه دارد ....... 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹 🌹 🕊🔹🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ببینید با دورریزها چ کارایی میشه کرد😳😳 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما آموزش گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 اولین نوروزِ درگیر جنگ از راه رسید. حال و هوایش مثل قبل نبود. گویی هیچ‌کس حس و حال عید دیدنی نداشت و همه فکرشان در مناطق جنگی بود. حرف‌ها دربارۀ رئیس‌جمهور ایران دیگر علنی شده بود و صحبت از این بود که او دیگر کفایت رئیس‌جمهوری را ندارد. این حرف‌ها در سوم خرداد 1360 به واقعیت مبدل شد و بنی‌صدر عزل گردید. تابستان سال 1360 از راه رسید و اخبار جنگ هم مثل هوا روزبه‌روز گرم‌تر می‌شد. در آن روزهای گرم تابستان و در بحبوحۀ جنگ، تنها چیزی که بعد از چندین ماه، خوشحالی و لبخند را بر لبان‌مان می‌نشاند، بارداری‌ام بود. خیلی وقت بود که هیچ چیز آن‌قدر خوشحال‌مان نکرده بود. نُه ماه از ازدواج‌مان می‌گذشت. وقتی مطمئن شدم که باردارم، خبرش را به سید دادم. خیلی خوشحال شد. خیلی بچه دوست داشت. همیشه دور و برش پر بود از بچه آن‌قدر سر به سرشان می‌گذاشت که بچه‌ها هم برای آمدنش لحظه‌شماری می‌کردند. تعداد بچه‌های خانوادۀ من و او خیلی زیاد بودند. همۀ روستا همین‌طور بود. کمتر کسی بود که چهار پنج بچه نداشته باشد. بلافاصله پس از ازدواج اکثر خانم‌ها باردار بودند و خیلی‌ها در طول این نُه ماه به ما می‌گفتند چرا بچه نمی‌آورید؟ دیر می‌شود! آن‌قدر بچۀ ریز و درشت دور و برمان ریخته بود که کمتر کسی توجه می‌کرد من حامله‌ام. وجود یک موجود در من، خللی در انجام کارهای همیشگی‌ام به‌وجود نیاورده بود. مثل گذشته غذا درست می‌کردم، لباس می‌شستم، جارو می‌کردم، قالی می‌بافتم و اصلاً انگار نه انگار. برای هیچ‌کدام‌مان فرقی نمی‌کرد دختر باشد یا پسر، گرچه برای خیلی از اهالی روستا داشتن پسر افتخار بیشتری محسوب می‌شد، اما برای من و سید خیلی مهم نبود . ادامه دارد ........ 🌹 🔹 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🔹🌹
هدایت شده از راستگوفر Rastgoofar
هدایت شده از حسین سپهری
امکان بوددرکانال قراردهید ضبط وپخش ازشبکه افق سیما یاعلی