🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : دهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
اولین نوروزِ درگیر جنگ از راه رسید. حال و هوایش مثل قبل نبود. گویی هیچکس حس و حال عید دیدنی نداشت و همه فکرشان در مناطق جنگی بود.
حرفها دربارۀ رئیسجمهور ایران دیگر علنی شده بود و صحبت از این بود که او دیگر کفایت رئیسجمهوری را ندارد. این حرفها در سوم خرداد 1360 به واقعیت مبدل شد و بنیصدر عزل گردید.👌
تابستان سال 1360 از راه رسید و اخبار جنگ هم مثل هوا روزبهروز گرمتر میشد. در آن روزهای گرم تابستان و در
بحبوحۀ جنگ، تنها چیزی که بعد از چندین ماه، خوشحالی و لبخند را بر لبانمان مینشاند، بارداریام بود🤰. خیلی وقت بود که هیچ چیز آنقدر خوشحالمان نکرده بود. نُه ماه از ازدواجمان میگذشت. وقتی مطمئن شدم که باردارم، خبرش را به سید دادم. خیلی خوشحال شد. خیلی بچه دوست داشت. همیشه دور و برش پر بود از بچه آنقدر سر به سرشان میگذاشت که بچهها هم برای آمدنش لحظهشماری میکردند.😁
تعداد بچههای خانوادۀ من و او خیلی زیاد بودند. همۀ روستا همینطور بود. کمتر کسی بود که چهار پنج بچه نداشته باشد. بلافاصله پس از ازدواج اکثر خانمها باردار بودند و خیلیها در طول این نُه ماه به ما میگفتند چرا بچه نمیآورید؟ دیر میشود!
آنقدر بچۀ ریز و درشت دور و برمان ریخته بود که کمتر کسی توجه میکرد من حاملهام. وجود یک موجود در من، خللی در انجام کارهای همیشگیام بهوجود نیاورده بود. مثل گذشته غذا درست میکردم، لباس میشستم، جارو میکردم، قالی میبافتم و اصلاً انگار نه انگار🤦♀. برای هیچکداممان فرقی نمیکرد دختر باشد یا پسر، گرچه برای خیلی از اهالی روستا داشتن پسر افتخار بیشتری محسوب میشد، اما برای من و سید خیلی مهم نبود .😊
ادامه دارد ........
🌹
🔹
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : یازدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
آن روزها، مثل همان روزهای اولی که سید از من خواستگاری کرده بود، خیلی جای خالی مادرم را احساس میکردم. بیشتر از گذشته به بودنش در این شرایط نیاز داشتم، آخر داشتم مادر میشدم.🤱
روزهای بلند تابستان بهسختی شب میشد. سید هم اعزام شده بود. همهاش دلهره داشتم و بیشتر اوقات نگران بودم. از روزی که رفته بود از او بیخبر بودم. ترس داشتم. نمیدانستم کجاست و چه میکند؟ هر وقت میگفتند شهید آوردهاند، دلم میلرزید. تنها کسی که اضطرابم را با او در میان میگذاشتم، بچهام بود. دستم را روی شکمم میگذاشتم و میگفتم: «دعا کن بابات زود برگرده!» دو هفتهای بود که رفته بود. هر موقع کسی از جبهه تماس میگرفت از مخابرات روستا داخل بلندگو صدا میزدند.📢 دعا میکردم که این دفعه اسم سیدمحمد را ببرند. آخرش تماس گرفت و گفت: «اینجا تلفن زدن سخته امکاناتش نیست ،کارهای مهمتری داریم که انجام بدیم.» گفتم: «کجایی؟ جات راحته؟» گفت: «توی منطقهای به اسم چزابهایم و داریم آماده میشیم برای یه عملیات بزرگ! دعا کن عملیات خوب پیش بره!» خیلی صحبتمان به درازا نکشید و مجبور بودیم حرفهایمان را دو سه دقیقهای خلاصه کنیم.🤏
خودم هم از رادیو شنیده بودم که عملیات فتحالمبین در راه است. هر وقت صحبت از عملیات میشد، تنم به لرزه میافتاد. شاید اگر فرزندی در وجود من رشد نمییافت، این طور نگران نبودم. میترسیدم بچه ام روی پدر را نبیند. می دانستم چقدر سخت و کشنده است . من ۲۱ سال مادر داشتم اما باز هم نبودنش دردناک بود، اما نبود پدر از همان اول تولد بیشتر دردآور بود و آزاردهنده ترین فکری بود که ذهنم را به خود مشغول می کرد .🤯
روز به روز بزرگتر و تکانهایش بیشتر میشد. سید بعد از دو ماه برگشت. کمی از استرسم کم شده بود. ماهِ هفتم بود و اگر خودم نمیگفتم کمتر کسی متوجه میشد. وضعیت ظاهریام آنقدر تغییر نکرده بود. زمان خیلی دیر میگذشت. روزها را میشمردم. پا به ماه که گذاشتم، نزدیکیهای نوروز بود. نزدیک به سال جدید که شد، کل خانه را با خواهرشوهرهایم خانهتکانی کردیم، شیرینی درست کردیم🎂، نان هم پختیم و تمام ملحفهها را در جوی آب سر کوچه شستیم .
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : دوازدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
کمردرد شدیدی داشتم که نمیدانستم از کار زیاد است یا اینکه زمان وضع حمل فرارسیده. قابله هم که مرا معاینه کرد، گفت: «وقتش نزدیکه!» عید که شد، دردم گرفت😰 و همان روز اول عید، بچهام در خانه به دنیا آمد. دختر بود. از قبل قرار بود اگر دختر باشد، اسمش را سمیه بگذاریم. سید همان روز اول سال قرار بود اعزام شود و با اینکه برای به دنیا آمدن بچه لحظهشماری میکرد، بعد از به دنیا آمدن سمیه با همان لباس بسیجی که برای اعزام به تن کرده بود، داخل اتاق شد و بیآنکه پوتینهایش را از پا درآورد، با حالت چهاردست و پا کنارمن و دخترش آمد، رویش را بوسید😍😘، برای چند ثانیه در آغوشش گرفت و دوباره رفت و من و نوزاد تازه متولد شده را تنها گذاشت. قبل از تولد سمیه، خیاط دو دست لباس سفید که هم مناسب دختر بود و هم مناسبِ پسر و یک لحاف و تشک برایش دوخته بود. هر روز کهنهها و لباسهایش را می بردم سرِ جوی آب میشستم.💧
بیست روز بعد از آمدن سمیه، سید به استخدام سپاه درآمد. همیشه آرزویش این بود که پاسدار شود. محل کارش سرخس بود. بیشتر پاسدارانِ سرخس، کاشمری بودند. روزهای اول خودش میرفت و ما همین جا، در کاشمر بودیم، بعد که دید شرایط اینگونه سخت است، خانهای در سرخس اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.🏠
سختتر از همه چیز، دلکندن از خانهای بود که هیچ وقت خلوت نبود. همیشه درش باز بود و رفت و آمدش شب و روز نمیشناخت، اما حالا در غربت، در خانهای زندگی میکردیم که غیر از من و سید و سمیه کس دیگری نبود. هر از گاهی صاحبخانه پیشم میآمد، یا من به خانهشان میرفتم، اما از آن صفای خانۀ پدری سید خبری نبود. سید که نبود، بیشتر دلم برای خانهمان تنگ میشد. بعضی وقتها از شنبه که میرفت تا آخر هفته برنمیگشت. ساعت کاریاش مشخص نبود. تنهایی و غربت آزارم میداد. اگر سمیه نبود همیشه بیکار بودم. هر وقت سید میآمد، هر چه لازم داشتیم برای چند روز آماده میکرد تا در نبودنش به چیزی احتیاج نداشته باشیم. حقوقی که میگرفت، دوهزار تومان بود🪙 که پانصد تومان آن را بابت اجاره میدادیم. آخر برج صد تومان دویست تومانی را هم میشد پسانداز کنیم. تنها چیزی که باعث میشد بتوانم سختیها و دوریها را تحمل کنم، عشقی بود که به محمد داشتم.♥️
ادامه دارد.....
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : سیزدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
سید در سپاه سرخس به عنوان مسئول فرهنگی مشغول به کار بود و بعد از چند ماهی که از شروع کارش می گذشت ، مسئول پایگاه بسیج روستای آق دربند شد، در این روستا که در جنوب سرخس قرار داشت، به خاطر قرارگیری در لب مرز و داشتن یک معدن بزرگ زغالسنگ، نسبت به سایر روستاهای سرخس اهمیت
بیشتری داشت و در واقع سید و تعداد دیگری از پاسداران مسئولیت حفاظت از این روستا را هم بر عهده داشتند.
از وقتی که به آقدربند رفته بود، فاصلۀ رفت و برگشتش طولانیتر شده بود. حتی گاهی اوقات از دو هفته بیشتر میشد که نمیآمد. نگرانش میشدم. هر شب دعا میکردم که زنگ بزند. خانهمان تلفن نداشت. به صاحبخانه زنگ میزد و من بدو بدو میرفتم و با او صحبت میکردم. تماس که میگرفت کمی از آشوب دلم کاسته میشد.
نزدیک به دو سال از شروع جنگ میگذشت. کمتر کسی فکرش را میکرد که اینقدر طولانی شود. بیشتر از یک سال میگذشت که خرمشهر دست عراقیها بود. آرزو میکردم روزی بیاید که دیگر جنگ تمام شده و همۀ مردم در کنار خانوادههایشان در امنیت و راحتی باشند. این آرزوی همه بود. همیشه در مسجد دعا میکردند و همه آمین میگفتند. خوشحالکنندهترین خبری که از زمان شروع جنگ تا آن زمان شنیده بودیم، خبر آزادسازی خرمشهر در سوم خرداد 1361 بود. تا آن سال، خیلی خبرهای خوشی نمیرسید. شادی همۀ ایران را فراگرفته بود و همه جا شیرینی پخش میکردند. آن قدر خوشحال بودیم که انگار خبر پایان جنگ رسیده بود.
با فتح خرمشهر گویی روحی تازه در همه دمیده شد و موتور جنگی ایران قدرت بیشتری یافت.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : چهاردهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
تیرماه سال 1361 بود که فهمیدم دوباره باردار هستم. سمیه هنوز چهار ماهه بود و شیر میخورد. سعی کردم وابستگیاش را به شیر کمتر کنم، چرا که مجبور بودم زودتر از شیر بگیرمش. سید همچنان در آقدربند بود. از وقتی که فهمیده بود باردار هستم سعی میکرد زود به زود برگردد، اما همیشه میگفت: «جنگه دیگه! وضعیت حساسه. نمیتونم نباشم!» اینها را که میگفت در مقابلش احساس شرمندگی میکردم و ارادهام قویتر میشد. سمیه که هفت ماهه شد، از شیر گرفتمش میتوانست بنشیند و کمی چهار دست و پا کند. در این مدت خیلی روی پدر را به خود ندیده بود.
هر وقت سید میآمد، دو سه روزی پیشمان بود و تمام کارش در طول روز بازی با سمیه بود. از اینکه فرزند دیگری در راه داشتیم، شادمان بود و میگفت: «اگه پسر بود اسمش رو میذاریم روحالله، اگر هم دختر بود هر چی خواستی اسمش رو بذار.» آن قدر امام را دوست داشت که همیشه آرزو میکرد بچهمان پسر باشد تا اسمش را روحالله بگذارد.
ماههای آخر بارداریام بود. کمی فعالیت برایم سختتر شده بود. سمیه میتوانست دستش را به جایی بگیرد و بایستد کمتر میتوانستم او را بغل کنم. او هم عادت کرده بود و خیلی تقاضا نمیکرد.
نزدیکیهای نوروز 1362 سید دوباره اعزام شد. این دفعه تعداد زیادی اعزام شده بودند. خیلی از همکارانش هم با او بودند. میگفت همه هستند. خبرهایی در راه بود. منتظر بودیم برای عید بیاید. نوروز نشده تماس گرفت و گفت: «داریم برای عملیات مهمی آماده میشیم. عید همینجا هستیم.»
لحظۀ تحویل سال خودم بودم و سمیه، روز اول عید مصادف با تولد یکسالگی سمیه بود. تازه یاد گرفته بود بابا بگوید و مدام تکرار میکرد. شب که میشد، به سمت در میرفت و منتظر پدر میماند. برای پدرش خیلی بیتابی میکرد. نمیدانستم چقدر آنجا خواهد بود. هر روز را به امید اینکه خواهد رسید سر میکردم.
ادامه دارد .........
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : پانزدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
چند روز اول عید ، صبح و شب خانه بودیم. فقط برای عید دیدنی به خانۀ صاحبخانهمان رفته بودم. دلم هوای روستایمان را کرده بود. همیشه، این روزها همه میآمدند خانهمان، اما اینجا جز چند تا از همسایهها کسی را نمیشناختم. با چند تا از همکاران سید رفت و آمد مختصری داشتیم، اما بیشتر آنها هم برای سال نو به شهرهایشان رفته بودند. فکرش را نمیکردم سید عید را بماند. قرار بود وقتی برگشت با هم به کاشمر برویم. پدر من و پدر و مادر سید مدام به خانۀ صاحبخانهمان زنگ میزدند و میگفتند با سمیه به روستا برویم اما برای من سخت بود که با یک بچۀ کوچک و با این وضعیت جسمانی به تنهایی سفر کنم، به علاوه، سرخس مستقیماً برای کاشمر ماشین نداشت،
باید به مشهد میآمدم، از مشهد هم فقط یک اتوبوس برای کاشمر وجود داشت. ترجیح میدادم تنها بمانم. خدا خدا میکردم روزهایی که سید نیست، بچهام بهدنیا نیاید. گرچه صاحبخانه همیشه میگفت که اگر کاری داشتم یا دردم گرفت به او اطلاع دهم و در روز دو سه باری به من سر میزد تا ببیند چه میکنم. این روزهای آخر بارداری بیشتر سراغم را میگرفت. سیزده روز نوروز تمام شده بود و سید نیامد. چند باری تماس گرفت و گفت: «احتمالاً تا آخر فروردین همینجا میمونیم و بعد میایم.» از رادیو خبر عملیات بزرگی را شنیده بودم که از 21 فروردین آغاز شده بود؛ عملیات والفجرخیلی خبرها خوشایند نبود. آنگونه که میشنیدیم، ایران در این عملیات چندان موفق نبود. عملیات تمام شده بود و منتظر بودم سید برگردد. چند روزی از پایان عملیات والفجر 1 میگذشت، اما خبری از سید نشد. یک هفتهای هم میشد که زنگ نزده بود. نگرانش بودم، دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود.
اردیبهشت هم از راه رسید. همیشه سرِ قولش بود. قول داده بود فروردین تمام نشده، برگردد. پدر و مادرش هم مثل من نگران بودند. هر روز زنگ میزدند و خبرش را میگرفتند.
بیخبری، آنها را نیز مثل من آزار میداد. خوابهای آشفته میدیدم. تا آن زمان هیچوقت آنقدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس میکردم اتفاقی افتاده است.
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹