✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و سه✨💥
◀️ساعت دوازده🕛 شب شد. بچهها خوابیده بودند صدای زنگ در آمد هر دو مان از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در، کمی آن فکر و خیالها از ما دور شد. لبخند ☺️میزدیم صدیقه گفت: «حتماً مادرم با عروسها آمدند.»
با تعجب گفتم: «آره آبجی، تو بمان🍃 من میرم در را باز میکنم.»
◀️رفتم در را باز کردم. در آن تاریکیِ شب غلامعلی را دیدم با دیدنم😔 همانجا پشت در خشکش زده بود. انگار تمام دنیا روی دوشش آوار شده بود و چیزی نمیگفت رفتم داخل کوچه به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم. هیچ کس همراهش نبود🌿 بریده بریده پرسیدم:
پس... پس... مادر و دخترا کجا هستند؟!»⁉️
باز هم چیزی نمیگفت. یک لحظه به ذهنم آمد که اتفاقی افتاده آستین اورکتی را که تنش بود محکم🔹 گرفتم و تکان میدادم. گفتم: «غلامعلی تو رو به جان پسرمان بگو که اتفاقی برایشان نیفتاده؟ یه حرفی بزن.»✨
اشکهایم داشت کمکم سرازیر میشدند، یک لحظه به داخل خانه نگاهی انداختم که صدیقه نیاید. غلامعلی بغض😭 کرده گفت: «نباید خواهرم چیزی بفهمه.»
یکدفعه بغضش شکست و گفت: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ راجعون»، مرضیه و عصمت شهید🌷شدند. مادرم رو هم از بیمارستان افشار به تهران اعزام کردند.»
محکم زدم به سرم؛ بیحال🍂 افتادم روی زمین، توی کوچه. غلامعلی نشست کنارم و گفت: «تو رو خدا🙏 بلند شو، نباید صدیقه چیزی بفهمه محکم باش.»
کمی خودم را جمع و جور کردم. با هم به خانه رفتیم. وارد هال که شدیم صدیقه پرسید: «پس مادرم کجاست؟ عصمت، مرضیه، چرا نیامدن؟ غلامعلی چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»🤔
غلامعلی با شانههای افتاده و صورتی غمگین رفت کنار صدیقه ایستاد و گفت: «طوری نشده خواهرم، عصمت و مرضیه با مادرم سر پل بودند که ترکش خوردن. الان هم حالشون خوبه، فردا صبح میریم عیادتشون.»🌻
صدیقه که اشکهای مرا دیده بود چند باری رفت سمت اتاق، دوباره برمیگشت مینشست کنار غلامعلی و میپرسید: «زندهاند؟»👌
غلامعلی هم سرش را تکان میداد و میگفت: «بله زندهاند.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و چهار✨💥
◀️آن شب هیچ کداممان خواب به چشمش نیامد. بعد از اینکه غلامعلی نماز صبحش را خواند، تقریباً ساعت 5 صبح🕔 بود که گفت: «آماده بشید همین الان میریم دزفول.»
صدیقه گفت: «غلامعلی! از دیشب یه چیزی رو از من پنهان میکنی😰، مگه چه اتفاقی برای خانوادهام افتاده؟»
غلامعلی با صدایی گرفته و غمگین گفت: «آبجی، عزا شده عروسها شهید🌷 شدند عصمت و مرضیه شهید شدند.»
صدیقه وقتی این حرفها را شنید دستش را گرفت به دیوار اتاق و همانجا نشست شوکه😱 شده بود بهت زده به من و غلامعلی نگاه میکرد.
پرسید: «مادرم چی؟ مادرم کجاست؟»
غلامعلی رفت کنارش نشست، دستش را گرفت و گفت: «مادر مجروح🥀 شده، اعزامش کردن تهران، من و مهدی خواستیم همراهش بریم؛ اما به خاطر اینکه مجروحین بمبارانهای دیروز زیاد
بودند اجازه ندادند. مهدی خیلی😭 بیقراری میکنه مادر رو زودتر ببینه.»
◀️صبح روز پنجشنبه مغازه رو سپردم به یکی از دوستانم و زنگ در خانهمان را زدم ، پدرم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی👋 سراغ مادرم را گرفتم وقتی وارد حیاط شدم مادرم مشغول نان پختن بود. سلام کردم. گفت: «سلام مادر، خوبی؟ بچههات خوبن؟»❓
گفتم: «الحمدلله. دیروز بچهها رو بردم خانهٔ آبجی، دارن برای مهمانی ✨امشب تدارک میبینن.»
مادرم خندید و گفت: «راضی به زحمتش نبودم صدیقه خیلی وقته منتظر💥 ماست هر وقت بهم گفته، چون محمد و غلامرضا جبهه بودن نشده که بریم. غلامرضا چند روزی هست که اومده»
گفتم: «مادرکاری نداری؟ چیزی از بازار احتیاج نداری برات بخرم؟.»🌿
گفت: «اتفاقاً میخوام برا ناهار آبگوشت بار بذارم یه مقدار از بازار گوشت میخواستم اگه میتونی بخر.»🤔
گفتم: «چیز دیگهای احتیاج نداری؟»
گفت: « نه.»
خداحافظی کردم هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که مرا صدا کرد و گفت: «غلامعلی ظهر بیا منتظرتم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و پنج✨💥
◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق
خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نانهایی را که پخته بود را از توی پارچه یکییکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟»
گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.»
پرسیدم: پس کجا هستند؟»
گفت: «الان میان.»
بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه میخوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️
مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.»
مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوههایم، دخترم، عروسهایم.»🤓
به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت اینقدر خوشمزهاس.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋
بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمیدانم چه شد.
حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.»
◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همهجا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچهها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینیبوس🚌 از راه رسید و جلویمان ایستاد، سوار شدیم .
🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و شش✨💥
◀️ هوا کمکم داشت روشن میشد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشهای نشسته بودند.
◀️چون اتاقها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاقهای عصمت و مرضیه🌷 هیچکداممان حرفی نمیزدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو میشنیدم.»✨
کمکم فامیلها با خبر شدند صغری خانم صدایش میلرزید نای حرف زدن نداشت.
یکدفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ حیاط هیچی نمیگفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿
محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنجشنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقیها معمولاً بعد از ظهرها سبکتر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به سر میبرد.
در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!»
◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکتها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شدهاند. به محمد شنبول گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر نگرانم!»
گفت: «برا چی برادر؟»🤔
گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که میخواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!»
دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانوادههای شهدا🌷 رخ داده باشد.
◀️چند لحظه بعد بچهها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.»
رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.»
فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بیسیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانوادهام اتفاقی افتاده!»
به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.»
گفت: کجا
گفتم : دزفول 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️