هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و یک✨💥
◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاقهایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظهای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاقهایشان نیمباز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا اینقدر دیر کردند!»
رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ میخواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را میخواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز میخونن.»
به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز میخونن.»
با تعجب گفت: «الان؟!»🤔
بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان.
گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏
من گفتم: «آمدم دم در اتاقهاتون دیدم هر دوتان مشغول نمازید.»
عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچکدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.»
عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی میخوندم.»
گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲
◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه میگرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا
گذاشت جلوی هر دوتاشان، آنها هم تشکر کردند.💐
◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم میخواست هدیههایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️
گفت: «یه پارچه»
مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچههای قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش میخواست یکی از این پارچهها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو میشناسم. با هم بریم پارچهها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا میپوشیم.»🧐
عصمت گفت: «حالا تا بعداً، میدوزیمش وقت بسیاره.»
مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچهها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباسهایی که عصمت و مرضیه میپوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچکدام از پارچههایی را که برای عروسیشان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و دو✨💥
◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 میرفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار میکردیم لباس بدوزند قبول نمیکردند.
◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرکهای اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت میکرد، بهش میگفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.»
◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچههایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار میکرد و به مادرشوهرم میگفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنجشنبه این هفته منتظرتونم.»🔅
مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.»
به خاطر اینکه دستتنها بود، غلامعلی صبح روز پنجشنبه من و بچهها 🌟را سوار مینیبوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همینطور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف میزدیم. از کمکهایشان به مادرشوهرم که هر وقت میخواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوریشان✨ در نبود شوهر و چیزهای دیگر.
◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه میکرد و میپرسید: «چرا نیامدن؟!»
دلم شور میزد. من هم سرم را تکان میدادم و جوابی نداشتم یا من میرفتم دم در خانه🌿 و نگاهی میکردم و برمیگشتم یا او.
از اضطراب اصلاً نمیتوانستیم یک جا بمانیم مدام قدم میزدیم به ساعت🕰 نگاه میکردم. زمان میگذشت و خبری از آنها نبود.
گفتم: «چطوره غذای بچهها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.»
بعد از اینکه بچهها شام خوردند، سفرهای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهرههای غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه میکردیم. ولی هر دومان با صدای بمبارانهای ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمیزدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#پترن_قلاب_بافی😍
فروارد لطفا☺️
کپی ممنوع😡
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه
کلی آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
#پترن_قلاب_بافی
فروارد لطفا😊
کپی ممنوع😡
@bebinobebaf
ده تازنجیره میزنیم،گرد میکنیم توش بیست تا پایه بلند میزنیم،ولی دیگه به قسمت جلو وصلش نمیکنیم بلکه پنج زنجیره میزنیم و بافت ردیف بعد رو ازبالای پایه آخر شروع میکنیم وبرمیگردیم(این ردیف یه پایه بلند و یه زنجیره هست)
به انتهای ردیف که رسیدید برید بالا و بافت رو به اینصورت ادامه بدید(یه پایه کوتاه،دوزنجیره،یه پایه کوتاه توی پایه بعدی) هیچ پایه ای رها نمیشه
به انتهای رج رسیدیدپنج تازنجیره میزنید،به انتهای ردیف قبلی وصل میکنیم و به صورت نیم دایره همون بافتای قبل رو انجام میدید
@bebinobebaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدح زیبای امیرالمومنین علیهالسلام
🔰 #سیب_سرخی
🆔 @khanevadeh_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دهان بی گناه
سکوت در اثر بستن دهان نیست
در اثر باز کردن فکر است
هر چه فکر شما بازترباشد، سکوت شما بیشتر
هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر
خدا ،خود سکوتی محض است
صدای خداوند سکوت است
در سکوت خلق میکند
در سکوت جوابت را میدهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💐بزم ما را
🎊باز آمد عالم آرایى دگر
💐کزقدومش
🎊بزم ماگردیده سینایى دگر
💐قرنها بگذشته
🎊ازموسى و شرح رود نیل
💐آمده اینک
🎊به فتح نیل موسایى دگر
💐شب
🎊میلاد باب الحوائج
💐امام موسی کاظم
علیـه السلام مبارک💐