eitaa logo
کانال عشق
316 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🔺پودر آلوئه ورا ۳۰گرم 🔻پودر حنا ۲۰گرم ✨✍مواد بالا را با هم مخلوط کرده سپس با عرق بید خمیر نموده کف پا بمالند اگر این عمل را چندین بار تکرار کنید فشار پایین می‌آید 🌸🍃 @Tebolathar
🌸🍃 🍃 به روز سیزده امسال باید، گره زد سبزه چشم انتظارے را فقط و فقط، بر جامه سبز تو آقا تابیایے وسبزشود روزگار زردمان،و شڪوفه باران شود بهارمان 💐أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیک ألْفَرَج 🍃 🌸🍃 🆔 @asatide_teb
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدیه از نیکومرام دو شهید غریب 🔴اگر گذرتان به بهشت زهرا تهران افتاد حتما ''بر سر مزار این د‌وقلوها'' بروید! ❤❤ *برادران دو قلویی که غریبانه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!! قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم.... ثابت و ثاقب شهابی نشاط را کسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولین‌باری بود که آنها پا به جبهه گذاشته بودند. تا اینکه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان شدند. همرزمان این دو شهید می‌گویند وقتی نامه‌ به خط مقدم می‌آمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان می‌زد! یک‌بار یکی از رزمندگان متوجه شد که وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکس‌هایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، های های گریه می‌کنند! این رزمنده میگوید بعدها که موضوع را جویا شدیم، فهمیدیم آنها بی‌سرپرست هستند. هر بار دل‌شان می‌شکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. عکس‌های کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شده‌اند را بغل کرده گریه می‌کنند. جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمیشناسد... برادر نمیشناسد... این را نمیفهمد که وقتی از دار دنیا فقط و فقط یک برادر داری یعنی چه.... جنگ بی رحم است و اینطور میشود که کمی بعد ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید میشود و برادرش که فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها میگذارد. چیزی نمیگذرد که برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی او هم شهید میشود. روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یکدیگر داخل آن زنبیل کوچک قرمز رنگ گذاشته بود و زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رهای‌شان کرده بود. حال درد نان بود یا درد جان،کسی نمی‌دانست. از آن پس بود که آن زنبیل کوچک شد تنها یادگاری از مادر ندیده‌شان. ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام می‌شدند، در درون ساکشان اعلامیه‌هایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکی‌شان، به همراه دست نوشته‌ای بود که به در و دیوار شهرها می‌چسبانیدند: "مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شده‌ایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم..." اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت و خانواده‌شان در کنار یکدیگر. اما از شیرخوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷، شماره ۱۹ وردیف ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهیدی آرام کنار یکدیگر خفته اند که شب‌های جمعه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است! و سخت چشم به راهند... دوستان‌ اگر‌ رفتید‌ بهشت‌ زهرا‌ سر‌مزار‌این‌ دو شهید‌ حتما‌ برید. خیلی غریبند. هیچ کس را ندارند ولی به‌ گردن‌ تک‌تک‌ ما‌حق‌دارند... لطفا برای شادی روح همه ی درگذشتگان که دستشان از دنیا کوتاهه یه صلوات بفرستید... مخصوصا برای این دوتا بردار 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌷روحشون شاد و یادشان گرامی باد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و سوم🕊 فصل دوم : پاییز گاهی به خودم می‌گفتم محمد و روح‌الله را قانع کنم تا این وصلت از فکرشان بیرون برود، اما چون دلیلی جز ترس و اضطراب 😔خودم نمی‌دیدم، برهم زدن آن را خودخواهی می‌دانستم. دل به خدا سپردم و از خدا خواستم تا بار دیگر کمکم کند. با خانوادۀ آقای توکلی قرار گذاشتیم مراسم عقدی 💍در الیگودرز بگیریم و بعد از آن جشن مختصری در شهریور بود و این ماه دوباره می‌خواست برایم خاطره بسازد، مثل همۀ خاطراتی که برایم ساخته بود. انگار قرار بود همۀ اهل این خانه بخت‌شان در شهریور باز شود. من و پدرش، سمیه و حالا نیز پسرم. به همراه سید، روح‌الله، مادرشوهرم، سمیه و شوهرش به الیگودرز رفتیم. پیشنهاد دادند که مراسم عقد را در مکانی زیارتی انجام دهیم. ما هم کاملاً موافق بودیم. به امام‌زاده🕌 مالک رفتیم. خانوادۀ عروس تعدادشان خیلی بیشتر از ما بودند. سه خواهرش که همگی بزرگتر و ازدواج کرده بودند و چهار برادرش که دوتای آنها از سارا کوچکتر بودند و دوتا بزرگتر و به همراه بزرگترهای فامیل برای مراسم عقد💍 به امام‌زاده آمدند. مراسم خیلی ساده برگزار شد، حتی ساده‌تر از عقد من و پدرش! دو روزی را در الیگودرز ماندیم و بعد به همراه تعدادی از افراد خانوادۀ عروس💐 به سمت کاشمر راه افتادیم. قرار بود مراسمی هم در کاشمر بگیریم. هنوز اسم‌شان در شناسنامۀ همدیگر وارد نشده بود و عقدشان رسمی نبود. روز دوشنبه 22 شهریور 1382 روح‌الله و سارا رسماً به عقد یکدیگر💍 درآمدند و همان روز برایشان جشنی در خانه‌مان گرفتیم. این مراسم مفصل‌تر برگزار شد. روزها مثل برق و باد می‌گذشت. حالا بیشتر از قبل احساس پیری می کردم. داماد 🤵داشتم عروس👰 داشتم نوه👼 داشتم. گاهی که مراسمی پیش می‌آمد، فکر و ذهنم برای چند روزی از شرایط‌مان فاصله می‌گرفت، اما تمام که می‌شد دوباره روز از نو و روزی از نو. دست‌ها و پاهایم، بالاخص دست راستم بیشتر از قبل درد داشت. قبلاً هر چند روز یک‌بار دردش به سراغم می‌آمد، چند ساعتی آزارم می‌داد و بعد خلاص می‌شد، اما حالا دردش تقریباً اکثر اوقات همراهم بود. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و چهارم🕊 فصل دوم : پاییز دست راستم مثل گذشته به من یاری نمی‌داد 😔تا دست در گردن سید بیاندازم، او را بلند کنم و روی ویلچر بنشانم. هرازگاهی که بچه‌ها خانه‌مان بودند، بلند می‌شدند و نمی‌گذاشتند این کار را بکنم🌷، اما وقتی کسی خانه نبود انجام کارهای سید را بر درد دستم اولویت می‌دادم و به هر شکلی که بود بلندش می‌کردم و سعی می کردم ناراحتی و دردی را که موقع بلند کردنش داشتم، پنهان کنم و خیلی به رویم نیاورم.😔 هنوز هم خودم به ‌تنهایی حمام🛁 می‌بردمش. با اینکه روح‌الله بزرگ شده بود و می‌توانست این کارها را انجام دهد، ترجیح می‌دادم تا جایی که می‌توانم بار مسئولیت را بر دوش پسرم نیندازم. وقتی می‌خواستم او را به حمام🚿 ببرم، سوار ویلچرش می‌کردم. با ویلچر داخل حمام می‌رفتم و روی همان ویلچر بدنش را می‌شستم. حداقل هفته‌ای یک‌بار این کار را انجام می‌دادم. سید خیلی به نظافت و ظاهرش😊 اهمیت می‌داد. همیشه محاسنش منظم بود و تا کمی بلند می‌شد، می‌گفت منظم‌شان کنم. من هم در سلمانی استاد شده بودم و مثل آرایشگرها پیش‌بند می‌بستم، قیچی✂️ به دست می‌گرفتم و موی سر و صورتش را منظم می‌کردم. محرم 🏴سال 1383 از راه رسیده بود. مثل سال‌های گذشته از دوم و سوم محرم به روستا رفتیم. آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. زیرِ پیراهن مشکی🖤 که به تن سید بود، یک لباس گرم هم می‌پوشاندم که سردش نشود. صبح که می‌شد هیئت 🥁روستا به راه می‌افتاد و سید هم با آنها همراه می‌شد. دور و برش را اشخاص زیادی می‌گرفتند و همه به نوعی کمکش می‌کردند. اگر قرار بود از مانعی یا جایی عبور کنند که با ویلچر نمی‌شد، به سید کمک می‌کردند. ظهر هم همراه آنها به حسینیه می‌رفت و ناهار🍛 می‌خورد. این کار تا روز تاسوعا دامه داشت و روز تاسوعا و عاشورا پرشورتر از قبل می‌شد. حتی من هم مادرشوهر و خانم‌های همسایه بیرون می‌رفتیم و آرام‌آرام سینه می‌زدیم.😔 همیشه محرم که می‌شد، سید حال و هوای عجیبی پیدا می‌کرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان ‌دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمی‌گرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمه‌باز، آن‌قدر بااحساس بر سینه می‌زد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک 😭نریزد. عاشورا که می‌شد، داستان عاشورا در ذهن‌مان دوباره زنده می‌شد. یاد روز مجروح ‌شدن محمد می‌افتادم. بارها و بارها برایمان تعریف کرده بود و هر دفعه که می‌گفت، یاد صحنۀ کربلا می‌افتادم. می‌گفت از زمین و آسمان روی سرمان گلوله می‌ریخت. به دقیقه نمی‌کشید که یکی شهید🌷 می‌شد. چپ و راست‌مان پر بود از مجروح و شهید. در محاصره بودیم و آن‌قدر از همه طرف مورد اصابت گلوله‌های بعثی‌ها قرارداشتیم که به غیر از شهادت به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. لحظه‌ای که تیر به من اصابت کرد، با خودم گفتم من هم رفتم!🕊 شاید حالا که این‌قدر با احساس بر سینه می‌کوبید، یاد 24 فروردین 1362 می‌افتاد، یاد همان چهارشنبه‌ای که خیلی از دوستانش را برای همیشه با خود برد و او را برای همیشه بی‌حرکت کرد. این بیست و یکمین محرم پس از جانبازی اش بود. هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال ۱۳۸۴ آغاز شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش میوه آرایی🍉 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستاره های بسیار زیبا مناسب آویز اتاق.تزیین و.... کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و پنجم🕊 فصل دوم : پاییز هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال 1383 آغاز شد. در آغازین روزهای سال جدید سمیه🤰 خبر باردار بودنش را داد. دومین نوه‌مان در راه بود و قرار بود همان سال خانواده‌مان هشت‌نفره شود. روح‌الله هنوز سر خانه🏠 و زندگی‌اش نرفته بود. یک بار به الیگودرز رفته و یک هفته‌ای آنجا بود، یک مرتبه هم سارا را آورد و چند روزی پیش‌مان ماند. بقیۀ این شش ماه روح‌الله در کاشمر بود و خانمش در الیگودرز و تلفنی 📞با هم صحبت می‌کردند. هر چه بیشتر می‌گذشت، تحمل این دوری برای هر دوشان سخت‌تر می‌شد. تصمیم گرفتیم هر چه زودتر شرایطی فراهم کنیم که زندگی مشترک‌شان💞 را آغاز کنند. روح‌الله کار ثابتی نداشت، غیر از مواقعی که برق‌کشی 🔌ساختمان انجام می‌داد. دورۀ آن را قبلاً در مرکز فنی و حرفه‌ای تربت حیدریه گذرانده بود. از همان روز اول سید به او قول داده بود که ماهی 150هزار تومان بدهد تا کمک‌خرج زندگی‌اش باشد.🌺 یک کوچه بالاتر از خانۀ خودمان، برایش خانه‌ای 🏘پیدا کردیم تا اجاره کند. خانه‌ای 75متری در زیرزمین یک خانه که کرایۀ ماهیانه‌اش 150هزار تومان می‌شد. خوبی‌اش این بود که نزدیک ما بود. همان را اجاره کردیم تا مراسم عروسی را هر چه زودتر برپا کنیم. یک سال از عقد 💍روح‌الله می‌گذشت و در این مدت دو بار به الیگودرز رفته بود. روح‌الله مراقب پدرش بود و به حضورش در اینجا نیاز بود، به همین خاطر نشد که بیشتر از این برود.☺️ خانوادۀ عروس گفتند ما مهمان زیاد داریم و فاصلۀ الیگودرز تا کاشمر زیاد است، پس یک عروسی🎊 هم در الیگودرز بگیریم. ما هم قبول کردیم و همراه با چند نفر از اقوام درجه یک به الیگودرز رفتیم تا در آنجا هم جشن بگیریم. وقتی رسیدیم، خانوادۀ عروس همۀ کارها را انجام داده بودند و همه چیز آماده بود.🎈🎈🎈 سمیه هفت‌ماهه باردار بود و علی‌رغم اینکه خیلی تلاش کرد که بیاید، به خاطر سوراخ‌شدن کیسۀ آب دور جنین، پزشکش👩‍⚕ به او اجازۀ مسافرت طولانی را نداد و بالاجبار در مشهد ماند. در روز دوم شهریور، همان ماه خاطره‌ساز😊 من، خانوادۀ عروس مراسم حنابندان گرفتند و شب بعد هم عروسی♥️. تقریباً می‌شد گفت مهمانان حاضر در تالار از اقوام عروس بودند. بعد از مراسم عروسی، یک هفته‌ای در الیگودرز ماندیم و بعد از آن، همراه با خانوادۀ عروس و برخی از اقوام‌شان راهی کاشمر شدیم تا مراسمی هم در کاشمر بگیریم.💞💞 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و ششم🕊 فصل دوم : پاییز در روستا می خواستیم برایشان جشن🎉🎊🎉🎊 بگیریم. درست مثل همۀ عروسی‌هایی که در روستا برگزار می‌شد، مراسمِ روح‌الله هم ظهر انجام ‌شد. صبح که شد، داماد به حمام رفت🛁 و عروس به آرایشگاه.👰 بعد از حمام، داماد را سوار اسب کردند و به سمت خانۀ پدربزرگش راه افتادند و آنجا لباس دامادی🤵 بر تنش کردند. سپس دنبال عروس رفتند.💞 بیشتر اهالی روستا دعوت بودند. جشن و پایکوبی🎉🎊، مفصل‌تر از الیگودرز برپا شد. صدای جیغ و دست و نواهای محلی، همۀ روستا را پر کرده بود بعد از اتمام مراسم به سمت کاشمر و خانه‌ای که از قبل، جهاز عروس‌مان را در آن چیده بودیم، راهی شدیم. غروب نشده،🌖 مهمان‌ها عروس و داماد را ترک کردند و زندگی مشترک روح‌الله و سارا💑 آغاز شد. تا آن زمان زیاد پیش آمده بود که روح‌الله شب‌ها پیش‌مان نباشد، اما هیچ وقت به اندازۀ آن‌شب🌙 به چشم نمی‌آمد. غم عجیبی بر دلم نشسته بود.😔 خانه‌مان سوت و کور شده بود. از سر و سامان گرفتن پسرم خوشحال بودم و از تنهاشدن خودمان دلگیر. یاد آن روزهایی می‌افتادم که با سمیه داخل خانه از این اتاق به آن اتاق می‌پریدند و گاهی اعصاب سید را به هم می‌ریختند و مجبور می‌شد با ویلچر دنبال‌شان کند و هر از گاهی هم یک پس‌گردنی به آنها می‌زد☺️. یاد روزهایی که سید تازه مجروح شده بود و روح‌الله تازه به دنیا آمده بود و به دور از چشم پرستاران 👩‍⚕زیر چادر می‌پیچیدمش و سمیه را هم طوری می‌گرفتم که فکر کنند زنبیل دستم است تا اجازه دهند نوزاد تازه ‌متولد شده را داخل بخش ببرم. یاد همۀ روزهایی که به اندازۀ 21 سال طول کشید و حالا هیچ‌کدام از بچه‌ها کنارم نبودند؛ نه روح‌الله و نه سمیه که در 13 ماهگی برادرش را دیده بود. تمام روزم🌝 با سید می‌گذشت. با هم صحبت می‌کردیم. درد دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و گاهی هم دعوایمان می‌شد. هنوز هم زخم‌ها دست‌بردار نبودند و تا کمی به روزمرّگی می‌افتادیم، سر وکلۀ آنها پیدا می‌شد.🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•