🤔 #شرکت_زنان_در_دسته_های_عزاداری!
❓ آیا جایز است زنان با حفظ حجاب و پوشیدن لباس خاصی که بدن آنان را بپوشاند، در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی شرکت کنند؟
✅ شرکت زنان در دسته های سینه زنی و زنجیر زنی شایسته نیست.
📚 منبع: leader.ir
🆔 @leader12
🤔 #پخش_سخنرانی_خارج_از_مجلس!
❓ آیا پخش سخنرانی و مداحی و مانند آن، از بلندگوی مسجد و حسینیه جایز است؟
✅ اگر چه اقامه مراسم و شعائر دینی در زمانهای مناسب در مسجد و حسینیه از بهترین کارها و جزو مستحبات مؤکد می باشد، ولی واجب است برگزارکنندگان مراسم از اذیّت و ایجاد مزاحمت برای همسایگان پرهیز کنند، هرچند با قطع صدای بلندگوی خارج مجلس و اختصاص آن به داخل باشد.
📚 منبع: leader.ir
🆔 @leader12
نه زیر کولر بودن، نه مداح معروفی داشتن، نه لباسشون یکدست سیاه بود، نه بلندگو و سیستم آنچنانی گذاشته بودن، نه طبل و...
یکی از بی ریا ترین عزاداری هایی که میشد دید.
التماس دعا
Join 🔜 @secretcam 🏃♀
هدایت شده از کانال عشق
فصل 28 كتاب صبح ساحل
سال 144 فرا مى رسد، منصور مدّت هاست كه به دنبال سيّدمحمّد است، به او خبر رسيده است كه يك بار سيّدمحمّد به مدينه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را "مهدى" خطاب كرده اند.
منصور از سيّدمحمّد بسيار مى ترسد، فرماندار مدينه هشتاد هزار سكّه طلا براى پيدا كردن سيّدمحمّد هزينه مى كند، امّا باز هم نمى تواند او را دستگير كند.
منصور فرماندار ديگرى را به مدينه مى فرستد و از او مى خواهد هر طور شده است سيّدمحمّد را پيدا كند. فرماندار مدينه دستور مى دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور مى دهد تا سادات حسينى (كه از نسل امام حسين(ع) هستند) را به فرماندارى بياورند.
مأموران اعلام مى كنند كه همه سادات حسينى به فرماندارى بيايند، در ميان آنان امام صادق(ع) نيز مى باشد، فرماندار با آنان سخن مى گويد، سپس دستور مى دهد كه آنان را آزاد كنند.
بعد از آن همه سادات حسنى را نزد او مى آورند، فرماندار آهنگران مدينه را فرا مى خواند و به پاى همه آنان بند و زنجير آهنى مى بندد و آنان را روانه زندان مى كند تا شايد آنان مكان سيّدمحمّد را به او بگويند، امّا باز هيچ كس سخنى به ميان نمى آورد.127
* * *
منصور تصميم مى گيرد تا به حجّ بيايد، قبل از رفتن به مكه به مدينه مى آيد.128
وقتى منصور در مدينه است، يك نفر نزد او مى آيد و مى گويد:
ــ اى منصور! جعفربن محمّد نماز خواندن پشت سر تو را جائز نمى داند، او تو را خليفه نمى داند. او مى خواهد بر حكومت تو شورش كند.
ــ از كجا بدانم شما راست مى گوييد؟
ــ سه روز است كه تو در مدينه هستى، او به ديدار تو نيامده است.
منصور به فكر فرو مى رود، آرى! بيشتر مردم مدينه به ديدن او آمده اند، ولى امام صادق(ع) از او دورى مى كند.
يك روز مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام صادق(ع) را نزد او بياورند. مأموران مى روند و امام را نزد منصور مى آورند. منصور به امام مى گويد:
ــ اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود مى شمارند و براى تو پول مى فرستند، تو به دنبال فتنه هستى و مى خواهى دست به شورش بزنى، خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!
ــ من چنين قصدى ندارم. اين سخن دروغ است.
ــ يكى از مردم مدينه به من چنين گزارشى داده است.
ــ او را اينجا بياور تا ببينم سخن او چيست.
منصور دستور مى دهد تا آن خبرچين را حاضر كنند. لحظاتى مى گذرد، اكنون آن مرد در حضور منصور است، امام صادق(ع)رو به او مى كند و مى گويد:
ــ آيا حاضرى براى آنچه گفتى سوگند ياد كنى.
ــ آرى؟ سوگند به خدايى كه بخشنده و مهربان است كه من راست گفته ام.
ــ در سوگند خوردن شتاب نكن، آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كن.
اكنون منصور به امام مى گويد:
ــ مگر سوگند او چه ايرادى داشت؟
ــ اگر كسى در سوگند خدا را با صفت مهربانى ياد كند، خدا در عذاب او هرگز عجله نمى كند. اين مرد بايد آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كند.
ــ او بايد چه بگويد؟
ــ اگر او راست مى گويد اين جمله را بگويد: "من از قدرت خدا بيزار باشم و به قدرت خود پناهنده گردم اگر دروغ گفته باشم".
منصور از آن مرد مى خواهد كه اين گونه سوگند ياد كند، آن مرد سوگند مى خورد، ناگهان او بر روى زمين مى افتد، همه به سويش مى روند، او را مرده مى يابند! ترس همه را فرا مى گيرد، منصور هم ترسيده است، اين مرد سالم بود و الآن سخن مى گفت. منصور به فكر فرو مى رود.
لحظاتى مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام را با احترام به خانه اش بازگردانند.129
* * *
منصور به سوى مكه مى رود تا اعمال حج را انجام دهد، شبى از شب ها، در هنگام طواف صدايى به گوشش مى رسد، پيرمردى اين گونه دعا مى كند: "بارخدايا! از اين همه ظلم و ستم به تو شكايت مى كنم".
سپاهيان به سوى پيرمرد مى روند تا صداى او را خاموش كنند، منصور اشاره مى كند كه صبر كنند و آن پيرمرد را نزد او بياورند. اكنون منصور با او سخن مى گويد:
ــ اى پيرمرد! شنيدم كه از ظلم و ستم به خدا شكايت مى كردى، بگو بدانم تو از كدام ظلم و ستم سخن مى گويى؟
ــ اى خليفه! آيا من در امان هستم كه هر چه بخواهم بگويم؟ آيا مرا به خاطر سخنانم بازخواست نخواهى كرد؟
ــ تو در امان هستى.
ــ اى خليفه! تو ميان خود و مردم پرده اى از آجر و سنگ كشيده اى و درهايى از آهن گذارده اى. نگهبانان را با سلاح گمارده اى و خود را در قصر زندانى كرده اى. مأموران تو به زور از مردم ماليات مى گيرند و به مردم ظلم مى كنند و تو خبر ندارى. سپاهيان با هم عهد كرده اند كه نگذارند خبرها به تو برسد، آنان نامه ها را كنترل مى كنند، اگر كسى بخواهد با تو سخن بگويد، مانع مى شوند، تو فقط چيزهايى را مى شنوى كه سپاهيان دوست دارند تو آن رابشنوى. وقتى در ميان مردم مى آيى، سپاهيان مواظب هستند تا اگر كسى صدايش را بلند كرد، آنان او را بزنند تا مايه عبرت ديگران شود. كاش تو هم مانند پادشاه چين بودى؟
ــ مگر پادشاه چين چه مى كند؟
ـ