eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و سه✨💥 ◀️ساعت دوازده🕛 شب شد. بچه‌ها خوابیده بودند صدای زنگ در آمد هر دو مان از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در، کمی آن فکر و خیال‌ها از ما دور شد. لبخند ☺️می‌زدیم صدیقه گفت: «حتماً مادرم با عروس‌ها آمدند.» با تعجب گفتم: «آره آبجی، تو بمان🍃 من می‌رم در را باز می‌کنم.» ◀️رفتم در را باز کردم. در آن تاریکیِ شب غلامعلی را دیدم با دیدنم😔 همان‌جا پشت در خشکش زده بود. انگار تمام دنیا روی دوشش آوار شده بود و چیزی نمی‌گفت رفتم داخل کوچه به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم. هیچ کس همراهش نبود🌿 بریده بریده پرسیدم: پس... پس... مادر و دخترا کجا هستند؟!»⁉️ باز هم چیزی نمی‌گفت. یک لحظه به ذهنم آمد که اتفاقی افتاده آستین اورکتی را که تنش بود محکم🔹 گرفتم و تکان می‌دادم. گفتم: «غلامعلی تو رو به جان پسرمان بگو که اتفاقی برایشان نیفتاده؟ یه حرفی بزن.»✨ اشک‌هایم داشت کم‌کم سرازیر می‌شدند، یک لحظه به داخل خانه نگاهی انداختم که صدیقه نیاید. غلامعلی بغض😭 کرده گفت: «نباید خواهرم چیزی بفهمه.» یک‌دفعه بغضش شکست و گفت: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ راجعون»، مرضیه و عصمت شهید🌷شدند. مادرم رو هم از بیمارستان افشار به تهران اعزام کردند.» محکم زدم به سرم؛ بی‌حال🍂 افتادم روی زمین، توی کوچه. غلامعلی نشست کنارم و گفت: «تو رو خدا🙏 بلند شو، نباید صدیقه چیزی بفهمه محکم باش.» کمی‌ خودم را جمع و جور کردم. با هم به خانه رفتیم. وارد هال که شدیم صدیقه پرسید: «پس مادرم کجاست؟ عصمت، مرضیه، چرا نیامدن؟ غلامعلی چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»🤔 غلامعلی با شانه‌های افتاده و صورتی غمگین رفت کنار صدیقه ایستاد و گفت: «طوری نشده خواهرم، عصمت و مرضیه با مادرم سر پل بودند که ترکش خوردن. الان هم حالشون خوبه، فردا صبح می‌ریم عیادتشون.»🌻 صدیقه که اشک‌های مرا دیده بود چند باری رفت سمت اتاق، دوباره برمی‌گشت می‌نشست کنار غلامعلی و می‌پرسید: «زنده‌اند؟»👌 غلامعلی هم سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: «بله زنده‌اند.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و چهار✨💥 ◀️آن شب هیچ کداممان خواب به چشمش نیامد. بعد از اینکه غلامعلی نماز صبحش را خواند، تقریباً ساعت 5 صبح🕔 بود که گفت: «آماده بشید همین الان می‌ریم دزفول.» صدیقه گفت: «غلامعلی! از دیشب یه چیزی رو از من پنهان می‌کنی😰، مگه چه اتفاقی برای خانواده‌ام افتاده؟» غلامعلی با صدایی گرفته و غمگین گفت: «آبجی، عزا شده عروس‌ها شهید🌷 شدند عصمت و مرضیه شهید شدند.» صدیقه وقتی این حرف‌ها را شنید دستش را گرفت به دیوار اتاق و همان‌جا نشست شوکه😱 شده بود بهت زده به من و غلامعلی نگاه می‌کرد. پرسید: «مادرم چی؟ مادرم کجاست؟» غلامعلی رفت کنارش نشست، دستش را گرفت و گفت: «مادر مجروح🥀 شده، اعزامش کردن تهران، من و مهدی خواستیم همراهش بریم؛ اما به خاطر اینکه مجروحین بمباران‌های دیروز زیاد بودند اجازه ندادند. مهدی خیلی😭 بی‌قراری می‌کنه مادر رو زودتر ببینه.» ◀️صبح روز پنج‌شنبه مغازه رو سپردم به یکی از دوستانم و زنگ در خانه‌مان را زدم ، پدرم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی👋 سراغ مادرم را گرفتم وقتی وارد حیاط شدم مادرم مشغول نان پختن بود. سلام کردم. گفت: «سلام مادر، خوبی؟ بچه‌هات خوبن؟»❓ گفتم: «الحمدلله. دیروز بچه‌ها رو بردم خانهٔ آبجی، دارن برای مهمانی ✨امشب تدارک می‌بینن.» مادرم خندید و گفت: «راضی به زحمتش نبودم صدیقه خیلی وقته منتظر💥 ماست هر وقت بهم گفته، چون محمد و غلامرضا جبهه بودن نشده که بریم. غلامرضا چند روزی هست که اومده» گفتم: «مادرکاری نداری؟ چیزی از بازار احتیاج نداری برات بخرم؟.»🌿 گفت: «اتفاقاً می‌خوام برا ناهار آبگوشت بار بذارم یه مقدار از بازار گوشت می‌خواستم اگه می‌تونی بخر.»🤔 گفتم: «چیز دیگه‌ای احتیاج نداری؟» گفت: « نه.» خداحافظی کردم هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که مرا صدا کرد و گفت: «غلامعلی ظهر بیا منتظرتم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و پنج✨💥 ◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نان‌هایی را که پخته بود را از توی پارچه یکی‌یکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟» گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.» پرسیدم: پس کجا هستند؟» گفت: «الان میان.» بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه می‌خوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️ مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.» مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوه‌هایم، دخترم، عروس‌هایم.»🤓 به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت این‌قدر خوشمزه‌اس.» نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋 بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمی‌دانم چه شد. حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.» ◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همه‌جا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچه‌ها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینی‌بوس🚌 از راه رسید و جلو‌یمان ایستاد، سوار شدیم . 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و شش✨💥 ◀️ هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند. ◀️چون اتاق‌ها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاق‌های عصمت و مرضیه🌷 هیچ‌کداممان حرفی نمی‌زدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو می‌شنیدم.»✨ کم‌کم فامیل‌ها با خبر شدند صغری‌ خانم صدایش می‌لرزید نای حرف زدن نداشت. یک‌دفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ ‌حیاط هیچی نمی‌گفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿 محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنج‌شنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقی‌ها معمولاً بعد از ظهرها سبک‌تر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به ‌سر می‌برد. در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!» ◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکت‌ها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شده‌اند. به محمد شنبول گفتم: «نمی‌دونم چرا این‌قدر نگرانم!» گفت: «برا چی برادر؟»🤔 گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که می‌خواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!» دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانواده‌های شهدا🌷 رخ داده باشد. ◀️چند لحظه بعد بچه‌ها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.» رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.» فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بی‌سیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانواده‌ام اتفاقی افتاده!» به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.» گفت: کجا گفتم : دزفول 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️