eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇
هدایت شده از ‹ مِـعـ‌ࢪاجْ شُـ‌هَـ‌دٰا ›
. شمام اینجورید؟ چطوریه که یهو یه غم ِعجیب ِغریب ِ بی سروته میوفته رو دل آدم ! یقه ات رو میگیره و خفت میکنه از پا میوفتی و نمیدونی این حال عجیب ِ غریب ِ بی سروته رو چجوری آروم کنی .. اینجور وقتا آدم میبُره.. دیگه تموم میشه.. دیگه جا نداره هِی تو خودش بریزه .. منشائش هرچی هست .. هرکی هست من به یکی پناه میبرم ... حسین [علیه السلام] .. نمیدونم شاید فراقش باعث این حالِ عجیب ِغریب ِبی سروته ... (شاید ولی به احتمال حتما) بزار ته این حال عجیب ِغریب ِبی سروته بگم ... دلم داره داد میزنه : حسین [علیه السلام] جان .. أحتاجك ... ° Г🥀🌱 @meraj313 /°°
هدایت شده از منتظرمنجی
🔺‏واقعا پیشگیری از همین اندازه ساده است. کرونا قابل و مهار است👆کمک کنید اپیدمی نشه و کنترل بشه. @khabarnews2 👈اخبار مهم در ایتا
هدایت شده از منتظرمنجی
💠چندخاطره ازعارف بزرگوار شهید محمّدحسین یوسف الهی ▫️شهید یوسف الهی به من گفت: در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود بنویس بعد خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد. نیمه شب خوابم برد( فقط ۲۵ دقیقه) من برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدّمه به من خیره شد وگفت: شهادتت به تاخیر افتاد با تعجّب به او را نگاه میکردم که گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر مینوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود در آن شب و در آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود.... ▫️با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمیدانستم درکدام اتاق هست. درحال عبور ازسالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا وارد اتاق شدم، دیدم به خاطر مجروح شدن هردو چشمش بسته است. بعداز کمی صحبت گفتم:مادر! چطور مراباچشمان بسته مرا دیدی؟! امّا هرچه اصرار کردم، بحث راعوض کرد... 📚 منبع: نخل های سوخته 🌷 ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ▫️گریه های حاج قاسم در فراق عارف شهید یوسف‌ الهی ▫️شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد کنار او دفن شود. ▫️ مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ▫️شهید یوسف الهی، همرزم و رفیق حاج قاسم، پس از چندین بار مجروحیت، در ۸ بر اثر بمباران مجروح شد و مورخ ۶۴/۱۱/۲۷ به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
فصل 19 كتاب نور مهتاب اسم او "جابر" بود، بيشتر مردم او را "جابرانصارى" مى خواندند، او خيلى به پيامبر و خاندان او علاقه داشت. سال هفتم هجرى بود. پيامبر همراه با مسلمانان در حال كندن خندق بودند، سپاه مكّه قصد داشت به مدينه حمله كند، بت پرستان تصميم گرفته بودند در اين حمله، همه مسلمانان را از بين ببرند. جابر مى دانست كه پيامبر چند روز است غذا نخورده است، بيشتر مسلمانان در شرايط سختى بودند. همه دارايى جابر، يك گوسفند كوچك بود. او با همسرش مشورت كرد و تصميم گرفت تا آن گوسفند را ذبح كند و پيامبر و على و چند نفر ديگر از دوستانش را براى ناهار دعوت كند. او گوسفند را ذبح كرد و همسرش مشغول آشپزى شد... جابر نماز ظهر را همراه پيامبر خواند و سپس نزد پيامبر رفت و او را براى ناهار دعوت كرد. پيامبر دعوت او را قبول كرد. جابر تقريباً براى ده نفر غذا آماده كرده بود، امّا پيامبر به همه مسلمانان خبر داد كه آنان در خانه جابر ناهار خواهند خورد. پيامبر به خانه جابر آمد، كنار تنور رفت و نگاهى به ديگ كوچك غذا انداخت و زير لب دعا خواند، بعد خودش كار تقسيم غذا را به عهده گرفت. آن غذا آن قدر بركت پيدا كرد كه همه مسلمانان سير شدند. وقتى مهمانى تمام شد جابر به سراغ ديگ غذا رفت، ديد كه اصلاً ذره اى از آن كم نشده است!36 * * * از آن روز به بعد، پيامبر به جابر علاقه بيشترى پيدا كرد، جابر بارها وفادارى خود را نسبت به پيامبر و خاندان او نشان داده بود، پيامبر مى دانست كه جابر در آينده، نقش مهمى در زنده كردن فرهنگ شيعه خواهد داشت. وقتى كه عاشورا فرا برسد، زمانى كه حسين (ع) مظلومانه شهيد بشود، اين جابر اولين زائر او در روز اربعين خواهد بود. پيامبر اين حقايق را مى دانست، او مى خواست تا جابر را به اوج معرفت برساند. به همين دليل، يك روز، پيامبر با جابر چنين سخن گفت: اى جابر! خدا من و على و فاطمه و حسن و حسين را از نور خودش آفريد، پس از آن، نور شيعيان ما را از نور ما آفريد، ما خدا را حمد و ستايش كرديم، شيعيان ما هم خدا را حمد و ستايش كردند، ما خدا را به يگانگى ياد نموديم، شيعيان هم از ما پيروى كردند. اى جابر! سال ها گذشت، پس از آن خدا آسمان ها و زمين و فرشتگان را آفريد، فرشتگان صد سال در سكوت به سر بردند، آنان نمى دانستند چه بگويند و چگونه خدا را ياد كنند، صد سال كه گذشت، ما خدا را حمد و ستايش كرديم، نور شيعيان ما هم از ما پيروى كردند، آن وقت بود كه فرشتگان به سخن آمدند و خدا را حمد و ستايش نمودند. اى جابر! زمانى كه ما يكتاپرست بوديم، هيچ يكتاپرستى نبود، براى همين است كه خدا مقامى ويژه به ما عطا كرد. خدا زمانى ما را برگزيد كه هنوز جسمى نداشتيم، سپس شيعيان را برگزيد، ما دعا كرديم و خدا دعاى ما را مستجاب كرد.37 ـــــــــــــــــــــــــ شما فصل 19 كتاب نور مهتاب، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد. مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میز دکوری خوشگل بسازید🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده هایی برای استفاده وسایل آرایش شکسته🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیستم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 آن‌طور که شنیدم همه آمده بودند مشهد؛ مادرش، پدرم، خواهرها و برادرهایش. پدرش شب گذشته پیش سید مانده بود و بقیه خانۀ برادرشوهرم بودند. مجبور شدیم از اتاق بیرون برویم. قوانین بیمارستان به ما اجازۀ ماندن در اتاق را نمی‌داد. به درخواست محمد و با خواهش و تمنا، برادرشوهرم سمیه را به داخل آورد و ما بیرون رفتیم. روی صندلی‌های داخل سالن نشستیم. مادرشوهرم هم بود. آن‌قدر که آنها ناراحت بودند من نبودم. تازه خدا را هم شکر می‌کردم که سید سالم است و چند روز آینده به خانه خواهد آمد. چند ساعتی بود که در بیمارستان بودیم. هر از گاهی به دور از چشم مأمور جلو در، به داخل بخش می‌رفتم، دقایقی در کنار سید می‌نشستم و با او صحبت می‌کردم. نمی‌توانست سرش را به سمتم بچرخاند. دلیل آن را آثار جراحتش می‌دانستم. داخل اتاق، کنار سید نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دلم درد گرفت. دردش شبیه درد زایمان نبود. گفتم حتماً بخاطر خستگی راه و نشستن طولانی روی صندلی بوده است. از صبح حتی برای دقیقه‌ای دراز نکشیده بودم. هر چه می‌گذشت دردم بیشتر می‌شد. سید پرستار را صدا کرد و او مرا به بخش زایشگاه برد، طاقتم داشت تمام می‌شد، خیلی درد داشتم. نزدیکی‌های صبح در همان بیمارستان قائم زایمان کردم. این دفعه بچه پسر بود. همیشه می‌گفتم فرقی ندارد بچه دختر باشد یا پسر، اما چون اولی دختر بود، زیر لب دعا می‌کردم دومی پسر باشد. وقتی پرستار گفت: «مبارکه! بچه‌ات پسره!» ذوق کردم؛ گرچه از قبل احساس می‌کردم که پسر است، اما مطمئن که شدم، زیر لب گفتم: «آخ‌جون!» حس و حال خوبی داشتم. هیچ غم و غصه و هیچ فکری مرا آزار نمی‌داد. احساس سبکی می‌کردم. سید که حالش خوب بود، سمیه هم که پیش پدرش بود و بچۀ دوم‌مان هم که به دنیا آمده و سالم بود. دیگر چه چیزی می‌خواستم و چه دلیل بهتر از اینها برای سبکی و راحتی؟ ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و یکم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 بیدار که شدم و سراغ بچه را گرفتم، گفتند برای دقایقی بچه را به بخش جراحی و پیش پدرش بردند و حالا آورده‌اند تا به او شیر بدهم. خیلی ریز و کوچک بود از سمیه خیلی ریزاندام‌تر. با خودم گفتم خوب است سید هم روح‌الله را دیده، حتماً کلی خوشحال است، کاش می‌شد او هم به دیدنم بیاید تا خوشحالی‌مان را با هم تقسیم کنیم! وقتی دیدم سید نیامد، به دور از چشم پرستاران، آرام از تخت پایین آمدم. چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم ‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم آدم سخت‌گیری نبود. اجازۀ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه ‌متولد شده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند. گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیۀ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می کردند. پرستار سید که آمد، متوجه من شد. کلی مرا سرزنش کرد و با عصبانیت و صدایی بلند گفت: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟ تو تازه زایمان کردی. باید الان استراحت کنی. بلند شدی و شروع کردی به راه رفتن؟ مگه نمی‌دونی اینجا آلوده است که نوزاد رو آوردی؟ سریع از اینجا برو بیرون!» منتظر بودم دعواهایش تمام شود و از او سؤال کنم که چرا محمد نمی‌تواند دستانش را تکان دهد؟ همراهش بیرون آمدم. گفتم: «خانم پرستار! من الان میرم، فقط شما جواب سؤالم رو بدید! چرا دستاش تکون نمی‌خوره؟ سید که چیزیش نشده!» بدون تأمل گفت: «چون تیر به نخاعش خورده!» متوجه منظورش نشدم. بیشتر از این هم برایم توضیح نداد و جرئت پرسیدن سؤال بیشتر را هم نداشتم. چیزی که گفته بود را با خود مرور می‌کردم. دوباره دل‌شوره گرفته بودم. دیده بودم پدر و مادر و خواهر و برادرانش خیلی خوشحال نیستند؛ اما دلیلش را نمی‌دانستم. با التماس از یکی از پرستاران سؤال کردم، او هم برایم توضیح داد: «سید قطع نخاع شده و نمی‌تونه دست و پاهاش رو تکون بده. قطع نخاع یعنی این!» وارفتم! انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند ، روح‌الله شروع به گریه کرده بود و من، بی‌تفاوت، غرق در افکار و سادگی خودم بودم! ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه با سیمان 😍 👌👌 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥