10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوای دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را در این روزهای سخت سفارش فرمودند .
در حرم مطهر امام رضا علیه السلام🌹
🔹 يا اَبَاالْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا
اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ الله🙏🙏🙏
#🌹کرونا_را_شکست_میدهیم🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊ذکر روز چهارشنبه🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و شش🕊
فصل دوم : زمستان
یک ماه از عمل من گذشت و همچنان وزنم رو به کاهش بود. تا حدودی میتوانستم چند قدمی بردارم و احساس میکردم شرایطم خیلی بهتر از قبل شده است😇. همچنان سه روز در هفته هم دیالیز میشدم. این کار از همان روز اول پس از ترخیص از بیمارستان انجام میشد.
اکثر اوقاتی که روحالله نبود، همان پرستار 🧕وضویش هم میداد. از یک عالم شرعی سؤال کرده بودم. گفته بود اگر خانم دستکش دستش کند، اشکال شرعی ندارد. روحالله که بیشتر اوقات سرکار بود، من هم سه روز در هفته از صبح تا ظهر نبودم. روزهای دیگر را هم هنوز آنقدر جان نگرفته بودم که بتوانم کارهای سید را انجام دهم؛ گرچه دلم طاقت نمیآورد که صبر کنم، به هر طریقی بود بلند میشدم و اگر کاری داشت انجام میدادم.🌺
پاهایم رو به بهبودی بودند. گاهی بدون واکر هم راه میرفتم. خوشحال بودم😊 که بار دیگر میتوانم روی پای خودم بایستم. روز به روز لاغر و لاغرتر میشدم اما پزشکان دلیلش را تشخیص نمیدادند. میگفتند شاید عوارض بعد از عمل مزید بر علت شده که لاغرشدنم ادامه داشته باشد. محمد خیلی نگرانم 😔بود و مدام حالم را میپرسید. آنقدر که او در طول دوران نقاهت، جویای حالم شده بود، من در طول این سی سال شاید حالش را نپرسیده بودم.
خانهمان خالی از مهمان نمیشد و همۀ اقوام👩👩👧👧 به دیدنم میآمدند. هر کس که به خانهمان میآمد، سید میگفت: «این زن بهخاطر من این جوری شده!» هیچ وقت حرفش را تأیید نمیکردم و بلافاصله میگفتم: «نه این طور نیست!» روزی چند بار مرا شرمنده میکرد. همۀ حرفهایش که نشان از قدردانی داشت مثل همیشه به من انرژی مضاعف😇 میداد. درد زانوهایم نسبت به قبل عمل خیلی بهتر شده بود، اما همچنان راهرفتن برایم آزاردهنده بود. بهشدت هم لاغر شده بودم. تقریباً میشد گفت نصف شده بودم. حالا دیگر تمام کارهای سید را روحالله انجام میداد. وقتی روحالله و سارا می آمدند حتی اجازه نمی دادند کارگر سید را وضو دهد. غذایش را هم خودشان می دادند.💐
اوایل فروردین 1394 بود که خواهر بزرگم، فاطمه، دار فانی را وداع🏴 گفت. بعد از فوت مادر و پدرم از سال 1367 به بعد، از خانوادهمان فقط سه خواهر مانده بودیم و فاطمه که 21 سال از من بزرگتر بود و خیلی از روزها در غیاب مادر برایم مادری کرده بود، از ما جدا شد😭. حالا در تمام دنیا فقط یک خواهر داشتم. غم از دست دادنش چیزی کمتر از داغ مادر و پدرم نبود. مادری که خیلی زود ما را تنها گذاشت و پدری که از سال 1367 به بعد دیگر در بین ما نبود. فوت فاطمه، دو روز بعد از اتمام تعطیلات نوروز بود. بیماری خودم و مرگ خواهرم سبب شده بود دچار آسیب روحی هم شوم. چند وقتی طول کشید تا حال روحی ام بهتر شد .🌹
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان
فاطمه بهره مند نمودی🌷
@shahidabad313
#شهیدی_که_چگونگی_شهادتش_رانقاشی_کرد
#شهید_ابوالفضلی
شهید حامد جوانی🌹
تاریخ تولد: ۲۶ / ۸ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۴ / ۴ / ۱۳۹۴
محل تولد: آذربایجان
محل شهادت: لاذقیه/ سوریه
🌹مادرش میگوید:
ایام فاطمیه بود در مسجد روضه حضرت زهرا (س) را داشتیم،🏴حامد گفت: مادر یک نیتی دارم شما بروید استکان های چای را بشورید.
و من به نیتش همینکار را انجام دادم🌷
او داوطلبانه به سوریه رفت.🕊️
در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند❌ اما حامد و چند نفر ازدوستانش به کمک مردم روستا میروند💙چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند💥 و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره او را از چهارطرف اسیر و با موشک زده بودند🖤
او روی خاک بدون دست🖤 بدون چشم🖤 و با یک تن پر از ترکش🖤
او از همان روز به کُما رفت..
او به شهید ابوالفضلی معروف شد..
در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: دوست دارم مانند حضرت ابوالفضل به شهادت برسم. و در دفترچه ای یک نقاشی را که مردی بدون دست و چشم بود ترسیم کرده بود🌹🖤 و او مطابق وصیت نامه و نقاشی اش به شهادت و به آرزویش رسید🕊️🕋
#شهید_حامد_جوانی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و هفت🕊
فصل دوم : زمستان
تقریباً خودم بهتنهایی راه میرفتم و دیگر نیاز به ویلچر و واکر نداشتم. بیشتر از همه، سید خوشحال 😊بود. انگار خودش میتوانست راه برود. کاش میشد او هم یکبار دیگر روی پای خود بایستد. این چیزی بود که گاهی در دلم آرزویش را میکردم. میدانستم علم پزشکی از انجام آن ناتوان است و فقط این را از خدا مطالبه میکردم.🙏 من بهتر شده بودم، حرکت میکردم، تخت را هم جمع کرده بودیم، دیگر ویلچر نداشتم، اما سالهای سال بود که تخت🛏 سید همان گوشۀ هال بود و فقط هر از گاهی مکانش عوض میشد و از این گوشه به آن گوشه برده میشد. زندگی برای من فقط به اندازۀ کمتر از نصف سال شبیه سید بود و آن نصف سال به اندازۀ یک عمر گذشت، خدا برسد به داد دل سید.😔
روحالله وامی گرفته بود و توانسته بود با پولی که پسانداز کرده و مقدار کمکی که پدرش کرده بود، برای خودش خانه🏡 بخرد. خوشحال بودم که بعد از دوازده سال پسرم صاحبخانه و از اجارهنشینی خلاص شده بود. بچههایش هم روز به روز بزرگ و بزرگتر میشدند، بنیامین شده بود حدوداً نُهساله و یاسین پنجساله😇بیشتر روزها خانۀ ما بودند و مشابه همان بازیهایی که سید با روحالله و سمیه میکرد، با بنیامین و یاسین هم انجام میداد. ویلچرش هم که اسباببازی دوستداشتنی همۀ بچهها بود و گاهی که خالی بود، بر سرِ نشستن روی آن، دعوا میشد.☺️
گاهی خانه میشد مثل پیست ماشینسواری🏎 و از این اتاق به آن اتاق از موانع عبور میکردند. بچهها خیلی سید را دوست داشتند و گاهی اوقات که حوصله نداشت یا به خاطر زخمهای بسترِ همیشگیاش مجبور بود به شکم بخوابد و نمیتوانست با بچهها بازی کند، بچهها هم دل و دماغ نداشتند😔. وقتی سه تا نوۀ دیگر هم از نیشابور همراه سمیه میآمدند و خیلی از اوقات که اقوام به دیدن سید میآمدند و بچۀ همسنوسال نوههای من 👬داشتند، خانه پر میشد از سر و صدای بچهها. هیچگاه سید نمیگفت حوصلۀ بچه را ندارم. خیلی از روزها شرایطش به گونهای میشد که اگر هر کس دیگری جای او بود، این همه سر و صدا را نمیتوانست تحمل کند، اما او هیچ وقت زبان به گلایه نمیگشود. فقط گاهی که بچهها دعوا میکردند، تذکر میداد که آرام باشند و همان یک تذکر کافی بود.🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و هشت🕊
فصل دوم : زمستان
همچنان روال لاغر شدنم ادامه داشت. چندین آزمایش 💉انجام دادم و مشخص شد دچار پوکی استخوان هم شدهام. همین عامل سبب شده بود کمی در راهرفتن دچار مشکل شوم. سه روز در هفته دیالیزشدن نیز توان جسمیام را کاهش داده بود😔. زانوهایم هم درد داشتند و هم جابهجا کردنشان کار دشواری شده بود. پیش چندین پزشک رفتم و یکیشان مرا معرفی به امارآی کرد. معلوم شد به دلیل پوکی استخوان سه مهرۀ کمرم دچار شکستگی😯 شده است. دیگر امکان عمل نداشتم چرا که زانوهایم با پروتز درمان شده بودند و بنا به گفتۀ پزشک👨💼 امکان گذاشتن مجدد پروتز نبود. روز به روز توانم کمتر و کمتر میشد این مسئله همه را نگران کرده بود. ترس داشتم از اینکه روزی بیاید و نتوانم راه بروم. هر روز شرایطم بدتر از دیروز بود و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.👣 برای حرکت، نیاز داشتم کسی دستم را بگیرد داشتم مثل سید میشدم.
سال 1395 را در حالی آغاز کردم که دیگر قدرت تکاندادن پاهایم را از دست داده بودم و باز دوباره سر و کلۀ تخت🛏 و ویلچر پیدا شد. درد به حدی رسیده بود که اصلاً امکان راهرفتنم نبود. پزشکان هم از درمان قطع امید کردند. قبلاً چنین وضعی را تجربه کرده بودم اما آن موقع امید داشتم به اینکه این وضعیت مقطعی است و اینگونه نخواهد ماند اما حالا دیگر چنین امیدی نداشتم. باز فکرش را که میکردم میدیدم شرایط من به بدی سید نیست. 😭فقط پاهایم مشکل حرکتی داشتند و بقیۀ اعضای حرکتیام تقریباً سالم بودند، اما محمد از میان همۀ اعضای حرکتی، فقط دستهایش را کمی میتوانست تکان دهد، تازه، انگشتان دستش هم حالتی داشتند که مثل دست بقیۀ افراد نبودند و نامنظم جمع یا باز بودند و همین عامل هم سبب میشد خیلی نتواند از دستانش کار بکشد.😔😔
گاهی سید را که مینگریستم، میدیدم چهطور خیره میشود و مرا مینگرد.
از روزی که اینگونه شده بودم دیگر مثل قبل نبود ،مثل قبل نمیخندید، حرف نمیزد، روحیه نداشت. اصلاً حوصله نداشت😔. قبلاً اگر کسی میآمد تا لحظۀ رفتنش با او همکلام میشد اما حالا دیگر حس حرفزدن هم نداشت و فقط شنونده 👂بود. ناراحت بود از شرایط من از اینکه من هم مثل او شدم خودش را سرزنش میکرد. هر چقدر من میگفتم، روحالله میگفت، سارا میگفت، بقیه میگفتند، فایدهای نداشت که نداشت. میگفت: «اونقدر به خاطر من زانوهات رو به تخت فشار دادی که این جوری شدی.» خودم دردم را فراموش کرده بودم، اما از اینکه میدیدم ازدستدادن قدرت حرکتی پاهایم به قیمت ذرهذره آبشدن محمد دارد تمام میشود، دلم میگرفت. پاهایم دیگر برایم مهم نبود و آن مشقتهایی که از قبل به آن فکر میکردم، دیگر برایم اهمیت نداشت. حتی دردی که بیشتر شبها🌗 نمیگذاشت چشم روی هم بگذارم هم دیگر مهم نبود. فقط سید مهم بود که از روزی که من اینطور شده بودم، دیگر بیرون نمیرفت، با بچهها سر وکله نمیزد، کمتر حرف میزد و حال نداشت. خیلی از شبها که چشم باز میکردم، میدیدم بیدار است و اشک😭 از گوشۀ چشمش میخزد. دردم میگرفت که او را اینگونه ببینم درد دست و پا و دیالیز عددی نبودند در مقابل دیدن چهرۀ بیروح محمد. همیشه میترسیدم روزی بیاید که سید روحیهاش را از دست داده باشد. حالا همینطور شده بود. 33 سال با راهنرفتن، درازبودن، زخم بستر، سوند و خیلی از نداشتهها همراه بود اما هیچکدام دلیلی نشدند برای ازدستدادن روحیهاش، اما حالا یک دلیل پیدا کرده بود.😔😔😭😭
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ذکر روز پنجشنبه 🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313