eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و هفت✨💥 ◀️راضیه به من نگاه کرد و پرسید: «حاج خانم یادتونه برای مدتی همراه با تعداد زیادی از خانواده‌ها♦️ در یکی از پناهگا‌ه‌های اطراف شهر ساکن شدیم. یک روز شما و عصمت برای دیدن اقوام و دوستان که در آنجا بودند آمدید.✅ همه دور هم جمع شدیم و هر کس از بمبارانی که در محله‌شان اتفاق افتاده بود حرف می‌زد. ◀️تعریف کردن از اجساد متلاشی شده‌ و سوختهٔ زنان و کودکان اشک 😭همه را درآورده بود. عصمت از خانه‌های آوار شدهٔ شهر و جمعیتی که برای کمک آمده بودند می‌گفت. از زنان و کودکانی👧 که زیر آوار مانده بودند از تنها عضو خانواده‌ای که دنبال کوچکترین اثری از خانه و عزیزانش بود. از مادری که دنبال پسر و عروس و نوه‌هایش 👶به هر سویی می‌دوید. از بمباران بازار و تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها، از گوشه گوشهٔ شهر خبر آورده بود. بعد از چند لحظه سکوت، به خانم‌ها و دخترانی🍃 که آنجا بودند گفت: «اگه به خانه‌هاتون برگشتید شب‌ها با حجاب کامل بخوابین. شهر نا‌اَمنه! امکان داره توپ یا موشک✳️ به خانه‌ها اصابت کنه و سقف و دیوارها رو سرمون آوار بشه به نظرتون دیگه مجالی هست که به فکر پوشش خودمون باشیم؟ اونوقت فقط یه جسم بی‌جون🔅 از ما باقی می‌مونه به نحوه‌ای که ما رو از زیر آوار بیرون می‌کشن، فکر کنین. هواپیماهای عراقی هر شب 🌓و روز توی آسمون می‌چرخند و روی شهر بمب و موشک می‌ریزن. چاره‌ای نیست ما هم به اندازهٔ وسع خودمان تلاش می‌کنیم به وظایفمان عمل کنیم.»✅ به دخترها گفتم: «عصمت این حرف‌ها رو بارها تکرار می‌کرد و خودش هم عمل می‌کرد و این ذهنیتش✳️ باعث شده بود که هر وقت حملهٔ موشکی به خانه‌های مسکونی صورت می‌گرفت و لحظهٔ وقوع حادثه را از رادیو یا دوستان می‌فهمید فوراً خودش را به محل حادثه❌ می‌رساند. با چند ساعت کلاس فشرده تمام دوره‌های امدادی را گذراند به همراه تعدادی از خواهران در محل حادثه حاضر می‌شد و به کمک زنان و دختران مجروح🥀 می‌رفت. مصدومان را در آمبولانس می‌گذاشت و به بیمارستان می‌برد و گاهی هم در انتقال پیکر مطهر خواهران شهید🌷 و یا جمع‌آوری تکه ‌پارهٔ پیکرهای شهدا همکاری می‌کرد.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و هشت✨💥 ◀️راضیه گفت: «یکی دیگر از فعالیت‌های عصمت، غسل دادن و کفن کردن بانوان شهیده🌷 بود. خودم می‌دیدم داوطلبانه می‌رفت شهیدآباد و با تعدادی دیگر از خواهران به انجام امورات مربوط به بانوان شهیده🥀 می‌پرداخت. وقتی علت حضورش را می‌پرسیدیم می‌گفت: «باید سعی کنیم چشم نامحرمی به این اجساد پاک نیفته.»🍁 ◀️شما تصور کنید حملات موشکی و بارش توپ‌های دشمن بعثی چه صحنه‌های وحشتناکی 😱را رقم می‌زد. جسم‌ها، جسم نبودند؛ پاره پاره و تکه تکه، من جرأت دیدن این صحنه‌ها را نداشتم؛ اما عصمت 🌷ترس را کنار گذاشته بود و فقط فکر و ذکرش این بود که اجساد خواهران شهیدمان🖤 بر روی زمین نماند. بارها او را می‌دیدم که با روحیه‌ای خاص مشغول غسل و تکفین شهدا است.» هما با اشکی 😭که به پهنای صورت می‌ریخت گفت: «زندگی عصمت سرشار بود از عشق به شهادت🌷 و این شوق هرلحظه بیشتر و بیشتر در ذهن و روحش پر و بال می‌گرفت. به‌طوری که در سخنانش‌ خطاب به دوستان، بارها به این موضوع اشاره می‌کرد و می‌گفت: «مؤمن هر لحظه‌اش و هر روزش جهاد و شهادته و عمرش با شهادت به پایان می‌رسه.»✅ در مورد جنگ هم می‌گفت: «همان‌طور که برادران ما حسین‌وار به فرمان رهبر💐 انقلاب اسلامی(ره) و ولایت وارد نبرد حق علیه باطل شده‌اند و از اسلام و انقلاب دفاع می‌کنند، ما زنان باید زینب‌وار در پشت جبهه‌ها رسالتمان را به نحو احسن و خداپسندانه 🙏انجام بدهیم و اگر از ولایت فقیه پیروی نکنیم، خون شهدا را پایمال کرده‌ایم و از صراط مستقیم جدا شده‌ایم. وظیفهٔ ما زینبیان خیلی سنگینه؛ چرا که هم باید به رزمندگان جبهه🕊 یاری برسونیم تا با مقاومت خودشان فجرآفرینی کنند و هم باید پیام‌رسان خون شهدا باشیم و راهشان رو ادامه بدیم. شهدا🌷 بر ما حق دارند، آن‌ها با اهدای خونشان ادای تکلیف کردن و حالا نوبت ماست که زینب‌وار پیام خونشان روبه عالم برسونیم.» ◀️هیچ وقت از یادم نمی‌رود دخترها چگونه آن شب را با اشک و اندوه به صبح رساندند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و نه✨💥 ◀️مراسم تشییع عصر بود نزدیکای ظهر چادرم را سر کردم با چند نفر از فامیل‌ها برای تسلیت🏴 به خانوادهٔ عیدی مراد رفتیم خانه‌شان. ◀️وقتی وارد خانه شدیم، بی‌اختیار رفتم طرف اتاق عصمت و مرضیه، جمعی از خانم‌های فامیل خانوادهٔ محمد🍃 هم بودند‌ تا مرا دیدند دنبالم قدم بر‌می‌داشتند و اشک😭 می‌ریختند. نگاهم که به اتاق‌های عصمت و مرضیه افتاد، صدا زدم: «دخترهای گلم کجایید؟!‼️ نور چشمانم، تازه عروسانم کجایید؟! هنوز رنگِ در و دیوار اتاقتون خشک نشده!. هنوز لباس‌های قشنگتان،😭 چادرهای سفیدتان برق می‌ده!. هنوز هدیه‌های پاگشاتون رو وا نکردید!. فداتون بشم کجایید؟⁉️ عصمتم، یادمه گفتی: «من جهیزیه نمی‌خوام»، یادمه چادرت رو که می‌دوختم چه دعایی کردی. چه زود به آرزوت رسیدی شهادت 🌷مبارکت باشه.» کفش‌هایم را در آوردم رفتم توی اتاق عصمت چرخی زدم و نگاهی😔 به وسایلش انداختم. ◀️صدیقه‌ خانم خیلی غمگین بود او را در آغوش گرفتم و دلداری می‌دادم. بهش گفتم: «دادنی را باید داد ✳️آنچه که مال خداست ما چه‌کاره‌ایم که تصمیم بگیریم خودش داده، خودش هم یه روزی می‌گیره کار ما فقط شکر کردنه.» دستم رو بالا بردم و گفتم: «خدایا شکرت🤲 دادمش در راه خودتو امام حسین(ع).» ◀️مادربزرگ محمد وقتی اتاق خالی عصمت و مرضیه را می‌دید می‌نشست و گریه😭 می‌کرد. گاهی در اتاق عصمت را باز می‌کرد و گاهی در اتاق مرضیه را آن‌ها را صدا می‌زد، بعد هم تنها دخترش را می‌گفت: «مادر! فاطمه!😭 عزیز جونم کجایی؟ با رفتنتون چی اومد به سرم چه کنم تنها مونسم.»😔 صغری ‌خانم؛ جاری عصمت آمد کنارم و با گریه گفت: «هنوز فامیل و آشنا، عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌻دعوت می‌کردند. از فردای روز عروسی، عصمت و مرضیه خیلی با هم صمیمی شدند مثل دو خواهر. محمد و غلامرضا که رفتند جبهه، مادرشوهرم و آن‌ها در خانه تنها بودند. مادرشوهرم احترام عروس‌هایش 🌸را داشت. من که عروس بزرگش بودم اگر یک ‌بار برای دیدنش نمی‌رفتم، خودش می‌آمد به من و بچه‌ها سر می‌زد. خانهٔ ما دورتر بود.🍃 ◀️یک روز از صبح زود چون غلامعلی کنار خانهٔ پدرش مغازه داشت به همراه بچه‌هایم به آنجا رفتیم 🔸بعد از کمی که وارد حیاط شدیم عصمت و مرضیه را دیدم که آماده شده‌اند تا به بسیج بروند. تا من و بچه‌ها را دیدند آمدند طرفمان و سلام و احوال‌پرسی کردند.♦️ ◀️عصمت بچه‌ها را بغل کرد و بوسید خیلی به دخترم علاقه داشت هر وقت او را می‌دید برایش شعر ❣می‌خواند و موهایش را می‌بافت خیلی به عصمت عادت کرده بود. دور هم که می‌نشستیم این بچه می‌رفت روی پایِ عصمت🌷 و شعرهایی را که یادش داده بود برایش می‌خواند. آن روز عصمت و مرضیه از ما خداحافظی کردند و رفتند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود✨💥 ◀️کنار مادرشوهرم نشسته بودم و حرف می‌زدیم، مادرشوهرم می‌گفت: «فامیل و آشنا عروس‌ها🌟 رو برای پاگشا دعوت کردن هر موقع بهشون می‌گم که محمد و غلامرضا جبهه‌اند، بهم می‌گن عروس‌هایت رو با خودت بیار خانهٔ ما✳️ چطوری دخترها رو ببرم راضی نمی‌شن بهم گفتن تا محمد و غلامرضا از جبهه برنگردن✅ ما هیچ‌ جایی نمی‌ریم.» گفتم: «چه اشکالی داره حالا شما عصمت و مرضیه رو برا دید و بازدید ببر خانهٔ فامیل، تا هر وقت که بچه‌ها از جبهه🔅 برگشتن، خودشون با هم برن.» داشتیم با هم حرف می‌زدیم که غلامعلی مرا صدا زد.رفتم داخل حیاط، غلامعلی گفت: «دلم تو فکر دخترهاست.»🤔 گفتم: «چرا؟» گفت: «خانهٔ ما به این بزرگی شوادون نداره. باید براشون به فکر یک سنگر باشیم چند تا گونی🔹 درست کردم، داخل مغازه‌اس برم بیارمش با کمک هم براشون سنگر درست کنیم.» ◀️چون کف حیاط زمینش خاکی بود از همان خاک‌های کف حیاط گونی‌ها را پر می‌کردیم. نزدیکای ظهر🌞 بود عصمت و مرضیه از راه رسیدند. وقتی من و غلامعلی را دیدند تعجب 😳کرده بودند. عصمت آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «عمو داره چه‌کار می‌کنه، مگه اینجا منطقه جنگیه؟!»⁉️ من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «عصمت جان، داره براتون سنگر درست می‌کنه. از صبح که داشتیم از خانه می‌آمدیم دلش تو فکر🤔 شما و مادرجون بود می‌گفت: خانه هیچ پناهگاهی نداره باید یه فکری بکنیم وقتی رفتید شروع کرد به ساختن سنگر. عصمت گفت: «ای بابا! به عمو جان بگو خودش رو اذیت نکنه؛ اگه قراره شهید🌷 بشیم، مطمئن باش توی خانه شهید نمی‌شیم.» ◀️عصمت و مرضیه رفتند کنار سنگ ایستادند و به غلامعلی گفتند: «عمو خسته نباشی ما راضی به زحمتتون نبودیم.»🌸 بعد با هم رفتند کمک مادرشوهرم ناهار درست کردند. ناهار را که دور هم خوردیم، مادرشوهرم🔆 گفت: «عمه دعوتمان کرده پاگشا. دیروز خیلی اصرار کرد بندهٔ خدا. دلش می‌خواد عصمت و مرضیه رو ببرم پیشش تو هم بیا.» گفتم: «باشه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبد زیبا با روزنامه 😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاب های قدیمی و بلااستفاده روب به گلدون کاکتوس تبدیل کنید😍👌 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از قم خبر
الله تنوع عشق درکانال عشق کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/eshgh14
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹: 😂😂😂 رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌 ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂😂 🔸طنز جبهه😂😂😂😂😂 |سَربازِ سِیِد عَلی| @man_khademam
وجعلنامن المتمسکین بولایت علی ابن ابیطالب واولادهم المعصومین و... 🙋‍♀️😍 سلااااام صبح دل انگیزولایت عهدی💍💍🕋👑 برشمامهربانان زمین مباااااارک💚❤️ 👏🏻👏🏻👏🏻👌🏻🍎🌹🌹🍀🌷🌲🌸💐🌺🌷💫🌟✨🌈❄️❄️🍎🍏🍒🥯🍡🍧🍦🍬🍬🍭🍩🍪🍪⛱️🎈🎊🎊🎈🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉❤️🧡💛💚💙💜🤍🤎❣️💕💓💖💗💝💖💘♥️
الحمدلله الحمدلله الحمدلله