eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و یک🕊 فصل دوم : زمستان دوباره زندگی به روال همیشگی برگشته بود و کمی از هیاهوی شیرین دیدار با رهبر و سفر یک‌ماهۀ محمد و روح‌الله😇 فاصله گرفته بودیم. این گذر زمان بود که گاه به نفع ما می‌گذشت و گاه نگذشتنش آرزو بود؛ اما چاره‌ای نبود جز اینکه نظاره‌گر گذشتن سریعش باشیم. چقدر زود روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌آمد. انگار همین دیروز بود که مادرم فوت کرد،🏴 من ازدواج کردم و بچه‌دار شدم. هم زود گذشت و هم دیر. شاید برخی روزها برایمان اندازۀ ی سال می‌گذشت، گذر برخی روزها هم به چشم نمی‌آمد، اما الان اصلاً باورم نمی‌شود که چند روز از 54 سالگی‌ام گذشته باشد و هفت فرورین هم محمد 54 ساله شود. وقتی کودک 👧بودم، خانم‌های سی چهل ساله را که می‌دیدم، می‌گفتم چقدر عمرشان زیاد است! تصورش را نمی‌کردم که خودم روزی از این سن و سال بگذرم.🌻 همچنان دو روز در هفته برای دیالیز می‌رفتم و روزبه‌روز بر وخامت پاهایم افزوده می‌شد. اسم عمل را که می‌شنیدم، ترس تمام وجودم را می‌گرفت و دچار استرس می‌شدم. از بیمارستان🏨 متنفر بودم. دعا می‌کردم کارم به عمل نکشد. دستگاهی که در دست چپم برای دیالیز قرار داده بودند، دیگر جواب نمی‌داد و مجبور شدم دوباره به اتاق عمل بروم تا دستگاه دیگری در دست راستم قرار دهند.😔 راست‌ دست بودم و همۀ کارها را با همین دستم انجام می‌دادم. بالاخص اینکه همین دست راست را دور گردن سید حلقه می‌کردم تا بلندش کنم و با کار گذاشتن دستگاه در دست راستم تا حدودی جلو خیلی از فعالیت‌های من گرفته می‌شد. دوباره به اتاق عمل رفتم و دست راستم مهیای ادامۀ دیالیز شد. به گفتۀ پزشک👨‍⚕ باید فعلاً دو روز در هفته دیالیز می‌شدم و معلوم نبود در آینده چه تجویزی می‌کرد. اگر یک کلیۀ پیوندی پیدا می‌شد که شرایطش به من می‌خورد، شاید از شر دستگاه‌های دیالیز خلاص می‌شدم. چند روزی بود که روح‌الله از همسایگی‌مان نقل مکان و خانه‌ای🏠 نزدیک به ما اجاره کرده بود. سمیه همچنان در نیشابور بود و علی‌رغم دلتنگی‌هایی که برایم به جا می‌گذاشت اینکه لااقل به بهانۀ او هر چند وقت یک‌بار دو سه روزی را از خانه می‌زدیم بیرون و هم به نیشابور می‌رفتیم و هم برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد،🕌 توفیقی اجباری بود که نصیب‌مان شده بود. سید تمایل داشت ماشین 🚗را عوض کنیم و ماشینی بگیریم که بشود ویلچر برقی‌اش را هم حمل کرد. وابستگی عجیبی به ویلچرش داشت. شاید هر کس دیگری هم که بود، این‌گونه وابسته می‌شد. چرخ‌های ویلچر حکم پاهایی را داشتند که قریب به سی سال تحرکی از خود نشان نداده بودند و گویی برای یک عمر به خواب رفته بودند یک خواب عمیق !🤔🤔🤔 باید هم به فکر این پاها بود ..... ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و دو 🕊 فصل دوم : زمستان سمیه فرزند سومش را در راه داشت🤰. از پدر و مادرش داشت پیشی می‌گرفت و طلسم دو فرزندی👫 را می‌شکست. به‌گونه‌ای سنت‌شکنی کرده بود. زمان من و محمد، سنت، شش هفت بچه بود و زمان او و روح‌الله دو بچه! حالا داشت سنت خوش آن روزگار را که ما در رسیدن به آن زمین‌گیر شدیم، تاحدودی زنده می‌کرد. گاهی با خودم فکر می‌کردم و می‌گفتم اگر ما چند بچۀ دیگر داشتیم، راحت‌تر بودیم😊. با این شرایط سید، زحمت‌ها روی دوش دو نفر نبود. تعداد که بیشتر می‌شد، مشکلات هم بین‌شان تقسیم می‌شد و حداقل برای انجام خیلی از کارها که باید برای پدرشان انجام می‌دادند، فشار روی یک یا دو نفر نبود. درست بود که روح‌الله تمام وجودش را برای پدرش می‌گذاشت، سمیه هم همین‌طور، اما گاهی با خودم این فکرها را می‌کردم. سومین بچۀ سمیه پسر 👼بود و در دومین روز از اردیبهشت ماه1392 در بیمارستان🏨 حضرت ابوالفضل(ع) کاشمر به دنیا آمد. اسمش را محمدامین گذاشتند. نام پدربزرگش را یدک می‌کشید. سید، امین را در نامش نداشت، اما می‌توانستی از کلامش، رفتارش، امین و امیر و امان و همه چیز را حس کنی. تولد محمدامین نُه روز پس از سالگرد بیست‌سالگی جانبازی سید بود.💐 روزی که سید مجروح شد، چهارشنبه بود و روز تولد محمدامین دوشنبه ، زندگی مشترک خود و محمد را گاهی مثل ابتدای خلقت جهان، ماه و خورشید و بشر که همه چیز در هفت روز خلاصه می‌شد و هر روزش مصداق هزار سال بود، تشبیه می‌کردم. ابتدای عروسی‌مان چهارشنبه و حالا رسیده بودیم به دوشنبه. با خودم می‌گفتم فقط دو روز دیگر وقت است و همین دو روز هم مثل پنج روز گذشته چنان خواهد گذشت که بعد از گذرش به اندازۀ فاصله همین دوشنبه تا چهارشنبۀ اکنون حس شود. زخم بستر دیگر چیز غیرعادی ای نبود و جزو لاینفک زندگی‌مان شده بود. اگر پیدایشان نمی‌شد همه متعجب می‌شدیم و گاهی که دیر می‌آمدند، در جست‌وجویشان بودیم. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و سه🕊 فصل دوم : زمستان معمولاً هر شش ماه یک بار، سید برای چکاپ به آسایشگاه مشهد 🕌می‌رفت. یا خودشان می‌آمدند دنبالش یا ما خودمان محمد را می بردیم، گاهی نیز برای ادامۀ درمان، چند روزی همان‌جا می‌ماند. یک روز از آسایشگاه تماس 📞گرفتند و گفتند محمد حالش بد شده و در بیمارستان 🏨بستری است. بلافاصله روح‌الله به مشهد رفت تا از وضعیت پدرش خبردار شود. داشتم از دل‌شوره می‌مردم. تا وقتی رسید، چندین مرتبه با روح‌الله تماس گرفتم که بگوید چه شده است. روح‌الله ‌گفت: «شب قبل توی محوطۀ آسایشگاه از حال رفته و بلافاصله به بیمارستان🏨 منتقل شده اونجا متوجه شدند که قلبش نیاز به آنژیو داره.» روح‌الله که به بیمارستان رسیده بود، آنژیو هم انجام شده بود. خوشبختانه نتیجۀ آنژیو موفقیت‌آمیز بود و نیاز به عمل قلب باز نشد.از روزی که درد پایم بیشتر و دست راستم گرفتار دیالیز شده بود، بستن و ‌بازکردن و شست‌وشوی زخم ها را اغلب روح‌الله انجام می‌دادم 🤓و هر دفعه حدود یک تا یک ساعت و نیم طول می‌کشید، اما وضودادن، غذادادن و کارهایی را که تحرک زیادی نمی‌طلبید و نیاز به بلندکردن سید نداشت، خودم انجام می‌دادم. لحظۀ اذان که می‌شد یک ظرف آب 🚰کنار تختش می‌گذاشتم و مثل وقتی که خودم وضو می‌گرفتم، او را وضو می‌دادم. دوست نداشتم هیچ وقت این لحظه را از دست بدهم. لحظه‌ای بود که او آمادۀ گفت‌وگو با خدایش می‌شد و از اینکه من مقدمۀ این دیدار را انجام می‌دادم، به خود می‌بالیدم😇. وضو که تمام می‌شد با حوله‌ای که کنار تختش آویزان کرده بودم، دستانش را خشک می‌کردم و مثل همیشه مهر را در فاصلۀ بین انگشت شست و انگشت سبابه‌اش قرار می‌دادم تا بتواند سجده کند. اذان و اقامه را آن‌چنان با آهنگ خاصی😍 ادا می‌کرد که دلت می‌خواست سر هر نماز بنشینی کنارش و فقط به او گوش دهی. قرآن را هم همیشه همین گونه و با آهنگی خاص می خواند؛ وقتی سمیه و روح‌الله بچه بودند، گاهی ماه رمضان🌙 که می‌شد، سید و بچه‌ها شروع می‌کردند در خانه به ختم قرآن. یک سوره را سید می‌خواند و سورۀ دیگر را سمیه و دیگری را روح‌الله به ترتیبی که نشسته بودند. روز آخر که به جزء سی‌ام می رسیدند، سمیه و روح‌الله از قبل بررسی می‌کردند که چگونه شروع کنند تا سورۀ توحید به آنها بیفتد. سید گرچه متوجه کلک‌شان می‌شد اما خیلی از اوقات به رویشان نمی آورد.😊😊 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و چهارم🕊 فصل دوم : زمستان تصمیم سید برای عوض‌کردن ماشین🚙 و گرفتن یک ماشین دیگر که بشود ویلچر برقی را داخلش گذاشت به ثمر رسید. مثل یکی از دوستان جانبازش که تویوتای دوکابینه داشت و ویلچرش را در عقب می‌گذاشت، ما هم تصمیم گرفتیم یک تویوتا بخریم و خیلی زود یک تویوتای دو کابین آلبالویی🚗 گرفتیم. تا آن زمان، داخل شهر ماشین تویوتای به این رنگ ندیده بودم. خیلی جلب توجه می‌کرد بالاخص که در کابینش به خاطر قرارگیری ویلچر، تغییراتی ایجاد کرده بودیم. هر جایی که می‌رفتیم از فاصلۀ دور متوجه می‌شدند که این ماشین جانباز موسوی است.😊 با وجود این ماشین، دیگر هر جا می‌رفتیم ویلچر محمد را هم می‌بردیم، از روستا گرفته تا نیشابور و مشهد🕌 و تهران. در واقع تمایل سید به سفر 🛣رفتن هم بیشتر از قبل شده بود و تصمیم گرفتیم تابستان را به شمال برویم، من، سید، روح‌الله، سارا، بنیامین و یاسین با همین ماشین. جلو ماشین را برای نشستن محمد مجهز کردیم. روح‌الله راننده بود و بقیه عقب نشستیم. بین راه هر وقت محمد خسته می‌شد، صندلی‌اش را می‌خواباندیم تا کمی دراز بکشد. حالت همیشه‌ نشسته آزارش😔 می‌داد. گاهی نیز ویلچرش را می‌آوردیم تا حال و هوایی عوض کند.کیسۀ ادراری هم مثل همیشه همراهش بود. وقتی  در سفر بودیم سریع‌تر از قبل تخلیه‌اش می‌کردم تا داخل فضای کوچک ماشین، بوی بد بقیه را آزار ندهد.اکثر اوقات موقع سفر پوشکش می‌کردیم، چون اگر وسط راه مدفوع می‌کرد، تمیزکردن و شست‌وشویش سخت بود. همیشه تا جایی که ممکن بود پوشکش نمی‌کردم و تمیزکردن و شست‌وشویش را بر راحتی کار خودم ترجیح می‌دادم، اما در سفر دیگر چاره‌ای نبود و به محض رسیدن به مقصد، بازش می‌کردیم تا راحت باشد. غروب🌙 که هوا بهتر بود، لب دریا🏖 می‌رفتیم. یک فرش پهن می‌کردیم و می‌نشستیم. سید نیز لب دریا روی ویلچرش تا می‌توانست امواج دریا را به تماشا می‌نشست. روح‌الله مدتی بود محل کارش از بنیاد شهید 🌷به بیمارستان حضرت ابوالفضل(ع) تغییر کرده بود. در شغل جدید هم کارش تقریباً مشابه قبلی بود و کارهای خدماتی انجام می‌داد با این تفاوت که حالا شب‌کاری هم جزو کارهای او بود و بیشتر از قبل گرفتار شده بود. خیلی از شب‌ها 🌜را شیفت بود و بنا به محدودیت شغل جدیدش یک هفته بیشتر نمی‌توانست سفر را ادامه دهد. بیشتر از این هم معمولاً سفرمان طول نمی‌کشید چرا که گاهی زخم‌ها عود می‌کرد و باید برای مداوا برمی‌گشتیم. گرچه موقع رفتن اکثر وسایل  بهداشتی و درمانی را همراه‌مان می‌بردیم.🌻🌻🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و پنج🕊 فصل دوم : زمستان هیچ اثری از بهبودی در پاهایم مشاهده نمی‌کردم و روز به روز بد و بدتر😔 می‌شدند و چیزی که همیشه از آن ترس و واهمه داشتم به سراغم آمد، دکتر گفت چاره‌ای جز عمل نیست. بین مفصل زانوهای هر دو پا فاصله افتاده که حتماً باید زیر تیغ جراحی بروم دوست نداشتم کار به اینجا بکشد و هیچ وقت حرف دکتر 👨‍⚕را جدی نمی‌گرفتم. بیشتر از رفتن به اتاق عمل، از بیمارستان و بستری‌شدن بدم می‌آمد. آن‌قدر که در طول این چند سال در بیمارستان 🏨بودم، اسمش را که می‌شنیدم وحشتم می‌گرفت. در حدی وضعیت پاهایم خراب بود که خیلی زود دکتر برایم نوبت جراحی زد. به اتاق عمل رفتم و بیشتر از نصف روز بیهوش بودم. تنها راه چاره برای درمان زانوهایم گذاشتن پروتز بود و همین کار هم انجام شد و برای هر دو زانو پروتز گذاشتند. عمل در بیمارستان رضوی مشهد 🕌انجام شد و چند روزی را در بیمارستان بستری بودم. سمیه اکثر اوقات پیشم بود و به کس دیگری اجازه نمی‌دادند که بماند، برای همین روح‌الله و خانم و بچه‌هایش به اتفاق سید، در منزل برادرشوهرم مستقر بودند و در وقت ملاقات می‌آمدند و  به من سر می‌زدند. دل‌نگران سید بودم. یکی باید کارهایش را انجام می‌داد.🕊 وقتی به اتاق عمل می‌رفتم از خدا🙏 خواستم جان سالم به در ببرم، بیشتر به‌خاطر سید و حالا دیرم می‌شد که مرخص شوم، هم او وابستۀ من بود و هم من وابستۀ او ، درد داشتم و بیشتر روزها با مورفین و مسکن آرام می‌شدم. دکتر می‌گفت عمل سخت اما خوشبختانه موفقیت‌آمیزی بوده است. از بیمارستان مرخص شدم و بلافاصله به سمت کاشمر راه افتادیم. به خانه 🏠که رسیدم، از قبل برایم تختی قرار داده بودند و سوار بر ویلچر مرا تا کنار تخت بردند و روی تخت🛏 گذاشتند. وزنم نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود و این کاهش وزنم از چند روز مانده به عمل شروع شده بود. حالا داخل خانه‌مان دو تخت بود و ویلچر محمد دو صاحب داشت . تخت محمد🛌 را داخل هال مثل همیشه زیر اُپن آشپزخانه و تخت مرا درست روبه‌روی تخت او کنار در قرار داده بودند. توفیقی اجباری نصیب شده بود که برای چند روز طعم 33 سال تخت‌نشینی محمد را بچشم. شده بودیم مثل هم، با این تفاوت که من فقط پاهایم👣 را نمی‌توانستم تکان دهم. به‌خاطر شرایط عمل بنا به گفتۀ پزشک فقط چند روز باید دراز می‌بودم. امید داشتم به روزهای بعد که خواهم توانست بلند شوم و خودم کارهای خودم را انجام دهم. در ظاهر شده بودیم مثل هم اما وقتی خوب فکرش را می‌کردم می‌دیدم بین شرایط من و او یک دنیا فاصله است. اینکه بدانی برای همیشه همین‌گونه هستی و تا آخر عمر توان ایستادن و راه‌رفتن نداری😔، حتی فکرش هم دردآور و غیرقابل‌ تحمل است، چه برسد به اینکه واقعیت داشته باشد. شاید اگر من می‌دانستم که سی سال دیگر همین‌گونه هستم، همان روز اول بریده بودم. از روزی که پاهایم را عمل کرده و هر دو را بسته بودند و بیشتر دراز می‌کشیدم یا گاهی با ویلچر حرکت می‌کردم، بیشتر به سید و شرایطش فکر می‌کردم.🧐 مدام پیش چشمم بود و حالا با پوست و استخوان درک می‌کردم که چه می‌کشد و چقدر سخت است. من می‌توانستم با کمک دست‌هایم بنشینم، تکانی بخورم، کمرم را حرکت دهم، اما او همین کار را هم نمی‌توانست بکند چرا که از گردن به پایین دیگر کنترل در دستش نبود و فقط به لطف خدا 🙏دستانش تا حدودی تکان می‌خورد. چه‌قدر سخت بود و چه‌قدر در این مدت صبر و استقامت داشت. اینها چیزهایی بود که مدام در ذهنم رژه می‌رفتند.🌿🌿 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و شش🕊 فصل دوم : زمستان یک ماه از عمل من گذشت و همچنان وزنم رو به کاهش بود. تا حدودی می‌توانستم چند قدمی بردارم و احساس می‌کردم شرایطم خیلی بهتر از قبل شده است😇. همچنان سه روز در هفته هم دیالیز می‌شدم. این کار از همان روز اول پس از ترخیص از بیمارستان انجام می‌شد. اکثر اوقاتی که روح‌الله نبود، همان پرستار 🧕وضویش هم می‌داد. از یک عالم شرعی سؤال کرده بودم. گفته بود اگر خانم دست‌کش دستش کند، اشکال شرعی ندارد. روح‌الله که بیشتر اوقات سرکار بود، من هم سه روز در هفته از صبح تا ظهر نبودم. روزهای دیگر را هم هنوز آن‌قدر جان نگرفته بودم که بتوانم کارهای سید را انجام دهم؛ گرچه دلم طاقت نمی‌آورد که صبر کنم، به هر طریقی بود بلند می‌شدم و اگر کاری داشت انجام می‌دادم.🌺 پاهایم رو به بهبودی بودند. گاهی بدون واکر هم راه می‌رفتم. خوشحال بودم😊 که بار دیگر می‌توانم روی پای خودم بایستم. روز به روز لاغر و لاغرتر می‌شدم اما پزشکان دلیلش را تشخیص نمی‌دادند. می‌گفتند شاید عوارض بعد از عمل مزید بر علت شده که لاغرشدنم ادامه داشته باشد. محمد خیلی نگرانم 😔بود و مدام حالم را می‌پرسید. آن‌قدر که او در طول دوران نقاهت، جویای حالم شده بود، من در طول این سی سال شاید حالش را نپرسیده بودم. خانه‌مان خالی از مهمان نمی‌شد و همۀ اقوام👩‍👩‍👧‍👧 به دیدنم می‌آمدند. هر کس که به خانه‌مان می‌آمد، سید می‌گفت: «این زن به‌خاطر من این‌ جوری شده!» هیچ ‌وقت حرفش را تأیید نمی‌کردم و بلافاصله می‌گفتم: «نه این طور نیست!» روزی چند بار مرا شرمنده می‌کرد. همۀ حرف‌هایش که نشان از قدردانی داشت مثل همیشه به من انرژی مضاعف😇 می‌داد. درد زانوهایم نسبت به قبل عمل خیلی بهتر شده بود، اما همچنان راه‌رفتن برایم آزار‌دهنده بود. به‌شدت هم لاغر شده بودم. تقریباً می‌شد گفت نصف شده بودم. حالا دیگر تمام کارهای سید را روح‌الله انجام می‌داد. وقتی روح‌الله و سارا می آمدند حتی اجازه نمی دادند کارگر سید را وضو دهد. غذایش را هم خودشان می دادند.💐 اوایل فروردین 1394 بود که خواهر بزرگم، فاطمه، دار فانی را وداع🏴 گفت. بعد از فوت مادر و پدرم از سال 1367 به بعد، از خانواده‌مان فقط سه خواهر مانده بودیم و فاطمه که 21 سال از من بزرگتر بود و خیلی از روزها در غیاب مادر برایم مادری کرده بود، از ما جدا شد😭. حالا در تمام دنیا فقط یک خواهر داشتم. غم از دست دادنش چیزی کمتر از داغ مادر و پدرم نبود. مادری که خیلی زود ما را تنها گذاشت و پدری که از سال 1367 به بعد دیگر در بین ما نبود. فوت فاطمه، دو روز بعد از اتمام تعطیلات نوروز بود. بیماری خودم و مرگ خواهرم سبب شده بود دچار آسیب روحی هم شوم. چند وقتی طول کشید تا حال روحی ام بهتر شد .🌹 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و هفت🕊 فصل دوم : زمستان تقریباً خودم به‌تنهایی راه می‌رفتم و دیگر نیاز به ویلچر و واکر نداشتم. بیشتر از همه، سید خوشحال 😊بود. انگار خودش می‌توانست راه برود. کاش می‌شد او هم یک‌بار دیگر روی پای خود بایستد. این چیزی بود که گاهی در دلم آرزویش را می‌کردم. می‌دانستم علم پزشکی از انجام آن ناتوان است و فقط این را از خدا مطالبه می‌کردم.🙏 من بهتر شده بودم، حرکت می‌کردم، تخت را  هم جمع کرده بودیم، دیگر ویلچر نداشتم، اما سال‌های سال بود که تخت🛏 سید همان گوشۀ هال بود و فقط هر از گاهی مکانش عوض می‌شد و از این گوشه به آن گوشه برده می‌شد. زندگی برای من فقط به اندازۀ کمتر از نصف سال شبیه سید بود و آن نصف سال به اندازۀ یک عمر گذشت، خدا برسد به داد دل سید.😔 روح‌الله وامی گرفته بود و توانسته بود با پولی که پس‌انداز کرده و مقدار کمکی که پدرش کرده بود، برای خودش خانه🏡 بخرد. خوشحال بودم که بعد از دوازده سال پسرم صاحب‌خانه و از اجاره‌نشینی خلاص شده بود. بچه‌هایش هم روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شدند، بنیامین شده بود حدوداً  نُه‌ساله و یاسین پنج‌ساله😇بیشتر روزها خانۀ ما بودند و مشابه همان بازی‌هایی که سید با روح‌الله و سمیه می‌کرد، با بنیامین و یاسین هم انجام می‌داد. ویلچرش هم که اسباب‌بازی دوست‌داشتنی همۀ بچه‌ها بود و گاهی که خالی بود، بر سرِ نشستن روی آن، دعوا می‌شد.☺️ گاهی خانه می‌شد مثل پیست ماشین‌سواری🏎 و از این اتاق به آن اتاق از موانع عبور می‌کردند. بچه‌ها خیلی سید را دوست داشتند و گاهی اوقات که حوصله نداشت یا به خاطر زخم‌های بسترِ همیشگی‌اش مجبور بود به شکم بخوابد و نمی‌توانست با بچه‌ها بازی کند، بچه‌ها هم دل و دماغ نداشتند😔. وقتی سه ‌تا نوۀ دیگر هم از نیشابور همراه سمیه می‌آمدند و خیلی از اوقات که اقوام به دیدن سید می‌آمدند و بچۀ هم‌سن‌وسال نوه‌های من 👬داشتند، خانه پر می‌شد از سر و صدای بچه‌ها. هیچ‌گاه سید نمی‌گفت حوصلۀ بچه را ندارم. خیلی از روزها شرایطش به گونه‌ای می‌شد که اگر هر کس دیگری جای او بود، این همه سر و صدا را نمی‌توانست تحمل کند، اما او هیچ وقت زبان به گلایه نمی‌گشود. فقط گاهی که بچه‌ها دعوا می‌کردند، تذکر می‌داد که آرام باشند و همان یک تذکر کافی بود.🌾🌾🌾🌾 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و هشت🕊 فصل دوم : زمستان همچنان روال لاغر شدنم ادامه داشت. چندین آزمایش 💉انجام دادم و مشخص شد دچار پوکی استخوان هم شده‌ام. همین عامل سبب شده بود کمی در راه‌رفتن دچار مشکل شوم. سه روز در هفته دیالیزشدن نیز توان جسمی‌ام را کاهش داده بود😔. زانوهایم هم درد داشتند و هم جابه‌جا کردن‌شان کار دشواری شده بود. پیش چندین پزشک رفتم و یکی‌شان مرا معرفی به ام‌ارآی کرد. معلوم شد به دلیل پوکی استخوان سه مهرۀ کمرم دچار شکستگی😯 شده است. دیگر امکان عمل نداشتم چرا که زانوهایم با پروتز درمان شده بودند و بنا به گفتۀ پزشک👨‍💼 امکان گذاشتن مجدد پروتز نبود. روز به روز توانم کمتر و کمتر می‌شد این مسئله همه را نگران کرده بود. ترس داشتم از اینکه روزی بیاید و نتوانم راه بروم. هر روز شرایطم بدتر از دیروز بود و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم.👣 برای حرکت، نیاز داشتم کسی دستم را بگیرد داشتم مثل سید می‌شدم. سال 1395 را در حالی آغاز کردم که دیگر قدرت تکان‌دادن پاهایم را از دست داده بودم و باز دوباره سر و کلۀ تخت🛏 و ویلچر پیدا شد. درد به حدی رسیده بود که اصلاً امکان راه‌رفتنم نبود. پزشکان هم از درمان قطع امید کردند. قبلاً چنین وضعی را تجربه کرده بودم اما آن موقع امید داشتم به اینکه این وضعیت مقطعی است و این‌گونه نخواهد ماند اما حالا دیگر چنین امیدی نداشتم. باز فکرش را که می‌کردم می‌دیدم شرایط من به بدی سید نیست. 😭فقط پاهایم مشکل حرکتی داشتند و بقیۀ اعضای حرکتی‌ام تقریباً سالم بودند، اما محمد از میان همۀ اعضای حرکتی، فقط دست‌هایش را کمی می‌توانست تکان دهد، تازه، انگشتان دستش هم حالتی داشتند که مثل دست  بقیۀ افراد نبودند و نامنظم جمع یا باز بودند و همین عامل هم سبب می‌شد خیلی نتواند از دستانش کار بکشد.😔😔 گاهی سید را که می‌نگریستم، می‌دیدم چه‌طور خیره می‌شود و مرا می‌نگرد. از روزی که این‌گونه شده بودم دیگر مثل قبل نبود ،مثل قبل نمی‌خندید، حرف نمی‌زد، روحیه نداشت. اصلاً حوصله نداشت😔. قبلاً اگر کسی می‌آمد تا لحظۀ رفتنش با او هم‌کلام می‌شد اما حالا دیگر حس حرف‌زدن هم نداشت و فقط شنونده 👂بود. ناراحت بود از شرایط من از اینکه من هم مثل او شدم خودش را سرزنش می‌کرد. هر چقدر من می‌گفتم، روح‌الله می‌گفت، سارا می‌گفت، بقیه می‌گفتند، فایده‌ای نداشت که نداشت. می‌گفت: «اون‌قدر به خاطر من زانوهات رو به تخت فشار دادی که این جوری شدی.» خودم دردم را فراموش کرده بودم، اما از اینکه می‌دیدم ازدست‌دادن قدرت حرکتی پاهایم به قیمت ذره‌ذره آب‌شدن محمد دارد تمام می‌شود، دلم می‌گرفت. پاهایم دیگر برایم مهم نبود و آن مشقت‌هایی که از قبل به آن فکر می‌کردم، دیگر برایم اهمیت نداشت.  حتی دردی که بیشتر شب‌ها🌗 نمی‌گذاشت چشم روی هم بگذارم هم دیگر مهم نبود. فقط سید مهم بود که از روزی که من این‌طور شده بودم، دیگر بیرون نمی‌رفت، با بچه‌ها سر وکله نمی‌زد، کمتر حرف می‌زد و حال نداشت. خیلی از شب‌ها که چشم باز می‌کردم، می‌دیدم بیدار است و اشک😭 از گوشۀ چشمش می‌خزد. دردم می‌گرفت که او را این‌گونه ببینم درد دست و پا و دیالیز عددی نبودند در مقابل دیدن چهرۀ بی‌روح محمد. همیشه می‌ترسیدم روزی بیاید که سید روحیه‌اش را از دست داده باشد. حالا همین‌طور شده بود. 33 سال با راه‌نرفتن، درازبودن، زخم بستر، سوند و خیلی از نداشته‌ها همراه بود اما هیچ‌کدام دلیلی نشدند برای ازدست‌دادن روحیه‌اش، اما حالا یک دلیل پیدا کرده بود.😔😔😭😭 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و نه🕊 فصل دوم : زمستان دلیل دوم نیز به حکم سرنوشت، در بدترین شرایط، از راه رسید. مرگ مادرش🏴 خبر ناخوشایندی بود که در بیستمین روز از مهر، حال همه‌مان را گرفت و بیشتر از همه روحیۀ سید را خراب و خراب‌تر کرد. عشق عجیبی❣ به مادرش داشت. همیشه جمعه‌ها مادرش از روستا می‌آمد برای نماز جمعه و بعد از خواندن نماز، همراه با سید به خانه‌مان 🏠می‌آمد. سه روز آخر محرم را هم معمولاً سید خانۀ مادرش بود. روزی که مادرشوهرم از دنیا رفت، آخر محرم بود و چند ساعت به فوتش، روی تخت بیمارستان🏨 گفت: «خونه رو برای سید محمد آماده کردم ، میوه گذاشتم ، به سید محمد بگین به بره خونه مون. روزهای متوالی بود که سید از خانه بیرون نرفته بود. دیگر مثل گذشته سوار ویلچر برقی‌اش نمی‌شد و سر از امامزاده سیدحمزه و سیدمرتضی یا از روستایشان در نمی‌آورد. هر چه اصرار می‌کردیم بلند شود و دوری بزند، بی‌فایده بود. حالا اگر بچه‌ها خانه🏠 را روی سرشان خراب می‌کردند، هیچ نمی‌گفت و کار به کارشان نداشت. قبلاً تذکر می‌داد، اما حالا همان را هم نمی‌گفت و در عالم خودش بود. دیگر حتی برای نماز جماعت و نماز جمعه هم بیرون نمی‌رفت. قبلاً هیچ‌کدام از اینها ترک نمی‌شد.🔷 یک هفته‌ای می‌شد که سید دچار درد معده و حالت تهوع بود. این حالت عجیب نبود، اما این دفعه سرماخوردگی هم مزید بر علت شده بود. صبح روز آخر پاییز🍁 بود. مثل همۀ روزهای فردی که از هفت سال قبل برای دیالیز می‌رفتم، آن روز هم آماده شدم تا به بیمارستان🏨 بروم. از صبح که می‌رفتم تا اذان ظهر طول می‌کشید. وقتی زیر دستگاه دیالیز بودم، دلم پیش سید بود و دیرم می‌شد که برگردم. نمی‌دانم چرا آن روز استرسم بیشتر بود. وقتی به خانه برگشتم، دیدم داخل هال نیست. نه خودش بود، نه تختش. قلبم💓 تندتر از قبل می‌زد. جلوتر رفتم. دیدم تختش داخل حیاط است و روی آن دراز کشیده است. سارا گفت: «بابا چند بار زنگ زد ☎️و گفت روح‌الله بیاد تختش رو ببره بیرون!» به سید گفتم: «چرا اومدی بیرون؟» گفت: «دلم گرفته! تو خونه دلم سیاه می‌شد!» مثل همۀ روزهایی که از دیالیز برمی‌گشتم، گفت: «بیا کنارم!» کنارش رفتم. دستم را گرفت و گفت: «بهتری؟ اذیت نشدی؟»😊 گفتم: «خوبم. تو چطوری؟» او هم مثل همیشه گفت: «خوبم!» گرچه عرق سردی که بر چهره‌اش نشسته بود، خیلی نشان از خوب ‌بودنش نمی‌داد. روح‌الله مرا روی تخت خودم برد.🌷 کارگر داشت نهار را آماده می‌کرد. هر چه سید را صدا زدیم که هوا سرد است مریض می‌شوی، قبول نکرد. برای ناهار🍜 هم نیامد گفت: «اصلاً اشتها ندارم.» سر سفره که نشستیم، سارا گفت: «وقتی اومدم، دیدم بابا توی حیاط روی تخت دراز کشیده و مگس‌ها هم روی صورتش می‌نشستند و آزارش می‌دادند اما او ساکت دراز کشیده بود. گفتم باباجون مگس‌ها اذیت‌تون می‌کنند، یک پارچه میارم روتون میندازم. گفت برو یک چفیه بیار. منم یک چفیه آوردم انداختم روشون.» ناهار 🍲را که خوردیم، من و سارا و خانم کارگر داخل بودیم و سید توی حیاط. نگران بودم سرما بخورد. خودش هم سردش شده بود و صدا زد که می‌خواهم بیایم داخل. با کمک برادر خانم کارگرمان که برای دیدن خواهرش آمده بود، تخت🛏 را داخل آوردیم. برایش فرنی آماده کردند. چند قاشقی بیشتر غذا نخورد. مثل روزهای قبل اشتها نداشت. قراربود کارگرمان به مشهد 🕌برود، وقتی داشت می‌رفت سید صدایش زد و از او حلالیت خواست. خانم کارگر گفت: «این چه حرفیه حاج‌آقا؟ من باید حلالیت بخوام نه شما!»🌷🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد🕊 فصل دوم : زمستان بلندترین شب سال در راه بود. هنداونه🍉 و انار و شلغم را سارا آماده کرده و در ظرف چیده بود. سال‌های گذشته دور و برمان شلوغ‌تر بود، اما امسال فقط ما بودیم و روح‌الله و بچه‌هایش👫. روح‌الله که آمد، وضعیت سید را با پزشکش در میان گذاشت. پزشک 👨‍⚕هم یک سرم برایش تجویز کرد. همیشه وقتی می‌خواستند به سید سرم بزنند، خیلی اذیت می‌شد چون به‌سختی می‌توانستند رگ از او پیدا کنند. معمولاً از گردنش رگ می‌گرفتند،🙈 اما این دفعه روح‌الله خیلی زود توانست رگ پیدا کند و سرم را به انگشت سوم دستش وصل کرد. شب‌های چلۀ قبلی سید می‌گفت و می‌خندید، اما امسال اصلاً حوصلۀ حرف‌زدن و خوردن نداشت.😔 اصلاً  لب به هیچ چیز نمی‌زد. روحیۀ سید روی همه تأثیر گذاشته بود.خیلی زود شب چله را تمام کردیم و از بلندبودنش چیزی نفهمیدیم. آن شب، روح‌الله و سارا هم خانۀ 🏠ما خوابیدند. احساس می‌کردم سید بی‌قرار است اما چیزی نمی‌گفت. چند بار تا صبح حالش را پرسیدم، می‌گفت خوبم. کمتر خواب به چشم هر دومان آمد و بیشتر شب 🌙را بیدار بودیم. نزدیک اذان صبح، روح‌الله را صدا زد تا بیاید و وضویش دهد. روح‌الله که داشت وضویش می‌داد، سید گفت حالت تهوع دارم و همان موقع بالا آورد. این چیز عجیبی نبود خیلی اتفاق می‌افتاد معمولاً بالا که می‌آورد، بهتر می‌شد آن روز هم همین‌طور شد.🌸🌸 مثل همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود. کتاب دعایش را به دستش دادم و شروع کرد به خواندن. تا همه بیدار می‌شدند، چند ساعتی را دعا🙏 می‌خواند. روح‌الله شیفت صبح بود، چای و صبحانه‌اش را خورد و رفت. سید هر روز اول یک استکان آب‌جوش می‌خورد و بعد چای اما آن‌روز گفت: «فقط چای می‌خوام.» چای را که خورد گفت: «همین کافیه.» همان موقع تلفن ☎️خانه زنگ زد و سید گوشی را جواب داد. تا موقعی که خداحافظی کرد، چایش سرد شد. سارا که آمد چایش را عوض کند، نگذاشت برای صرف صبحانه هم گفت: «فعلاً میل ندارم.» سیدبنیامین به سمتش رفت و گفت: «آقاجون خوبید؟» گفت: «آره خوبم.» اما ظاهرش با آنچه می‌گفت فرق داشت. سارا به روح‌الله زنگ زد و گفت: «حال‌ آقاجون خوب نیست.» روح‌الله هم گفت: «آمبولانس 🚍هماهنگ می‌کنم بیاد تا بابا رو بستری کنند. به عمو هم زنگ می‌زنم که از فرگ بیاید پیش‌شون.» یک صندلی سفید پلاستیکی همیشه کنار تخت سید بود، سارا آمد و رویش نشست، یک دستمال برداشت و عرق های محمد را خشک کرد. محمد می‌گفت: «خوابم میاد.» سارا هم به شوخی گفت: «دیشب که نخوابیدین. الان میرین بیمارستان و تا ظهر پدر خواب رو درمیارید.» سید لبخندی زد 😊و چشمانش را بست . ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد و یک🕊 فصل دوم : زمستان ساعت 🕤هشت‌ و بیست‌ دقیقه بود. داشتم زیر لب حمد و قل‌هوالله می‌خواندم. حواسم به خودم بود که سارا جیغ زد و با گریه😭 گفت: «آقاجون یک جوریه! قفسۀ سینه‌اش بالا و پایین نمیره!» روی تخت دراز بودم، برای یک لحظه ته دلم خالی شد. سارا کنار سید بود و نمی‌توانست بیاید و مرا روی ویلچر بگذارد. گوشی تلفن☎️ را که همیشه کنارم بود، برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم که سریع‌تر برسد. این اولین باری نبود که این‌گونه می‌شد. تابستان🌳 همین امسال هم به‌خاطر حالت تهوع کارش به بیمارستان و آی‌سی‌یو کشیده بود. آن موقع هم مثل یک جسم بی‌جان روی تخت آی‌سی‌یو درازکشیده بود و تنها کاری که می‌کرد این بود که لبخند تحویل‌مان می‌داد. حتی دست و سرش را هم نمی‌توانست دیگر تکان دهد، اما بعد از یک هفته خوب خوب شد. سارا فقط گریه 😭می‌کرد و می‌گفت: «آقاجون نفس عمیق کشیدند و خوابیدند، دست‌شون هم خیلی سرده!» دست و دلم می‌لرزید. نمی‌توانستم دعایم را کامل بخوانم. خدا خدا می‌کردم که آمبولانس 🚍زود برسد. کاری از دستم برنمی‌آمد. قدرت بلندشدن و آمدن کنار تختش را هم نداشتم. آخر هفته بود و مدرسۀ بنیامین تعطیل بود. او و یاسین بلندبلند گریه😭😭 می‌کردند و داد می‌زدند: «آقاجون... آقا جون...» خیلی طول نکشید که برادرشوهرم، سیدحسین و لحظه‌ای بعد آمبولانس رسیدند اما در همین دقایق دلم خون شد. پرستار اورژانس سریع داخل آمد و از عجله‌ای که داشتند مشخص بود وضعیتش خوب نیست. سارا بیشتر از من گریه می‌کرد. روح‌الله که تازه رسیده بود، به محض دیدن پدرش، دو دستی به سرش زد. پرستارها اصلاً فرصت حرف ‌زدن نداشتند. شروع کردند به شوک‌دادن. فهمیدم علایم حیاتی ندارد. وقتی سی‌پی‌آر می‌کردند، انگار دستگاه را گذاشته بودند روی قفسۀ سینۀ من. قلبم💕 داشت از سینه درمی‌آمد. دلم می‌خواست داد بزنم. بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. سیدیاسین و سیدبنیامین اصلاً آرام نمی‌شدند. مدام گریه😭 می‌کردند. باورم نمی‌شد، فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. پرستار👩‍⚕ گفت: «علایم حیاتی برگشت. خدا رو شکر قلبش می‌زنه.» این را که گفت، دستم را رو به آسمان 🙏بردم و از ته دل خدا را شکر کردم. سارا کنارم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «دیدین خوب شد؟» هنوز بدنم می‌لرزید. هر چه صدایش می‌زدیم جواب نمی‌داد. فقط علایم حیاتی برگشته بود، اما تغییری در ظاهرش ایجاد نشده بود و همچنان انگار خواب بود. بلافاصله به بیمارستان🏩 منتقلش کردند و دوباره در آی‌سی‌یوی بیمارستان مدرس بستری شد، درست مثل تابستان. اصلاً تکان نمی‌خورد و کلی دستگاه به او وصل بود. طاقت دیدن این صحنه‌ها را نداشتم. روح‌الله مدام می‌گفت: «حال آقاجون خوبه و گفتند بهتر شده!» اما چهره‌اش خیلی نشان نمی‌داد که حرفش راست باشد. آشوب و استرس عجیبی مرا فراگرفته بود.😔😔😔 همه‌اش دلهره داشتم. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. دوست داشتم کنارش می‌بودم. خانه که می‌آمدم، دیدن تخت خالی‌اش آزارم می‌داد. سعی می‌کردم هر چه زودتر به بیمارستان 🏨برگردد. از خدا خواستم مثل 24 اردیبهشت1362 که معجزه‌ای شد و بیشتر رفقایش شهید شدند و او ماند، بار دیگر معجزه کند. هر چه دعا و نذر و نیاز بلد بودم، خواندم.🙏🌷 جمعه شب بود و پرستار آی‌سی‌یو اجازۀ ملاقات داد. همه آمده بودند؛ از برادرها و خواهرها گرفته تا دوست و آشنا و همسایه‌ها. خیلی امید داشتم. شش ماه قبل وضعیتش حتی بدتر از این بود. این دفعه خیلی بهتر به نظر می‌رسید. امیدوار بودم که مثل قبل خوب میشود.                                                                                  ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد و دو🕊 فصل دوم : زمستان سید روی تخت🛏 دراز بود، مثل بیشتر این سی‌وچهار سال و هفت ماه. فرقش در این بود که قبلاً دست‌ها و سر را کمی تکان می‌داد، اما حالا دیگر همین کار را هم نمی‌کرد. چقدر آرام خوابیده 😴بود. می‌دانستم وضعیت جسمی‌اش او را در باز کردن چشم و گفتن کلام عاجز کرده، اما یقین داشتم که مثل همیشه دارد از همه آنهایی که به دیدنش آمده بودند، تشکر می‌کند. روزی نبود که کسی یک قدم برایش بردارد و او بارها و بارها قدردانی نکند. به خانه🏠 که برگشتیم خیلی از اقوام هم همراه من و روح‌الله و سارا آمدند. همه بودند، اما سید نبود و او که نبود، انگار هیچ‌کس نبود.  همه شروع کردند به دعاخواندن🙏. دومین روز از فصل سرد سال بود، اما هوا آن‌چنان که انتظارش می‌رفت سرد نبود. اصلاً حال خوشی نداشتم. شب🌙 قبل چشم روی هم نگذاشته بودم. تا می‌خواستم بخوابم خواب‌های وحشتناکی به سراغم می‌آمد. به همراه سارا داشتم آمادۀ رفتن به بیمارستان🏨 می‌شدم. دلم برای سید تنگ شده بود. تلفن📞 روح‌الله زنگ خورد. تنها چیزی که گفت سلام بود و دیگر هیچ نگفت و تلفن را انداخت. به سمت تخت آمد و سرش را روی تخت گذاشت و شروع  کرد به گریه😭. نیاز نبود بگوید پشت خط که بود و چه گفت، اما باورم هم نمی‌شد که خبر رفتن سید را شنیده. نه... سید مرا تنها نمی‌گذاشت. قول داده بود تنهایم نگذارد.🌷🌷 هیچ وقت بدقولی نمی‌کرد. واقعیت نداشت. حتماً بیدار می‌شوم و می‌بینم همۀ آنچه که شنیده‌ام در خواب بوده و سیدمحمدم روی تختش دراز کشیده. نمی‌دانم چرا بقیه این‌قدر بی‌تابی و گریه😭😭 می‌کردند. روح‌الله و سارا و سمیه، ایمان، فاطمه، محمد امین، یاسین و بالاخص بنیامین. آخر سید که نمرده بود. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم. گفتند باید آمادۀ مراسم خاک‌سپاری شویم. باز هم باورم نمی‌شد. سید را طبق وصیت خودش در روستایشان، کنار پدر و مادرش به خاک سپردند🌷. باز هم باورم نشد. همه آمده بودند کل شهر باخبر شده بودند، اما باز هم باورم نمی‌شد. انگار همه دروغ می‌گفتند. دل‌خوش به قولی که داده بود، بودم. سوم، هفتم و چهلم هم تمام شد اما هنوز باورم نشد. مثل سید که هیچ‌گاه مرگ مادرش را باور نکرد 😔😔و جمعه‌ها چشمش به در بود که مثل همیشه بعد از نماز جمعه بیاید، من هم منتظرش بودم. منتظر بودم که در باز شود و سید سوار بر ویلچرش با لب‌های همیشه‌خندان بیاید.🕊🕊 مراسم چهلم که تمام شد مهمان‌های دور و نزدیک یکی‌یکی شروع به رفتن کردند. سمیه و بچه‌هایش هم رفتند. روح‌الله و سارا هم همین‌طور. من ماندم و یک خانه پر از خاطرات سید محمد🌺🌺. خاطرات مردی که بیشتر از 34 سال از گردن به پایین قطع نخاع بود و به اندازۀ همین تعداد سال به او سوند و کسیۀ ادراری وصل بود و زخم بستر و درد و سوزش معده، همراه همیشگی‌اش در این چند سال بودند.😔😔 کسی که فقط در 24 سال از عمر 57 ساله‌اش، طعم راه‌رفتن، غذاخوردن، لباس‌پوشیدن و حمام‌رفتن را چشید و مجبور بود هیچ‌گاه به داشتن فرزند بیشتر فکر نکند و با همۀ این نداشته‌ها که تحملش حتی برای یک روز شاید در مخیله نگنجد، 34 سال و 7 ماه و 8 روز را بدون گفتن حتی یک آخ و با چهره‌ای بشاش و زبانی متشکر گذراند. حالا باورم شده بود که سید دیگر نیست و بعد از قریب به 35 سال به یاران شهیدش 🌷🌷پیوسته است. از پرستار خواستم مرا روی ویلچر تنها بگذارد. کنار تخت محمد آمدم. عکسش را در آغوش گرفتم و به اندازۀ تمام روزها و سال‌هایی که من و بچه‌ها در حسرت یک آغوش مانده بودیم،  قاب بی‌جان را بغل کردم و گریستم.😭😭😭😭 پایان eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•