eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : هفتم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» نزدیک به شش ماه بود که من و سیدمحمد نامزد بودیم💍.در طول این مدت هر از گاهی آنها به خانۀ ما می‌آمدند و چند باری هم ما را به خانه‌شان دعوت کرده بودند. خیلی با همدیگر صحبت نمی‌کردیم و رویمان با هم باز نبود، علی‌رغم اینکه فامیل بودیم، باز هم از او خجالت می‌کشیدم.🤭 تنها کلامی که بین‌مان رد و بدل می‌شد، همان احوال‌پرسی و خداحافظی بود. بیشتر اوقات که می‌آمدند، خودم را داخل آشپرخانه سرگرم می‌کردم. موقع خوردن غذا هم با سیدمحمد سر یک سفره نمی‌نشستم. سیدمحمد خیلی پسر محجوبی بود. این را از قبل می‌دانستم، اما در طول این شش ماه برایم ثابت شده بود و از انتخاب خودم کاملاً راضی بودم.👌 تابستان از راه رسیده بود و گرمایش مرا یاد ظهری می‌انداخت که سرنوشت، مادرم را از ما گرفت. غم ازدست‌دادن مادر داشت یک‌ساله می‌شد. در خانه‌مان برایش سالگرد گرفتیم. باورم نمی‌شد یک‌ سال است که نیست. در طول این یک سال خیلی از روزها و شب‌ها در خواب دیده بودمش و با او حرف زده و بارها او را در آغوش گرفته بودم.🫂چند روز بعد از برگزاری مراسم سالگرد، خانوادۀ سیدمحمد به خانۀ ما آمدند. پدرش گفت: «خوب نیست این دوتا جوون بیشتر از این، در جواب بمونند. تا الان هم که بودند فقط به خاطر احترام به روح خدابیامرز مادر زهرا بوده، حالا که سال اون مرحوم تموم شده، باید براشون جشنی بگیریم.» پدرم موافق بود، خوب می‌دانست که درجواب‌بودن، بین مردم روستا پسندیده نیست. روز چهارشنبه پنجم شهریور ، ما به عقد همدیگر درآمدیم.👫 مراسم عقد و عروسی‌مان هم‌زمان بود. آرایشگری را به خانۀ پدری سید، در فرگ آورده بودند. داخل یکی از اتاق‌ها مرا آرایش کرد و موهایم را بست و ظهر در همان‌جا مراسم برگزار شد. مانند اکثر عروسی‌ها، ناهار آبگوشت بود🥣. یک ساعت بعد از ناهار، جشنی بر پا شد و من و محمد روی صندلی عقب ماشین پیکانی که متعلق به یکی از اقوام سید بود، نشستیم و به همراه مینی‌بوسی که حامل مهمان‌ها بود به روستای پدری‌ام رفتیم مراسم جشن و پای‌کوبی مفصل‌تر در رزق‌آباد برگزار شد و تا بعد از غروب ادامه داشت. بعد از پایان مراسم ، دوباره من و سید سوار ماشین شدیم و با همان مهمان‌هایی که با مینی‌بوس به رزق‌آباد آمده بودند، به فرگ برگشتیم و به خانۀ پدری محمد رفتیم و با مختصر جهازی که از قبل پدرم خریده بود، زندگی مشترک‌مان را در همان خانه آغاز کردیم.🏡 ادامه دارد .... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹 🌹 🕊🌹🔹🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊 🌹 🔹 💐قسمت : هشتم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» خانۀ پدر سید مثل خانۀ پدری‌ام بزرگ و باصفا بود.🏠 یک حیاط بزرگ داشت، اطرافش چندین اتاقِ کمی بزرگتر از سه ‌در چهار، یکی دو اتاق کوچک برای انباری، یک اتاق تنور و یک طویلۀ نسبتاً بزرگ برای گوسفندان. در یکی از اتاق‌های بزرگ، برادرشوهرم، سیدعلی، با خانمش زندگی می‌کرد. من و سید هم قرار بود در اتاقِ مجاورِ آنها زندگی را آغاز کنیم. یک فرش، یک لحاف و تشک، یک بقچه لباس، دو صندوقچۀ کوچک، دو سه‌تا قابلمۀ بزرگ و کوچک و یکی دو دست بشقاب و استکان و لیوان، کل وسایل زندگی‌مان بود. سید فرزندِ دوم خانواده بود و پنج برادر و سه خواهر داشت. در منزل آنها، پسرها را آقاسید و دخترها را بی‌بی صدا می‌کردند. یکی از اتاق‌های بزرگ گوشۀ حیاط، مختص قالی‌بافی بود.🧶 صبح که می‌شد همه می‌رفتند داخل آن اتاق. ما نیز از همان روزهای اول این کار را شروع کردیم و به آنها پیوستیم. این کار در کنار کشاورزی، منبع اصلی خانه بود. مواد غذایی، قابلمه‌ها و ظروف‌مان مشترک بود.🍽 هر روز یکی از خانم‌های خانه آشپری را به عهده می‌گرفت. اکثر کارها را خواهرشوهرهایم، بی‌بی ‌زهرا و بی‌بی ‌معصومه و بی‌بی ‌صغری انجام می‌دادند. مادرشوهرم بیشتر در قالی‌بافی کمک‌دست بود. ظهر که می‌شد داخل هال، که اتاق مشترک اعضای خانه بود، سفره‌ای پهن می‌کردیم و هر چه بود را همه با هم می‌خوردیم. بعد از ناهار، سه نفر مأمور شستن ظرف‌ها می‌شدیم. ظرف‌ها را داخل سبد می‌گذاشتیم و می‌بردیم کنار جوی آبی که از سرکوچه می‌گذشت، می‌شستیم.🧼 ادامه دارد .... 🕊 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : نهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 بیست‌وپنج روز از ازدواج‌مان می‌گذشت که خبرهایی به گوش رسید. یک رادیو کوچک داشتیم که هر روز صبح روشنش می‌کردیم تا از اخبار مطلع شویم.📻 می‌گفتند عراق حمله کرده است. خیلی در جریان نبودیم که چه اتفاقی افتاده، اکثر اوقات رادیو آن قدر خش‌خش می‌کرد که از شیندن اخبار منصرف می‌شدیم. بیشتر اطلاعاتی که کسب می‌کردیم از اهالی روستا بود. بعضی‌ها که تلویزیون داشتند بیشتر باخبر بودند. سید خیلی پیگیر بود و بیشتر خبرها را او برایمان می‌آورد و می‌گفت: «عراق هر روز جلو و جلوتر میاد...» جنگ با ما خیلی فاصله داشت؛ ما ساکن شرق بودیم و جنوب کشور درگیر بود. هیچ سر و صدایی از جنگ در شهر ما شنیده نمی‌شد🔇، اما علی‌رغم این همه فاصله، تأثیر زیادی بر زندگی‌مان گذاشته بود. کارهایمان روال سابق را نداشت. انگار هیچ‌کس دست و دلش به کار نمی‌رفت؛ نه ما در خانه، نه مردها در بیرون. هنوز حال و هوای پس از انقلاب را می‌شد در کوچه پس‌کوچه‌های روستا حس کرد که باز جنگ پیش آمده بود. دو سال بیشتر نمی‌شد که کمی حس و حال آرامش را درک کرده بودیم. انگار روزگار دوست نداشت رنگ آرامش به خود ببینیم. فکر و ذهن همۀ روستا جنگ بود. خیلی از مردها برای اعزام به مناطق جنگی داوطلب شده بودند. سید تمام کارهایش را رها کرده بود؛ دیگر نه در خانه بود که قالی ببافد و نه به سرِ زمین می‌رفت برای کشاورزی. کل کار صبح تا شبش این بود که به پایگاه بسیج برود و کمک‌دست بچه‌های بسیجی باشد برای اعزام. بعضی وقت‌ها شب‌ها را هم به خانه نمی‌آمد. چند روزی بود که می‌گفت: همین روزهاست که او هم اعزام شود: «گفتند فعلاً نَرَم و همین‌جا کمک‌دست بچه‌ها باشم تا وقتش برسه...» بابت نرفتنش خوشحال بودم، همیشه در دل خداخدا می‌کردم که همین‌جا به او نیاز داشته باشند و نرود.🤲 سی‌وپنجمین روز از شروع جنگ، ناراحت‌کننده‌ترین خبری که دل همۀ مردم ایران را ناخوش کرد، شکست خرمشهر بود. خبرهایی که هر روز پخش می‌شد خیلی به نفع ما نبود. تصور می‌کردم دستی در کار است که نمی‌خواهد ما پیروز شویم. انگار بنی صدر میل به پیروزی نداشت.😒 موتور جنگی ایران هنوز روشن نشده بود. آمادۀ چنین جنگی نبودیم. روز به روز عراق پیش‌تر می‌آمد. ادامه دارد ....... 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹 🌹 🕊🔹🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 اولین نوروزِ درگیر جنگ از راه رسید. حال و هوایش مثل قبل نبود. گویی هیچ‌کس حس و حال عید دیدنی نداشت و همه فکرشان در مناطق جنگی بود. حرف‌ها دربارۀ رئیس‌جمهور ایران دیگر علنی شده بود و صحبت از این بود که او دیگر کفایت رئیس‌جمهوری را ندارد. این حرف‌ها در سوم خرداد 1360 به واقعیت مبدل شد و بنی‌صدر عزل گردید.👌 تابستان سال 1360 از راه رسید و اخبار جنگ هم مثل هوا روزبه‌روز گرم‌تر می‌شد. در آن روزهای گرم تابستان و در بحبوحۀ جنگ، تنها چیزی که بعد از چندین ماه، خوشحالی و لبخند را بر لبان‌مان می‌نشاند، بارداری‌ام بود🤰. خیلی وقت بود که هیچ چیز آن‌قدر خوشحال‌مان نکرده بود. نُه ماه از ازدواج‌مان می‌گذشت. وقتی مطمئن شدم که باردارم، خبرش را به سید دادم. خیلی خوشحال شد. خیلی بچه دوست داشت. همیشه دور و برش پر بود از بچه آن‌قدر سر به سرشان می‌گذاشت که بچه‌ها هم برای آمدنش لحظه‌شماری می‌کردند.😁 تعداد بچه‌های خانوادۀ من و او خیلی زیاد بودند. همۀ روستا همین‌طور بود. کمتر کسی بود که چهار پنج بچه نداشته باشد. بلافاصله پس از ازدواج اکثر خانم‌ها باردار بودند و خیلی‌ها در طول این نُه ماه به ما می‌گفتند چرا بچه نمی‌آورید؟ دیر می‌شود! آن‌قدر بچۀ ریز و درشت دور و برمان ریخته بود که کمتر کسی توجه می‌کرد من حامله‌ام. وجود یک موجود در من، خللی در انجام کارهای همیشگی‌ام به‌وجود نیاورده بود. مثل گذشته غذا درست می‌کردم، لباس می‌شستم، جارو می‌کردم، قالی می‌بافتم و اصلاً انگار نه انگار🤦‍♀. برای هیچ‌کدام‌مان فرقی نمی‌کرد دختر باشد یا پسر، گرچه برای خیلی از اهالی روستا داشتن پسر افتخار بیشتری محسوب می‌شد، اما برای من و سید خیلی مهم نبود .😊 ادامه دارد ........ 🌹 🔹 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : یازدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 آن روزها، مثل همان روزهای اولی که سید از من خواستگاری کرده بود، خیلی جای خالی مادرم را احساس می‌کردم. بیشتر از گذشته به بودنش در این شرایط نیاز داشتم، آخر داشتم مادر می‌شدم.🤱 روزهای بلند تابستان به‌سختی شب می‌شد. سید هم اعزام شده بود. همه‌اش دلهره داشتم و بیشتر اوقات نگران بودم. از روزی که رفته بود از او بی‌خبر بودم. ترس داشتم. نمی‌دانستم کجاست و چه می‌کند؟ هر وقت می‌گفتند شهید آورده‌اند، دلم می‌لرزید. تنها کسی که اضطرابم را با او در میان می‌گذاشتم، بچه‌ام بود. دستم را روی شکمم می‌گذاشتم و می‌گفتم: «دعا کن بابات زود برگرده!» دو هفته‌ای بود که رفته بود. هر موقع کسی از جبهه تماس می‌گرفت از مخابرات روستا داخل بلندگو صدا می‌زدند.📢 دعا می‌کردم که این دفعه اسم سیدمحمد را ببرند. آخرش تماس گرفت و گفت: «اینجا تلفن‌ زدن سخته امکاناتش نیست ،کارهای مهمتری داریم که انجام بدیم.» گفتم: «کجایی؟ جات راحته؟» گفت: «توی منطقه‌ای به اسم چزابه‌ایم و داریم آماده می‌شیم برای یه عملیات بزرگ! دعا کن عملیات خوب پیش بره!» خیلی صحبت‌مان به درازا نکشید و مجبور بودیم حرف‌هایمان را دو سه دقیقه‌ای خلاصه کنیم.🤏 خودم هم از رادیو شنیده بودم که عملیات فتح‌المبین در راه است. هر وقت صحبت از عملیات می‌شد، تنم به لرزه می‌افتاد. شاید اگر فرزندی در وجود من رشد نمی‌یافت، این طور نگران نبودم. می‌ترسیدم بچه ام روی پدر را نبیند‌. می دانستم چقدر سخت و کشنده است . من ۲۱ سال مادر داشتم اما باز هم نبودنش دردناک بود، اما نبود پدر از همان اول تولد بیشتر دردآور بود و آزاردهنده ترین فکری بود که ذهنم را به خود مشغول می کرد .🤯 روز به روز بزرگتر و تکان‌هایش بیشتر می‌شد. سید بعد از دو ماه برگشت. کمی از استرسم کم شده بود. ماهِ هفتم بود و اگر خودم نمی‌گفتم کمتر کسی متوجه می‌شد. وضعیت ظاهری‌ام آن‌قدر تغییر نکرده بود. زمان خیلی دیر می‌گذشت. روزها را می‌شمردم. پا به ماه که گذاشتم، نزدیکی‌های نوروز بود. نزدیک به سال جدید که شد، کل خانه را با خواهرشوهرهایم خانه‌تکانی کردیم، شیرینی درست کردیم🎂، نان هم پختیم و تمام ملحفه‌ها را در جوی آب سر کوچه شستیم . ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دوازدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 کمردرد شدیدی داشتم که نمی‌دانستم از کار زیاد است یا اینکه زمان وضع حمل فرارسیده. قابله هم که مرا معاینه کرد، گفت: «وقتش نزدیکه!» عید که شد، دردم گرفت😰 و همان روز اول عید، بچه‌ام در خانه به دنیا آمد. دختر بود. از قبل قرار بود اگر دختر باشد، اسمش را سمیه بگذاریم. سید همان روز اول سال قرار بود اعزام شود و با اینکه برای به ‌دنیا آمدن بچه لحظه‌شماری می‌کرد، بعد از به ‌دنیا آمدن سمیه با همان لباس بسیجی که برای اعزام به تن کرده بود، داخل اتاق شد و بی‌آنکه پوتین‌هایش را از پا درآورد، با حالت چهاردست‌ و پا کنارمن و دخترش آمد، رویش را بوسید😍😘، برای چند ثانیه در آغوشش گرفت و دوباره رفت و من و نوزاد تازه ‌متولد شده را تنها گذاشت. قبل از تولد سمیه، خیاط دو دست لباس سفید که هم مناسب دختر بود و هم مناسبِ پسر و یک لحاف و تشک برایش دوخته بود. هر روز کهنه‌ها و لباس‌هایش را می بردم سرِ جوی آب می‌شستم.💧 بیست روز بعد از آمدن سمیه، سید به استخدام سپاه درآمد. همیشه آرزویش این بود که پاسدار شود. محل کارش سرخس بود. بیشتر پاسدارانِ سرخس، کاشمری بودند. روزهای اول خودش می‌رفت و ما همین جا، در کاشمر بودیم، بعد که دید شرایط این‌گونه سخت است، خانه‌ای در سرخس اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.🏠 سخت‌تر از همه‌ چیز، دل‌کندن از خانه‌ای بود که هیچ ‌وقت خلوت نبود. همیشه درش باز بود و رفت و آمدش شب و روز نمی‌شناخت، اما حالا در غربت، در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که غیر از من و سید و سمیه کس دیگری نبود. هر از گاهی صاحب‌خانه پیشم می‌آمد، یا من به خانه‌شان می‌رفتم، اما از آن صفای خانۀ پدری سید خبری نبود. سید که نبود، بیشتر دلم برای خانه‌مان تنگ می‌شد. بعضی وقت‌ها از شنبه که می‌رفت تا آخر هفته برنمی‌گشت. ساعت کاری‌اش مشخص نبود. تنهایی و غربت آزارم می‌داد. اگر سمیه نبود همیشه بیکار بودم. هر وقت سید می‌آمد، هر چه لازم داشتیم برای چند روز آماده می‌کرد تا در نبودنش به چیزی احتیاج نداشته باشیم. حقوقی که می‌گرفت، دوهزار تومان بود🪙 که پانصد تومان آن را بابت اجاره می‌دادیم. آخر برج صد تومان دویست تومانی را هم می‌شد پس‌انداز کنیم. تنها چیزی که باعث می‌شد بتوانم سختی‌ها و دوری‌ها را تحمل کنم، عشقی بود که به محمد داشتم.♥️ ادامه دارد..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹