🍃 #لاغری
⇦✨نوشیدنی لاغرکننده سنتی:
⚜آب ولرم①ل
⚜گـلاب②ق.غ
⚜خاکشیر②ق.غ
⚜آب لیموی تازه①ق.غ
✍همه مواد باهم مخلوط،صبح ها ناشتا بمدت یکماه مصرف کنید و تاثیر چربی سوزی آن را ببینید.
🌸🍃 @Tebolathar
38.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلوزیونی #زندگی_پس_از_زندگی
🔻توصیف مرگ از زبان کسانی که به این دنیا برگشتند!
💠 بسیار اثر بخش
🔻 قسمت نوزدهم
🆔 @khanevadeh_313
beheshti_zendeghi be eshgh ast.mp3_82350.mp3
1.73M
💖زندگی به #عشق است💖
عشق به……⁉️
🍃نواهنگی زیبا از سخنان کمتر شنیده شده شهید #آیتالله_دکتر_بهشتی
درباره خصوصیات #ایران و ایرانیان و جدال عقل و عشق
🍃🌹🍃
#منبر_کوتاه
#هیئت_مجازی
#تنها_مسیر_اصفهان
🔹@Tanha_sfahan🔹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و هشت✨💥
◀️یکی از روزها بعد از ناهار رفتم توی اتاق دراز کشیدم. قرار بود علیرضا از جبهه بیاید، آنقدر به ساعت چشم دوختم که کمکم خوابم 😴برد. نزدیک عصر بود، با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. آمدم دم در هال، عصمت توی حیاط کنار شیر آب🚰، روی صندلی چهار پایه نشسته بود و لباس میشست. علیرضا را دیدم با زیرپوشی سفید👕 و شلواری ارتشی پر از لکههای خون، کنارش نشسته و باهم حرف میزدند.
قلبم❣ داشت از جا کنده میشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. با عجله یک لنگه دمپایی پوشیدم و یکی را نپوشیدم رفتم طرفشان، کمی جلوتر رفتم. وقتی نگاهم به دستهای عصمت🌸 افتاد، دیدم لباسهای علیرضا خونآلود است. با تعجب به علیرضا نگاه کردم و با خود گفتم: «علیرضا که سالمه، پس چرا این لباسا خونیه!»🤔
هر دوشان متوجه آمدن من نشده بودند. با صدای بلند گفتم: «علی! علی! مادر، کی برگشتی؟»🧐
علیرضا هول کرده بود. یکدفعه گفت: «سلام! همین چند لحظه پیش.»
رفتم کنار علیرضا ایستادم، دورش چرخی زدم نگاهش میکردم که جای زخمی در بدنش پیدا کنم.😟
وقتی عصمت چهرهٔ مرا دید، گفت: «مادر نگران نباش! اتفاقی نیفتاده.»☺️
گفتم: «چی شده که من خبر ندارم، چرا به من چیزی نمیگین؟»
عصمت در حالی که اشک😭 در چشمانش حلقه زده بود و بغض کرده گفت:
علیرضا بدنهای غرق به خون و تکهتکه شدهٔ شهدا رو جمع کرده میگه خیلی زیاد بودن!»😔
من هم رو به علیرضا کردم و گفتم: «آره مادر؟»
آهی کشید و گفت: «آره! اونا رو جمع کردم و توی صندوقهای چوبی 🌷گذاشتم که روی خاک صحرا نمونن. تا زودتر ببرنشون عقب و به خانوادههاشون تحویل بدن. آخه! مادران زیادی چشم انتظار 🕊اومدن بچههاشون هستن. بعضی از این پیکرها با اینکه چند روزی میشد روی خاک توی گرمای آفتاب مانده بودند؛ اما فقط جسمشان را خاک گرفته بود سالمِ سالم بودند.»☺️
با دستم محکم زدم روی پایم و با تعجب
گفتم: «الله اکبر!»
◀️آن روز علیرضا اجازه نداده بود من لباسهای غرق به خونش را ببینم و آنها را به عصمت🌸 داده بود تا تمیز کند. همیشه سَرو سِرّ علیرضا و عصمت با هم بود رازدارِ هم بودند. آنقدر با هم درد دل💓 میکردند که من متوجه نمیشدم چرا این دو، تا به این حد به هم وابستهاند. از جبهه که میآمد از شهدا🌷 برای عصمت تعریف میکرد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : چهل و نهم✨💥
◀️عصمت در مورد ولایت فقیه حساس شده بود نظرات عجیبی هم در مورد امام خمینی(ره) 💐داشت.
میگفت: «هیچ کس دل و جرأت امام رو تا الان نداشته اگه دنیا و آخرت رو میخوایم باید به حرفهایش عمل👌 کنیم.»
◀️همیشه از امام خمینی(ره) و روحانیت حرف میزد. میگفت: «رمز پیروزی اسلام، امام خمینی(ره) 💐و تلاش روحانیون مبارزِ انقلابیه، این گنجینهها رو باید حفظ کنیم؛ چون توشهٔ راهِمون هستن.»
◀️دنبالهرو روحانیونی مثل آیتالله بهشتی بود در خواندن و شنیدن سخنانش سر از پا نمیشناخت.✳️
دفتر مرکزی حزب جمهوری در خیابان آفرینش بود. کلاسهایی در آنجا برگزار میشد که خیلی به حضورش اهمیت میداد.✅
هر روز با چند نفر از دوستانش به دفترحزب جمهوری میرفتند و در کلاسها شرکت میکردند.✅
علاقهٔ شدیدی به خواندن خبرها داشت تمامی اخبارهای روز را از طریق رادیو، تلویزیون 📺و روزنامهها دنبال میکرد.
یک روزصبح به جز من و عصمت کسی خانه نبود. توی آشپزخانه مشغول آمادهکردن ناهار🍲 بودم. عصمت هم توی حیاط روی پله نشسته بود و به اخبار رادیو 📻گوش میداد که یکدفعه صدای نالهای به گوشم خورد.
شعلهٔ چراغ را کم کردم و رفتم توی حیاط، عصمت بود، داشت گریه😭 میکرد. سرش را به دیوار میزد و بلند میگفت: «خدا، خدا، خدا!»
مات و مبهوت😳 نگاهش میکردم حال عجیبی داشتم. نزدیک بود سکته کنم با سختی رفتم طرفش وقتی ازش پرسیدم: «چی شده؟»
صورتش را طرفم چرخاند. دو قدم آمد جلو، افتاد کف حیاط و با حالتی پریشان به سر و صورتش میزد و های های گریه😭 میکرد.
من هم که تعجب کرده بودم، دوباره پرسیدم: «چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!»🤔
جواب داد: «چی بگم! میخواستی چی بشه؟ نمیدونی کی رو از دست دادیم، آیتالله بهشتی رو شهید🌷 کردن!»
دوباره زد زیر گریه، مثل پدر از دست دادهها به خودش میپیچید. 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه✨💥
◀️یکی در را محکم میکوبید. چادرم را از روی بند کشیدم پایین و سرم کردم، رفتم دم در، آقا یوسف بود. صدای گریهٔ😭 عصمت را از توی کوچه شنیده بود. تا مرا دید سلام نکرده پرسید: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»🧐
گفتم: «والا چی بگم!»
اشاره کردم به عصمت 🌸و هیچی نگفتم وقتی عصمت را دید، با عجله آمد داخل خانه و کنارش نشست. تا چشمش به آقا یوسف افتاد. با صدای گرفته به او گفت: «عمو! آیتالله بهشتی شهید🌷 شد.»
◀️چشمانش سرخ شده بود نای بلند شدن نداشت. کلی باهاش حرف زد تا کمی آرام شد. بعد دستش 🔅را گرفت و از زمین بلندش کرد.
◀️عصمت که رفت سمت هال آقا یوسف رادیو را از روی زمین بلند کرد و داد دستم و با ناراحتی بهم گفت: «مراقبش باش، روحیهاش😔 خیلی بهم ریخته.»
بعد از کمی خداحافظی کرد و رفت. بیتابی عصمت ادامه داشت، رفتم کنارش و بهش گفتم: «چه سعادتی داشته مرد خدا!»💐
گفت: «مادر! امثال آیتالله بهشتی دیگه هیچ وقت پیدا نمیشه، ولایت فقیه با این روحانیون زندهاس.»👌
گفتم: «دخترم گریه که فایدهای نداره! باید مقابل دشمن بایستی و صبر و تحملت رو بالا ببری.»✅
◀️بعد از آمدن بچهها و پدرشان سفرهٔ ناهار را که پهن کردیم عصمت به غذا لب نزد. من هم همینطور. پدرش وقتی دید میل به غذا نداریم، گفت: «چی شده، پس چرا ناراحتین؟»🤔
برای اینکه بویی از قضیه نبرد، خندهای☺️ ساختگی کردم و گفتم: «نه بابا، چه ناراحتی، ما دو نفر یه خبری شنیدیم که اشتهای ما را کور کرده. دعا کن حالمان خوب بشه.»
تا غلامعلی میخواست از شهادت🌷 آیتالله بهشتی حرف بزند، حرف رو عوض میکردم. به عمرم آنقدر دلم نگرفته بود. به عصمت🌸 نگاه کردم و با اشاره بهش گفتم: «غذا بخور.»
قاشق را با سختی دو سه بار بلند کرد در دهانش گذاشت کمی غذا خورد، رفت توی اتاق.🔅
ناراحتیاش تا روزها ادامه داشت میرفت بیرون و می آمد ، می نشست توی اتاق و هیچی نمی گفت.🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند کار جالب که با بطری های پلاستیکی میتونید انجام بدید👌👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه
با بافتهای خوشگلت همه رو حیرت زده کن👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
لوستر بادکنکی 😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥