دخترک پشت شیشهٔ مغازه ایستاده بود و نگاه میکرد. روزها بود که عروسک ویترین به او چشمک میزد و او دلش غنج میرفت. یعنی قیمت عروسک چقدر بود؟ میخواست آن را داشته باشد. اما چه فرقی میکرد حتی اگر ارزان بود؟ او هیچ پولی نداشت بدهد؛ نه حتی شیء ارزشمندی که در ازایش بپردازد. فقط دلش میخواست؛ چه میتوانست بکند؟!
و من همان دخترک فقیرم که تو را دیدهام و میخواهمت. تو ارزان نیستی؛ میارزی به تمام عالم و بدون اینکه سزاوارِ داشتنت باشم، آرزویم شدهای.
ای منتهیالآمال...
میخواهمت و دستم نمیرسد. دست و پا میزنم؛ اما چیزی ندارم بدهم. حتی اکسیر عشقت که قدرت و شهامت میآورد، سرمایهای نیست که بی بها و بهانه به هرکس ببخشند؛ قیمت دارد چه قیمتی!
نزدیک دوردست...
من ماندهام و حسرت تو.
دستم خالی است
و دلم
یک نگاه بیشرط میخواهد
یک آغوش #پدرانه، بیسبب، بیهوا
دلم تو را میخواهد؛ با همهٔ نداریهایم.
«أعطِنی لِفَقری...»
#من_مال_توام
#میلاد_حضرت_مهدی (عجلاللهفرجه)
#نیمه_شعبان
@Lotfiiazar