۱۳ اسفند ۱۳۹۸
همیشه با وضو بود👌.
موقع شهادتش هم با وضو بود.
دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت :
انشاءلله آخریش باشه!!!
اخریش هم شد ....💔🕊
🍃🌹
#شهید_محمودرضا_بیضائی :
(شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!)..
التماس دعا
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mashgheshgh313
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و چهارم🕊
فصل دوم : زمستان
تصمیم سید برای عوضکردن ماشین🚙 و گرفتن یک ماشین دیگر که بشود ویلچر برقی را داخلش گذاشت به ثمر رسید. مثل یکی از دوستان جانبازش که تویوتای دوکابینه داشت و ویلچرش را در عقب میگذاشت، ما هم تصمیم گرفتیم یک تویوتا بخریم و خیلی زود یک تویوتای دو کابین آلبالویی🚗 گرفتیم. تا آن زمان، داخل شهر ماشین تویوتای به این رنگ ندیده بودم. خیلی جلب توجه میکرد بالاخص که در کابینش به خاطر قرارگیری ویلچر، تغییراتی ایجاد کرده بودیم. هر جایی که میرفتیم از فاصلۀ دور متوجه میشدند که این ماشین جانباز موسوی است.😊 با وجود این ماشین، دیگر هر جا میرفتیم ویلچر محمد را هم میبردیم، از روستا گرفته تا نیشابور و مشهد🕌 و تهران. در واقع تمایل سید به سفر 🛣رفتن هم بیشتر از قبل شده بود و تصمیم گرفتیم تابستان را به شمال برویم، من، سید، روحالله، سارا، بنیامین و یاسین با همین ماشین. جلو ماشین را برای نشستن محمد مجهز کردیم. روحالله راننده بود و بقیه عقب نشستیم. بین راه هر وقت محمد خسته میشد، صندلیاش را میخواباندیم تا کمی دراز بکشد. حالت همیشه نشسته آزارش😔 میداد. گاهی نیز ویلچرش را میآوردیم تا حال و هوایی عوض کند.کیسۀ ادراری هم مثل همیشه همراهش بود. وقتی در سفر بودیم سریعتر از قبل تخلیهاش میکردم تا داخل فضای کوچک ماشین، بوی بد بقیه را آزار ندهد.اکثر اوقات موقع سفر پوشکش میکردیم، چون اگر وسط راه مدفوع میکرد، تمیزکردن و شستوشویش سخت بود. همیشه تا جایی که ممکن بود پوشکش نمیکردم و تمیزکردن و شستوشویش را بر راحتی کار خودم ترجیح میدادم، اما در سفر دیگر چارهای نبود و به محض رسیدن به مقصد، بازش میکردیم تا راحت باشد.
غروب🌙 که هوا بهتر بود، لب دریا🏖 میرفتیم. یک فرش پهن میکردیم و مینشستیم. سید نیز لب دریا روی ویلچرش تا میتوانست امواج دریا را به تماشا مینشست.
روحالله مدتی بود محل کارش از بنیاد شهید 🌷به بیمارستان حضرت ابوالفضل(ع) تغییر کرده بود. در شغل جدید هم کارش تقریباً مشابه قبلی بود و کارهای خدماتی انجام میداد با این تفاوت که حالا شبکاری هم جزو کارهای او بود و بیشتر از قبل گرفتار شده بود. خیلی از شبها 🌜را شیفت بود و بنا به محدودیت شغل جدیدش یک هفته بیشتر نمیتوانست سفر را ادامه دهد. بیشتر از این هم معمولاً سفرمان طول نمیکشید چرا که گاهی زخمها عود میکرد و باید برای مداوا برمیگشتیم. گرچه موقع رفتن اکثر وسایل بهداشتی و درمانی را همراهمان میبردیم.🌻🌻🌻
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و پنج🕊
فصل دوم : زمستان
هیچ اثری از بهبودی در پاهایم مشاهده نمیکردم و روز به روز بد و بدتر😔 میشدند و چیزی که همیشه از آن ترس و واهمه داشتم به سراغم آمد، دکتر گفت چارهای جز عمل نیست. بین مفصل زانوهای هر دو پا فاصله افتاده که حتماً باید زیر تیغ جراحی بروم دوست نداشتم کار به اینجا بکشد و هیچ وقت حرف دکتر 👨⚕را جدی نمیگرفتم. بیشتر از رفتن به اتاق عمل، از بیمارستان و بستریشدن بدم میآمد. آنقدر که در طول این چند سال در بیمارستان 🏨بودم، اسمش را که میشنیدم وحشتم میگرفت. در حدی وضعیت پاهایم خراب بود که خیلی زود دکتر برایم نوبت جراحی زد. به اتاق عمل رفتم و بیشتر از نصف روز بیهوش بودم. تنها راه چاره برای درمان زانوهایم گذاشتن پروتز بود و همین کار هم انجام شد و برای هر دو زانو پروتز گذاشتند.
عمل در بیمارستان رضوی مشهد 🕌انجام شد و چند روزی را در بیمارستان بستری بودم. سمیه اکثر اوقات پیشم بود و به کس دیگری اجازه نمیدادند که بماند، برای همین روحالله و خانم و بچههایش به اتفاق سید، در منزل برادرشوهرم مستقر بودند و در وقت ملاقات میآمدند و به من سر میزدند. دلنگران سید بودم. یکی باید کارهایش را انجام میداد.🕊
وقتی به اتاق عمل میرفتم از خدا🙏 خواستم جان سالم به در ببرم، بیشتر بهخاطر سید و حالا دیرم میشد که مرخص شوم، هم او وابستۀ من بود و هم من وابستۀ او ، درد داشتم و بیشتر روزها با مورفین و مسکن آرام میشدم. دکتر میگفت عمل سخت اما خوشبختانه موفقیتآمیزی بوده است. از بیمارستان مرخص شدم و بلافاصله به سمت کاشمر راه افتادیم. به خانه 🏠که رسیدم، از قبل برایم تختی قرار داده بودند و سوار بر ویلچر مرا تا کنار تخت بردند و روی تخت🛏 گذاشتند. وزنم نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود و این کاهش وزنم از چند روز مانده به عمل شروع شده بود. حالا داخل خانهمان دو تخت بود و ویلچر محمد دو صاحب داشت .
تخت محمد🛌 را داخل هال مثل همیشه زیر اُپن آشپزخانه و تخت مرا درست روبهروی تخت او کنار در قرار داده بودند. توفیقی اجباری نصیب شده بود که برای چند روز طعم 33 سال تختنشینی محمد را بچشم. شده بودیم مثل هم، با این تفاوت که من فقط پاهایم👣 را نمیتوانستم تکان دهم. بهخاطر شرایط عمل بنا به گفتۀ پزشک فقط چند روز باید دراز میبودم. امید داشتم به روزهای بعد که خواهم توانست بلند شوم و خودم کارهای خودم را انجام دهم. در ظاهر شده بودیم مثل هم اما وقتی خوب فکرش را میکردم میدیدم بین شرایط من و او یک دنیا فاصله است. اینکه بدانی برای همیشه همینگونه هستی و تا آخر عمر توان ایستادن و راهرفتن نداری😔، حتی فکرش هم دردآور و غیرقابل تحمل است، چه برسد به اینکه واقعیت داشته باشد. شاید اگر من میدانستم که سی سال دیگر همینگونه هستم، همان روز اول بریده بودم.
از روزی که پاهایم را عمل کرده و هر دو را بسته بودند و بیشتر دراز میکشیدم یا گاهی با ویلچر حرکت میکردم، بیشتر به سید و شرایطش فکر میکردم.🧐 مدام پیش چشمم بود و حالا با پوست و استخوان درک میکردم که چه میکشد و چقدر سخت است. من میتوانستم با کمک دستهایم بنشینم، تکانی بخورم، کمرم را حرکت دهم، اما او همین کار را هم نمیتوانست بکند چرا که از گردن به پایین دیگر کنترل در دستش نبود و فقط به لطف خدا 🙏دستانش تا حدودی تکان میخورد. چهقدر سخت بود و چهقدر در این مدت صبر و استقامت داشت. اینها چیزهایی بود که مدام در ذهنم رژه میرفتند.🌿🌿
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#عاشقانه_شهدا ❣
روزِ آماده شدن حلقههای ازدواجمون💕 ،
گفت : « باید کمی منتظر بمونیم
تا آمـاده بشه !! »
گفتم : «آمـاده است دیگه ،
منتظر موندن نـداره! »
حلقههـا رو داده بود 💍
تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A"
اول اسم هردومون 🙈
روی هر دو حلقه حک شد!
خیلی اهل ذوق بود ؛
سپرده بود که به حالت شکسته
حک بشه نه سـاده ؛
واقعاً از من هم که یه خانومم
بیشتر ذوق داشت . . . 😍
✍راوی: خانم زهرا حسنوند(همسر شهید)
پاسدار_مدافع_حرم
شهید_امین_کریمی 🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوای دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را در این روزهای سخت سفارش فرمودند .
در حرم مطهر امام رضا علیه السلام🌹
🔹 يا اَبَاالْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا
اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ الله🙏🙏🙏
#🌹کرونا_را_شکست_میدهیم🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊ذکر روز چهارشنبه🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و شش🕊
فصل دوم : زمستان
یک ماه از عمل من گذشت و همچنان وزنم رو به کاهش بود. تا حدودی میتوانستم چند قدمی بردارم و احساس میکردم شرایطم خیلی بهتر از قبل شده است😇. همچنان سه روز در هفته هم دیالیز میشدم. این کار از همان روز اول پس از ترخیص از بیمارستان انجام میشد.
اکثر اوقاتی که روحالله نبود، همان پرستار 🧕وضویش هم میداد. از یک عالم شرعی سؤال کرده بودم. گفته بود اگر خانم دستکش دستش کند، اشکال شرعی ندارد. روحالله که بیشتر اوقات سرکار بود، من هم سه روز در هفته از صبح تا ظهر نبودم. روزهای دیگر را هم هنوز آنقدر جان نگرفته بودم که بتوانم کارهای سید را انجام دهم؛ گرچه دلم طاقت نمیآورد که صبر کنم، به هر طریقی بود بلند میشدم و اگر کاری داشت انجام میدادم.🌺
پاهایم رو به بهبودی بودند. گاهی بدون واکر هم راه میرفتم. خوشحال بودم😊 که بار دیگر میتوانم روی پای خودم بایستم. روز به روز لاغر و لاغرتر میشدم اما پزشکان دلیلش را تشخیص نمیدادند. میگفتند شاید عوارض بعد از عمل مزید بر علت شده که لاغرشدنم ادامه داشته باشد. محمد خیلی نگرانم 😔بود و مدام حالم را میپرسید. آنقدر که او در طول دوران نقاهت، جویای حالم شده بود، من در طول این سی سال شاید حالش را نپرسیده بودم.
خانهمان خالی از مهمان نمیشد و همۀ اقوام👩👩👧👧 به دیدنم میآمدند. هر کس که به خانهمان میآمد، سید میگفت: «این زن بهخاطر من این جوری شده!» هیچ وقت حرفش را تأیید نمیکردم و بلافاصله میگفتم: «نه این طور نیست!» روزی چند بار مرا شرمنده میکرد. همۀ حرفهایش که نشان از قدردانی داشت مثل همیشه به من انرژی مضاعف😇 میداد. درد زانوهایم نسبت به قبل عمل خیلی بهتر شده بود، اما همچنان راهرفتن برایم آزاردهنده بود. بهشدت هم لاغر شده بودم. تقریباً میشد گفت نصف شده بودم. حالا دیگر تمام کارهای سید را روحالله انجام میداد. وقتی روحالله و سارا می آمدند حتی اجازه نمی دادند کارگر سید را وضو دهد. غذایش را هم خودشان می دادند.💐
اوایل فروردین 1394 بود که خواهر بزرگم، فاطمه، دار فانی را وداع🏴 گفت. بعد از فوت مادر و پدرم از سال 1367 به بعد، از خانوادهمان فقط سه خواهر مانده بودیم و فاطمه که 21 سال از من بزرگتر بود و خیلی از روزها در غیاب مادر برایم مادری کرده بود، از ما جدا شد😭. حالا در تمام دنیا فقط یک خواهر داشتم. غم از دست دادنش چیزی کمتر از داغ مادر و پدرم نبود. مادری که خیلی زود ما را تنها گذاشت و پدری که از سال 1367 به بعد دیگر در بین ما نبود. فوت فاطمه، دو روز بعد از اتمام تعطیلات نوروز بود. بیماری خودم و مرگ خواهرم سبب شده بود دچار آسیب روحی هم شوم. چند وقتی طول کشید تا حال روحی ام بهتر شد .🌹
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان
فاطمه بهره مند نمودی🌷
@shahidabad313
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
۱۴ اسفند ۱۳۹۸