eitaa logo
کانال عشق
315 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
11هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 : 💠 همه افراد خانه ما، وقتی می‌خوابند حتماً یک کتاب کنار دستشان است. من فکر می‌کنم که همه باید این‌گونه باشند. پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با کتاب مأنوس کنند. ١٣٧۴/٠٢/٢۶ 🆔 @khanevadeh_313
39.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلوزیونی 🔻توصیف مرگ از زبان کسانی که به این دنیا برگشتند! 💠 بسیار اثر بخش 🔻 قسمت چهاردهم 🆔 @khanevadeh_313
🍃 ↫✨مصرف ترکیب شیر با موز (و سایر میوه ها) باعث اختلال در هضم شده و فضولاتی را در بدن ایجاد می کند. ↫✨ شیر را با خرما، دارچین یا عسل بخورید تا خاصیت واقعی را جذب بدنتان کنید. 🌸🍃 @Tebolathar
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز متاسفانه دراین بخش 🤔بااین جمعیت عالی...پستی نداشتید..🤦‍♂
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی و پنج✨💥 ⏪فردای آن روز که از مدرسه برگشت گفت: «ساعت دوم منتظر آمدن معلم بودیم من و هما، مصمم به هم نگاه می‌کردیم و لبخند ☺️می‌زدیم. بالأخره معلم آمد. در ابتدا خیلی صمیمانه با بچه‌ها حرف می‌زد تا مثل همیشه خودش را در دل ❤️آن‌ها جا کند. چون این بهترین روشش بود، سلام و احوال‌پرسی گرم، خوش و بش با بچه‌ها، شوخی و خنده🤔 ⏪بعد از کمی که از آمدنش به کلاس گذشت شروع کرد 🌿به گفتن حرف‌های ضد انقلابی، دو سه نفر از بچه‌ها هم همراهی‌اش می‌کردند. با ایما و اشاره🙋‍♀ به هما گفتم: «حالا وقتشه» او هم سرش را تکان داد و گفت: «من آماده‌ام.»👌 تو همین حال و احوال یک‌دفعه حرف معلم را قطع کردم ❌و از سخنان امام برای بچه‌ها گفتم از شهدای انقلابی و ایستادگی مردم در مقابل حکومت شاه، چند تا آیه و حدیث🌺 خواندم. برای صحبت‌های قبلی که چند روز پیش معلم سر کلاس گفته بود هم روی برگه‌ای جواب‌هایی را از روی کتاب‌هایم نوشتم و مثل مسلسل پشت سرهم خواندم بلافاصله هما دنبال حرف‌هایم‌ راگرفت و ادامه داد.»✨✨ ⏪عصمت خیلی شجاع 🌹شده بود آن روز حرف‌هایی را در کلاس به معلم گفته بود که خیلی‌ها جرأت گفتنش را نداشتند می‌گفت: «معلم هیچ چیز برای گفتن نداشته صورتش از اینکه جوابی در مقابل حرفای من و هما نداشت قرمز😡 شده بود. احساس کردم می‌خواد پا به فرار بذاره. چهرهٔ آن دانش‌آموزانی هم که حمایتش می‌کردن خیلی دیدنی 😊شده بود بهت زده به من و هما نگاه می‌کردن.» وقتی این ماجرا را برای من تعریف کرد، بی اختیار اشک😭 از چشمانم جاری شد. من شک نداشتم عصمت می‌دانست کجا باید حرف بزند تا دل دشمن👹 را به لرزه در بیاورد و آن‌هایی را که هنوز ذره‌ای ایمان در دلشان باقی مانده به راه راست دعوت کند. چند بار این برخوردها برایش اتفاق افتاده بود عصمت🌸 اخلاقی داشت که شاخص بود. ⏪دوستانش وقتی برای خیاطی می‌آمدند پیشم می‌گفتند: «با بعضی از دانش‌آموزانی 🧕🧕که عضو این گروهک‌ها ‌شدن یا بین رفتن و ماندن تردید دارن، رابطهٔ دوستی✅ برقرار می‌کنه.گاهی وقت‌ها می‌بینیمش کنارشان نشسته و در بحث‌هاشان شرکت می‌کنه. با قدرت بیان، ذهنیت اونا رو به باورهای مذهبی و انقلابی می‌کشونه.»♦️ ⏪هر موقع علت دوستی‌اش با این افراد رو ازش می‌پرسیم، می‌گه: « باید سعی کنیم با اخلاق و رفتاری پسندیده،✅ دیگران رو به دین و مذهب دعوت کنیم اگه دلایلمان منطقی باشه اونا حتماً می‌پذیرن هیچ چیز مثل برخورد خوب روی افراد تاثیر نمی‌ذاره.»🔅🔅 ⏪تنها رمز موفقیت عصمت خوش ‌اخلاقی و مهربانی☺️ بود. در شرایطی که کسی به مسائل اعتقادی دانش‌آموزان اهمیتی نمی‌داد، او به دنبال این فعالیت‌ها بود و خوب نتیجه می‌گرفت.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی وشش✨💥 ⏪سال 58 بود،هنوز تلویزیون نداشتیم چون خانهٔ پدرم نزدیک بود بچه‌ها می‌رفتند آنجا و با بچه‌های هم‌سن و سال خودشان جمع 🌺می‌شدند جلوی تلویزیون و با خوشحالی به برنامه‌ها نگاه می‌کردند. در خانه اخبار را از رادیو📻 گوش می‌دادیم. یک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو رفت توی اتاق یک دفتر و خودکار 📝آورد رادیو را روشن کرد. بهش گفتم: «داری چه‌کار می‌کنی؟»🤔 گفت: «الان سخنرانی امام می‌خواد پخش بشه.» گفتم: «چرا دفتر و خودکار 📝آوردی؟» گفت: «می‌خوام هر چی امام می‌گه اونا رو بنویسم.» سخنرانی امام💐 که شروع شد، رفتم بالای سرش دیدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهی به او انداختم و رفتم سراغ کارهای🔅 خانه، بعد از ظهر آماده شد، لباس پوشید و رفت جلسه، رفتم سراغ دفترش، برگ برگ نگاهش کردم. آن‌قدر پشت سر هم نوشته بود❗️ که برگ‌های دفتر سیاه شده بود. چند روز بعد غلامعلی یک تلویزیون 📺خرید و یک دست مبل راحتی ، من و بچه‌ها آن روز خانه را تمیز کردیم ✅فرش توی هال را عصمت جارو کرد پشتی‌ها را بردیم چیدیم یک طرف، مبل‌ها را چیدیم طرف دیگر، تلویزیون📺 را گذاشتیم روی میز، جلوی مبل‌ها، کلی در و دیوار را دستمال کشیدیم. بچه‌ها خوشحال 😇بودند، مخصوصاً عصمت، خانه عوض شده بود. رفتم توی آشپزخانه چای آوردم و همه دور هم نشستیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم.😍 ⏪تابستان بود، شب که شد رفتیم پشت‌بام هوا خیلی خوب 💫بود چون اکثر خانه‌های شهر دیوارهای آجری داشتند و روی پشت‌بام‌ها کاه‌گِل بود، یک ساعت قبل از اینکه بخوابیم روی پشت‌بام آب💧 می‌پاشیدیم، باد که می‌وزید، خیلی خنک 🌟می‌شد. زیر انداز می‌انداختیم و رختخواب می‌بردیم پهن می‌کردیم.🌻 ⏪من با غلامعلی، منصوره، فرخنده و علیرضا، رفتیم پشت‌بام، اصلاً حواسم نبود که عصمت ✨هنوز نیامده، گرم صحبت کردن بودم. یک‌دفعه متوجه شدم عصمت بین ما نیست به علیرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن!»🤓 رفت از لب بام توی حیاط سرک کشید و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد و گفت: «حتماً تلویزیون📺 روشنه صِدام رو نمی‌شنوه! برم پایین صداش کنم؟» گفتم: «نه، خودم می‌رم پارچ آب رو هم یادم رفته از پایین بیارم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سی و هفت✨💥 ⏪آن شب هوا خیلی خیلی گرم🔥 بود از پله‌ها که آمدم پایین، نفسم به سختی می‌زد. پله‌های پشت‌بام توی حیاط بود وقتی رسیدم پلهٔ آخری یک نفس✨ عمیق کشیدم و کمی ایستادم. صدای تلویزیون می‌آمد نورش هم از پنجره،‌ توی حیاط افتاده بود. با خودم گفتم: «ای بابا، بازم نشسته داره سخنرانی گوش می‌ده.»🤔 در هال را باز کردم، دیدم نشسته روی مبل، در دفترش 📖مطلب می‌نویسد. صدایش زدم، «عصمت!» جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم: «عصمت!»🌸 باز هم چیزی نگفت با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر! پس حواست کجاست؟» تازه گفت: «چی‌ شده؟»🧐 گفتم: «هیچی! می‌دونی چندبار صدات زدم.» سخنرانی امام پخش می‌شد به صورتش نگاه کردم از شدت گرما 💥زرد و بی‌حال شده بود ولی بازم می‌نوشت و به حرف‌های من گوش می‌داد. با عصبانیت😡 گفتم: «رنگ و روی خودت رو دیدی؟ برای چی این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟» گفت: «مادر یه لحظه صبر کن. چرا ناراحت می‌شی؟»🤓 گفتم: «ناراحت تواَم، تو به فکر سلامتی خودت نیستی.» با همان ادب ✅همیشگی‌اش همین‌طور که داشت می‌نوشت، سرش را بلند کرد و گفت: مغز من خیلی جا داره حالا حالا‌ها پر نمی‌شه، من می‌نویسم که حرف الهی یاد بگیرم.»🔸 ⏪کنارش نشستم تا سخنرانی امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بریم پشت‌بام، هوای اینجا خیلی گرم شده.»✨ گفت: «مادر تو برو اذیت نشی، خودم میام. باید این نوشته‌ها رو چند بار بخونم که نکنه کلمه یا حرفی از سخنان✨ امام عزیزم جا به جا بشه آخه این حرف‌های با ارزش باید توی رگ و خونم جاری بشه.» این دفتر را هر وقت می‌رفت بیرون با خودش می‌برد. جنگ که شد نمی‌دانم سرنوشت آن دفتر چه‌ شد!.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️