eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود✨💥 ◀️کنار مادرشوهرم نشسته بودم و حرف می‌زدیم، مادرشوهرم می‌گفت: «فامیل و آشنا عروس‌ها🌟 رو برای پاگشا دعوت کردن هر موقع بهشون می‌گم که محمد و غلامرضا جبهه‌اند، بهم می‌گن عروس‌هایت رو با خودت بیار خانهٔ ما✳️ چطوری دخترها رو ببرم راضی نمی‌شن بهم گفتن تا محمد و غلامرضا از جبهه برنگردن✅ ما هیچ‌ جایی نمی‌ریم.» گفتم: «چه اشکالی داره حالا شما عصمت و مرضیه رو برا دید و بازدید ببر خانهٔ فامیل، تا هر وقت که بچه‌ها از جبهه🔅 برگشتن، خودشون با هم برن.» داشتیم با هم حرف می‌زدیم که غلامعلی مرا صدا زد.رفتم داخل حیاط، غلامعلی گفت: «دلم تو فکر دخترهاست.»🤔 گفتم: «چرا؟» گفت: «خانهٔ ما به این بزرگی شوادون نداره. باید براشون به فکر یک سنگر باشیم چند تا گونی🔹 درست کردم، داخل مغازه‌اس برم بیارمش با کمک هم براشون سنگر درست کنیم.» ◀️چون کف حیاط زمینش خاکی بود از همان خاک‌های کف حیاط گونی‌ها را پر می‌کردیم. نزدیکای ظهر🌞 بود عصمت و مرضیه از راه رسیدند. وقتی من و غلامعلی را دیدند تعجب 😳کرده بودند. عصمت آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «عمو داره چه‌کار می‌کنه، مگه اینجا منطقه جنگیه؟!»⁉️ من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «عصمت جان، داره براتون سنگر درست می‌کنه. از صبح که داشتیم از خانه می‌آمدیم دلش تو فکر🤔 شما و مادرجون بود می‌گفت: خانه هیچ پناهگاهی نداره باید یه فکری بکنیم وقتی رفتید شروع کرد به ساختن سنگر. عصمت گفت: «ای بابا! به عمو جان بگو خودش رو اذیت نکنه؛ اگه قراره شهید🌷 بشیم، مطمئن باش توی خانه شهید نمی‌شیم.» ◀️عصمت و مرضیه رفتند کنار سنگ ایستادند و به غلامعلی گفتند: «عمو خسته نباشی ما راضی به زحمتتون نبودیم.»🌸 بعد با هم رفتند کمک مادرشوهرم ناهار درست کردند. ناهار را که دور هم خوردیم، مادرشوهرم🔆 گفت: «عمه دعوتمان کرده پاگشا. دیروز خیلی اصرار کرد بندهٔ خدا. دلش می‌خواد عصمت و مرضیه رو ببرم پیشش تو هم بیا.» گفتم: «باشه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاے شھید بیضائی خالے ڪه😔 میگفت: ما قدر آقا سیدعلی را نمیدانیم در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن.... 📎به داشتنت میبالیم آقا 😊 شهیدمحمودرضابیضائی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و یک✨💥 ◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاق‌هایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظه‌ای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاق‌هایشان نیم‌باز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا این‌قدر دیر کردند!» رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ می‌خواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را می‌خواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز می‌خونن.» به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز می‌خونن.» با تعجب گفت: «الان؟!»🤔 بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان. گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏 من گفتم: «آمدم دم در اتاق‌هاتون دیدم هر دو‌تان مشغول نمازید.» عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچ‌کدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.» عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی می‌خوندم.» گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲 ◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه می‌گرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه‌ هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا گذاشت جلوی هر دوتاشان، ‌آن‌ها هم تشکر کردند.💐 ◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم می‌خواست هدیه‌هایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️ گفت: «یه پارچه» مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچه‌های قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش می‌خواست یکی از این پارچه‌ها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو می‌شناسم. با هم بریم پارچه‌ها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا می‌پوشیم.»🧐 عصمت گفت: «حالا تا بعداً، می‌دوزیمش وقت بسیاره.» مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچه‌ها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباس‌هایی که عصمت و مرضیه می‌پوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچ‌کدام از پارچه‌هایی را که برای عروسی‌شان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و دو✨💥 ◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 می‌رفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار می‌کردیم لباس بدوزند قبول نمی‌کردند. ◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرک‌های اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت می‌کرد، بهش می‌گفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.» ◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچه‌هایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار می‌کرد و به مادرشوهرم می‌گفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنج‌شنبه این هفته منتظرتونم.»🔅 مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.» به خاطر اینکه دست‌تنها بود، غلامعلی صبح روز پنج‌شنبه من و بچه‌ها 🌟را سوار مینی‌بوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همین‌طور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف می‌زدیم. از کمک‌هایشان به مادرشوهرم که هر وقت می‌خواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوری‌شان✨ در نبود شوهر و چیز‌های دیگر. ◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره‌ را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: «چرا نیامدن؟!» دلم شور می‌زد. من هم سرم را تکان می‌دادم و جوابی نداشتم یا من می‌رفتم دم در خانه🌿 و نگاهی می‌کردم و برمی‌گشتم یا او. از اضطراب اصلاً نمی‌توانستیم یک جا بمانیم مدام قدم می‌زدیم به ساعت🕰 نگاه می‌کردم. زمان می‌گذشت و خبری از آن‌ها نبود. گفتم: «چطوره غذای بچه‌ها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.» بعد از اینکه بچه‌ها شام خوردند، سفره‌ای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهره‌های غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. ولی هر دومان با صدای بمباران‌های ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمی‌زدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا