🔴 #مشاورهی_شتری
💠 #ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ گفت: ﺗﺎ #ﺯﺍﻧﻮ! ﻭﻗﺘﯽ #ﺭﻭﺑﺎﻩ داخل ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ شد، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ! ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ #ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! #ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ، ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!...
💠 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ #ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ و قصد استفاده از تجربهی او را داریم ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ نیز ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ #ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ. لذا فقط از مشاور امین و متخصّص راهنمایی بخواهید.
🆔 @khanevadeh_313
🍃 #کاهش_فشار_خون
✍ زمانی که فشارخون به یکدفعه پایین می آید چند دانه انجیر بخورید
✍ قند انجیر به سرعت جذب بدن شده و مانع بی حالی و فشار خون می شود
🌸🍃 @Tebolathar
🍃 #روشن_کننده_پوست
💦🍃 مواد لازم ⇩
✨ آبلیمو ۱ فنجان
✨ گلاب ۱۴ قطره
✍❗️آبلیمو را با گلاب مخلوط کرده و هر روز با یک تکه پنبه به پوست بمالید و پس از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید❗️
🌸🍃 @Tebolathar
🔰
#رفع_سیاهی_دور_چشم
✍1خیار را رنده کرده آنرا در 3 تا 4 قاشق غذاخوری گلاب خیس کنید
✍این ترکیب را روی پلکها، اطراف چشم و گودی چشم بمدت 15دقیقه بگذارید
🌸🍃 @Tebolathar
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این نوجوان چندین سال است دچار لنکت زبان است، ولی #ببینید چطور بدون هیچ لغزش زبانی مدح امیر المومنین را میخواند...👆
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و پنج✨💥
◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق
خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نانهایی را که پخته بود را از توی پارچه یکییکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟»
گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.»
پرسیدم: پس کجا هستند؟»
گفت: «الان میان.»
بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه میخوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️
مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.»
مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوههایم، دخترم، عروسهایم.»🤓
به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت اینقدر خوشمزهاس.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋
بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمیدانم چه شد.
حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.»
◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همهجا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچهها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینیبوس🚌 از راه رسید و جلویمان ایستاد، سوار شدیم .
🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و شش✨💥
◀️ هوا کمکم داشت روشن میشد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشهای نشسته بودند.
◀️چون اتاقها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاقهای عصمت و مرضیه🌷 هیچکداممان حرفی نمیزدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو میشنیدم.»✨
کمکم فامیلها با خبر شدند صغری خانم صدایش میلرزید نای حرف زدن نداشت.
یکدفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ حیاط هیچی نمیگفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿
محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنجشنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقیها معمولاً بعد از ظهرها سبکتر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به سر میبرد.
در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!»
◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکتها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شدهاند. به محمد شنبول گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر نگرانم!»
گفت: «برا چی برادر؟»🤔
گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که میخواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!»
دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانوادههای شهدا🌷 رخ داده باشد.
◀️چند لحظه بعد بچهها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.»
رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.»
فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بیسیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانوادهام اتفاقی افتاده!»
به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.»
گفت: کجا
گفتم : دزفول 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️