🍀⭐️🍀⭐️
⭐️🍀
🍀
🔴#سوال_شماره697
ـــــــــــــــــ
در روزه قضا اگر سهوا چیزی خوردیم روزه باطل است؟ در روزه مستحبی چطور؟
#آیت_الله_خامنه_ای
🔵#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
اگر روزه دار سهوأ واز روی فراموشی چیزی بخورد روزه اش باطل نمی شود فرقی بین روزه واجب وقضا ومستحب نیست.
ـــــــــــــــــــــــــ
#احکام_روزه
✳️
🌺✳️
✳️🌺✳️🌺
i #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🍀⭐️🍀⭐️
⭐️🍀
🍀
🔴#سوال_شماره689
ـــــــــــــــــ
سلام.اگرکسی میداند که وضوگرفته وبعدازچندساعتی شک میکند که هنوز وضودارد یا نه حکمش چیست؟؟؟مقلد #آیت_الله_خامنه_ای_مکارم
🔵#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
تا یقین به باطل شدن وضو نداشته باشد وضویش صحیح است وشک در باطل شدن وضو اعتباری ندارد اعتنا نکنید.
ـــــــــــــــــــــــــ
#احکام_وضو
✳️
🌺✳️
✳️🌺✳️🌺
i #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#باهم_بسازیم ۳۲
با بیماری اختلال شخصیت یا پارانوئید،
بدگمانی در میان اعضای خانواده رواج مییابد!
و نتیجه اش می شود 👇
_روابط خالی از مهر و محبت میان اعضاء خانواده
_ آشفتگی و پریشانی خاطر
_ تنفر اعضای خانواده از هم
_ پناه بردن به محیط خارج از خانه
_ فروپاشی ارکان خانواده
❌سوء ظن بیماریست ❌
بفکــر درمان باشیم!
@ostad_shojae
میم،مثل مادر - 8_mixdown_mixdown.mp3
8.51M
#میم_مثل_مادر ❤️ ۸
قُدرت در مدیریت بحران،
یکی از شاخصه های بزرگ حضرت زهراست!
شناختِ ماهیتِ دنیا،
و تشخیص جنس بحرانها و بلایا،
در ما قدرت مدیریت بحران، ایجاد کرده
و ما را به وجود مادرمان، نزدیک تر و شبیه تر می گرداند.
@ostad_shojae
#معرفی_شهید
نام احمد : نعمتی
نام پدر: حمدالله
محل شهادت : هورالعظیم
بیوگرافی #شهید_احمد_نعمتی
بیستم اردیبهشت ۱۳۴۷، در شهر تهران به دنیا آمد.
پدرش کشاورز بود و تا پایان دوره ابتدایی درس خواند.
او نیز کشاورز بود.
از سوی بسیج در جبهه حضور یافت.
پانزدهم بهمن ۱۳۶۴، در #هورالعظیم هنگام رزمایش بر اثر اصابت سهوی گلوله به سینه، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای روستای ایلدرجین از توابع شهر بوئینزهرا واقع است.
#سالروز_شهادت
#روحمان_بایادش_شاد
کانال عشق
#بخشی_از_وصیتنامه
شهید احمد نعمتی
اى خدا! تو را قسم مى دهم به مُقرَّبان درگاهت، ما را به راه راست هدایت فرما و ما را از سربازان واقعى امام زمان(عج) قرار ده. اى خدا! تو را قسم مى دهم به سر بُریده ی امام حسین(ع)، به جان و دستان پینه بسته ی مادرش فاطمه(س) و فرزند سقط شده اش محسن(ع)، ما را پیرو آنان قرار بده و گناهان ما را ببخش و بیامرز. مادر جان! نگویید احمد را به ۱۸ سالگى رساندم. من امانتى نزد شما بودم. وقتى خداوند مرا به شما داد،
خیلى خیلى خوشحال شدید؛
اما حالا که خداوند امانتش را از شما می خواهد پس بگیرد، ناراحتید؟
امیدوارم شما ناراحت نباشید.
پدر گرامی ام! من از مال دنیا چیزی ندارم؛ بدهی روزه ندارم؛ زکات ندارم و مال مردم هم نخوردم... همه هستی ام خدا بود!
امام را تنها و سنگرم را خالی نگذارید؛ بعد از شهادتم، راه مرا ادامه دهید؛ اسلحه ی مرا از زمین بردارید و نگذارید اسلحه ی رزم مرا دشمن بردارد.
خداوندا! بعد از دو بار مجروح شدن، هشت عدد ترکش خمپاره در بدن دارم. امیدوارم این دفعه گناهان من بخشیده شود و مرا از شهیدان اسلام قرار دهی. امام، رزمندگان و مجروحین جنگ را دعا کنید.
احمد نعمتی
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه … با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه
سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از
چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: سومین پیشنهاد
.
علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول
کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…
و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه … پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب
گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت … – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم … زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم …
برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره … اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به
رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام
عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو … بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت
یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار
بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم … رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد … – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن
رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ …
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کیش و مات
.
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش … صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم
خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من … دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری
هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده
بودم … خیلی جای بدیه؟ - … – کجا؟ … – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … – نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو
زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه … اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه
سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون
… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز:
خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام
حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … – بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی
خواد بره؟ … برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد … التماس می کرد حرفت رو نگو … چشم هام رو بستم و
یه نفس عمیق کشیدم … – یادته 9 سالت بود تب کردی … سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم … – پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود … – خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود … – برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت … نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد … براش یه خونه مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی
نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود … پای پرواز …