هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
انگار بچههای اول دختر و پسرم دست روی تابستان🌴 گذاشته بودند و دیرشان میشد که هر چه زودتر فصل گرم را به خود ببینند. بنیامین هم مثل ایمان در شروع تابستان و یک روز زودتر از ایمان به دنیا آمد. ساعتی مانده به تولد سید بنیامین، سید به یکی از دوستانش تلفن📞 زد تا یک گوسفند 🐑آماده کند و بیاورد تا جلو نوهاش قربانی کنند. با همان ویلچر برقیاش به بیمارستان رفت و از آنجا به خانۀ روحالله، اما چون خانۀ روحالله در زیرزمین قرار داشت و نمیتوانست با ویلچر داخل برود در حیاط ماند، نوهاش را بوسید و گفت: «دیگه باعث زحمت کسی نمیشم که من رو پایین ببره!» و بعد به خانه برگشت.💐💐
سید بنیامین مرا یاد پدرش میانداخت. شباهت عجیبی به روحالله داشت؛ پدرش که بیشتر کودکیاش را در بیمارستان🏨 کودکی کرده بود. در بیمارستان متولد شد و تا راه رفتن را یاد نگرفت، به خانه برنگشت. پدرش ، که با بند قنداق به تخت میبستمش تا هنگامی که از اتاق بیرون میروم، از روی تخت نیفتد.😔😔 حالا این پدر، که بیشتر روزهای نوزادی، کودکی و نوجوانیاش را کنار تخت پدر در بیمارستان و آسایشگاه ها گذرانده بود و بازی با ویلچر پدر، اوج تمام بازیهای کودکیاش بود، فرزندی داشت. نمیدانم سرنوشت پسرش چگونه نوشته شده است. شاید بخت او هم به بخت پدرش گره خورده باشد، اما حالا دیگر جنگی نبود که نگرانش باشیم. هجده سال از پایانش میگذشت و لااقل مطمئن بودم که دیگر تیر و گلولهای نیست که بیانصافانه جاخوش کند در وجود کسی و برای یک عمر زمینگیرش کند.😩
زمزمههایی بود مبنی بر اینکه قرار است سمیه به کاشمر بیاید. همیشه دوست داشتم کنارم باشد و حالا که شرایط مهیا شده بود و شوهرش به تربت حیدریه که یک ساعتی با کاشمر فاصله داشت، منتقل شده بود، دعا میکردم🙏 که زودتر کارهایشان درست شود و به کاشمر بیایند. دلم برای بچههایش خیلی تنگ میشد. وسیله نداشتند و مجبور بود با اتوبوس 🚎به کاشمر بیاید. خیلی وقتها به چشمش نمیدید با دو بچۀ قد و نیمقد سوار اتوبوس شود و بیاید؛ میگفت بچهها اذیتم میکنند. شوهرش هم که معمولاً به خاطر کارش همراهش نبود. دیر گذشت، اما کارهایشان درست شد و به کاشمر آمدند.
تازه ماشین 🚘خریده بودند. یک خانه در همان کوچۀ خودمان اجاره کردند و وسایلشان را با کامیون🚚 به کاشمر آوردند. حالا دخترم کنارم بود. لااقل اگر در کودکی خیلی از روزها کنارش نبودم، خوشحال بودم که در بیست و پنج سالگیاش کنارم هست و شاید بتوانم روزهایی را که من و پدرش نبودیم را برایش جبران کنم.☺️☺️
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد🕊
فصل دوم : پاییز
از روزی که سمیه به کاشمر آمد و در همسایگی 🏘ما ساکن شد، خود وبچههایش مدام در خانۀ ما بودند. محل کار شوهرش تربت حیدریه بود و اغلب شیفت کاریِ شب 🌙هم داشت؛ همین، دلیلی میشد که سمیه بیشتر اوقات پیش ما باشد. پسرش حدوداً سه سال داشت و دخترش یکسالونیم👫. روحالله هم که میآمد و پسرش را میآورد، صدای بازی بچههای سمیه و گریۀ بچۀ روحالله خانه را پر میکرد.😊😊
خیلی وقت بود که دلم چنین روزهایی را میخواست. بودن آنها حال و هوایمان را عوض میکرد و فکرمان جای دیگری نمیرفت. سید هم با آنها سرگرم بود.😊 بچهها رابطۀ خوبی با او داشتند. سید با زبان آنها سخن میگفت و همۀ بچهها او را دوست داشتند. علیرغم رابطهای صمیمی که بین سید و بچهها وجود داشت، از او حرف شنوی👂 هم داشتند. محمد بیشتر اوقات روی تخت دراز بود، اما یک کلمه که میگفت، حساب همه چیز دست بچهها میآمد؛ درست مثل کودکی سمیه و روحالله! دعوایشان نمیکرد و همیشه دیگران را از اینکه با بچهها بد صحبت کنند، نهی میکرد، اما وقتی که بچهها پا روی اعصابش میگذاشتند و سید مجبور میشد حرفی بزند یا دادی بکشد، سریع خودشان را جمع و جور میکردند و برای دقایقی آرام میشدند.🤭
یادم میآید در یکی از روزهایی که با سید برای درمان به آسایشگاه تهران رفته بودیم، بعد از ترخیص، برای زیارت به قم🕌 رفتیم. بین راه، روحالله مدام گریه😭 میکرد و این چیز و آن چیز را میخواست. محمد صبر کرد، صبر کرد، تا اینکه کاسۀ صبرش لبریز شد و چنان سیلیای بر صورت روحالله زد که تا پایان مسافرت و مسافرتهای بعدی یادش ماند که بیخودی چیزی را نخواهد!
آنقدر که بچهها از سید حرف شنوی داشتند و از او حساب میبردند، از من باکی نداشتند. با اینکه هر از گاهی دعوایشان هم میکرد، اما شاید بیشتر از من، او را دوست داشتند .😍😍😍
داد کشیدن و چک زدن سید همیشگی نبود و از هر صد بار، یکی را میزد به سیم آخر بقیۀ اوقات حلم میکرد. سختگیری بعضی اوقات لازم بود. معمولاً به نوهها چیزی نمیگفت و تا دلشان می خواست شلوغ بازی می کردند .
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و یکم🕊
فصل دوم : پاییز
درختانی 🌳که در باغ کاشته بودیم، به بار نشسته بودند. بیشترشان درخت انار بود، مثل اغلب باغهای روستا، چندتایی هم درخت زردآلو 🍑و گوجهسبز کاشته بودیم. زحمت باغ تازه داشت شروع میشد. نرسیده به عید، باغ کولی داشتیم و اوایل بهار، تَربُر! به سید میگفتم: «دیدی چقدر سخته! به حرف گفته میشه ولی من از همون اول مخالف بودم. آخه کسی نیست که کارهامون رو انجام بده.😔 تو که نمیتونی، روحالله هم که دست تنهاست. نمیشه که همۀ کارهای باغ رو به کارگر سپرد. آخر سر هم ضررش از سودش بیشتر میشه!» همیشه سید میگفت: «حالا ما که یک آب باریکه داریم، خدا به داد کشاورز برسه که همین حقوق رو هم نداره.» خیلی درآمد باغ برایش مهم نبود و شغل کشاورزی را شغل انبیا و یک سرگرمی میدانست.😊
از روزی که درد زانوها و دست راستم شدت گرفته بود، کمتر سراغ کارهای باغ میرفتم. دارو میخوردم💊، اما بهبودی در وضعیت زانوهایم مشاهده نمیکردم. شاید دلیلش جدای از فعالیتهای روزانه، ورزش⛹♀ نکردن بود. دکتر میگفت فعالیتهای روزانه ورزش محسوب نمیشود، اما من فرصت انجام ورزش نداشتم. از صبح آنقدر کار روی سرم میریخت که نمیفهمیدم کی شب 🌙شده است. هر کار را باید دو بار انجام میدادم؛ یک بار برای خودم و یک بار برای سید از آب خوردن گرفته تا حمام🛁 رفتن.
تقریباً هر ده سال یک بار، ویلچر را تحویل بنیاد شهید میدادیم و یک ویلچر جدید تحویل میگرفتیم که نسبت به مدل قدیمی کمی بهتر بود، بالاخص به لحاظ گاز و ترمز و نشیمنگاهش. هر زمان که ویلچر جدید تحویل میگرفتیم، سید بیشتر بیرون میرفت و حضورش تا مدتها در سطح شهر پررنگتر میشد و مثل قبل، نماز ظهر و شب را در مسجد🕌 میخواند. برخی از مکانهای زیارتی شهر را از صبح تا شب بهتنهایی میرفت. خیلی اوقات نیز با هم بیرون میرفتیم و اگر خریدی میکردم، روی چرخ محمد
میگذاشتم. بیرون که میآمد، بیشتر از همه چیز دیدن خانمهایی که حجاب مناسب نداشتند و موهایشان از زیر روسری و مقنعه پیدا بود، آزارش 😞میداد. میگفت: «کاشمر که قبلاً این جوری نبود، یک خانم بیچادر بهسختی پیدا میشد، اما حالا خانمهای بیچادر خیلی بیشتر از قبل شده!» گاهی که یک خانم بدحجاب میدید، کنارش توقف میکرد و با همان لحن مهربانی که داشت، او را نصیحت میکرد. غالباً نیز که با محمد و نحوۀ گفتن و کلامش مواجه میشدند حرفش را زمین نمیگذاشتند و لااقل برای دقایقی روسریشان را جلوتر میکشیدند.🧕🧕
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و دوم🕊
فصل دوم : پاییز
از زمانی که پادرد شده بودم، کمتر همراه محمد میرفتم. خودش از همان داخل خانه که لباس 👕تنش میکردم و بر روی ویلچر می نشاندمش، از سراشیبی داخل هال که مختص عبور ویلچرش بود پایین میرفت. تغییراتی نیز بر روی درِ ورودی ایجاد کرده بودیم طوری که شاسیِ در، درست مقابل سید، هنگامی که روی ویلچر نشسته، قرار گیرد و خودش بتواند در 🚪را باز کند و از خانه بیرون رود. از این جهت، راحت بودم و لازم نبود تا جلو در خانه او را مشایعت کنم، هرچند فاصلۀ زیادی بین هال و کوچه نبود. خانۀ🏠 ما سر نبش خیابان قرار داشت و سر و صدای زیادی شنیده میشد، به همین خاطر یک کلید زنگ روی دستۀ ویلچر تعبیه کرده بودیم که وقتی از بیرون برمیگردد، متوجه آمدنش بشویم.
یک روز، همین سطح شیبداری که مابین هال و راهرو خروجی خانه🏠 درست کرده بودیم، دردسری شد برای من! صبح که از خواب بیدار شدم و میخواستم به دستشویی بروم و وضو بگیرم، روی همان قسمت شیبدار سُر خوردم و با شدت به زمین افتادم.😔 برای دقایقی نفهمیدم چه شد و از حال رفتم. خوب بود که دخترم، سمیه، درون خانه بود و گرنه معلوم نبود تا کی باید به همان حال
میماندم. با داد و فریادِ سمیه و قطرات آبی که روی صورتم ریخته میشد، به حال آمدم🙂. سمیه میگفت دقایقی بیهوش بودم و افتادنم آنقدر صدای وحشتناکی ایجاد کرده که از شدت صدا بیدار شده و به سمت من آمده. سید هم صدا را شنیده بود. گفتم نیازی به تماس با اورژانس نیست. اول صبحی☀️ همه را دل نگران کرده بودم. از فردای آن روز احساس سردرد میکردم. چندین مرتبه به پزشک مراجعه کرده بودم و فشارخونم را گرفته بود. تا آن زمان فشارخون نداشتم. البته دکتر👨⚕ دلیل اصلیاش را صرفاً همین زمین خوردن نمیدانست و میگفت که از اثرات استرس😔 است که با یک افتادن ساده خودش را نشان داده است. از وقتی که استرس بالا نرفتن فشار خونم را داشتم، بیشتر فشارم بالا میرفت. سمیه هم از همسایگی ما رفته بود. لولۀ فاضلاب خانهشان ترکیده بود و صاحبخانه آن را تعمیر نمیکرد. شوهر سمیه هم پولی💵 پسانداز نکرده بود که بتواند لولهها را عوض کند. آنها نیز مجبور شدند خانه را عوض کنند، اما نتوانستند خانهای 🏠نزدیک خانۀ ما پیدا کنند. نزدیکترین خانه، واقع در خیابان دهخدا بود. دور نبود و میشد پای پیاده رفت و آمد کرد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و سوم🕊
فصل دوم : پاییز
از زمانی که سمیه کمی از ما دور شده بود، استرس بیشتری😓 به سراغم میآمد. با وجود اینکه روحالله و سمیه لااقل روزی یکی دوبار به ما سر میزدند، باز هم وقتی میرفتند میترسیدم در تنهایی برایم اتفاقی بیفتد. مدتی شرایطم بد بود، اما الحمدلله کمکم رو به بهبودی گذاشت😇 و از آن روزهای ناخوش فاصله گرفتم. در این چند ماهی که گذشته بود درگیر دردی دیگر بودم، درد پاها و زانوهایم را از یاد برده بودم. سید همچنان گرفتار زخم بستر بود و حداقل هفتهای یک بار به شدت درد معده😔 میگرفت. زخمها هم هر دو هفته یکبار به اوج میرسید. گاه آنچنان میشد که زخمها به هم وصل میشدند و کل ناحیۀ نشیمنگاه و قسمتهای بالایی ران پا را در بر میگرفتند و واقعاً غیرقابل تحمل میشدند😭. نگاه که میکردی مثل وقتی بود که آب جوش روی دست میریزد و تاول میزند. یک نقطۀ سالم در قسمت نشیمنگاهش وجود نداشت. حتی دیدنشان هم دلم آدم را به هم میریخت 😭چه برسد به اینکه قرار باشد سالیان سال همراهت باشد. حدود 26 سال بود که حداقل ماهی دو سه بار اینچنین میشد. نمیدانم چه صبری داشت که دم نمیزد از هیچ دردش! شاید این زخمها در مقابل 26 سال روی پا نایستادن عددی محسوب نمیشد.
بودن سمیه در کنارم به دو سال هم نکشید. شوهرش به نیشابور منتقل شد و مجبور شدم دوباره با نبودنش کنار بیایم. چقدر زود این دو سال گذشت. دلم میخواست برای همیشه کنارم باشد. از روزی که آمده بود، هر از گاهی استرس رفتنش به جانم میافتاد. هر وقت حرفی میخواست بزند، ته دل خدا خدا🙏🙏 میکردم که صحبت رفتنش نباشد، اما چیزی که از آن میترسیدم، سرم آمد و دوباره سمیه از من دور شد. یقین داشتم که سرنوشتش اینگونه نوشته شده است؛ آن از دوران کودکی و این از دوران جوانی!!💐💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
مدتی بود نوسانات فشاریام کاهش پیدا کرده و تقریباً فشارم منظم شده بود؛ معمولاً 12 روی 8، اما دوباره وضعیت روزهای قبلی برایم تکرار شد و یک روز فشارم به 23 رسید😱 و با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم. با یک قرص زیرزبانی فشارم پایین آمد. دو سه مرتبۀ دیگر هم تا مرز 23 رسید. دکتر👨⚕ میگفت باید داروی فشار خون را با دقت بیشتری مصرف کنم و کمی نیز استرسهای😣 اطرافم را کم کنم، اما نه تمایل به خوردن دارو داشتم و نه میشد از استرسهایم بکاهم. استرس من محمد بود! چهطور میشد این استرس را از خود دور کنم؟ چهطور میشد نسبت به عزیزترین❤️ شخص زندگیام بیتفاوت باشم؟ همیشه خدا را شکر 🙏میکردم که 26 سال است نفسش میرود و میآید. ماندن او در کنارم با وجود گلولهای که به اندازۀ همین تعداد سال در گردنش بود را معجزهای میدانستم که شاید اگر طوری دیگری میشد، الان سید بین ما نبود 🕊. چگونه میشد نسبت به کسی که عاشقانه دوستش 💞داشتم و 26 سال با تمام وجود در کنارش بودم، بیتفاوت باشم. چگونه میتوانستم زخمهایی که در وجودش بود و داشت تمام بدنش را میخورد را ببینم و کَکَم هم نگزد؟ این متفاوت بودن و این غصه خوردن و استرس بر آیندۀ کسی که برایم همه چیز بود را بر همۀ دردها و غصههایی که سراغم میآمد ترجیح میدادم، حتی اگر به حدی میرسیدم که دیگر یارای ماندن در این سرای خاکی را نداشتم.🌷🌷
از اینکه من بیمار بودم سید بیشتر از همه و حتی فراتر از خودم ناراحت 😔بود، میگفت: «دلیلش من هستم!» نمیگذاشتم این حرف را بزند. هیچ وقت او را مقصر نمیدانستم. خداخواسته بود اینگونه باشم. روزهایی که من اینگونه بودم او هم در خودش فرو میرفت😞 و دیگر مثل سابق نبود. اینگونه که میدیدمش سعی میکردم خودم را خوب و سرحال جلوه دهم تا درد بیماری من بر دوش او نیفتد.🌿🌿
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
چند روزی بود که احساس میکردم بدنم ورم کرده است. یک روز که دیگر دیدم ورم کل بدنم را گرفته، به پزشک👨⚕ مراجعه کردم. آزمایش 💉که دادم، جوابش خوشایند نبود. انتظار شنیدن چنین خبری را نداشتم. اصلاً فکرش را نمیکردم که فقط 20 درصد از هر دو کلیهام از هر دو کلیهام فعال باشد و مابقی، دیگر فعالیتی نداشته باشد. این فشارهای زیاد، به کلیهام زده و هر دو را از بین برده بود😩. دوست نداشتم سید بفهمد اما چارهای نبود، چون باید خیلی زود دیالیز را شروع میکردم. بنا به گفتۀ پزشک👨⚕ لااقل هفتهای دو مرتبه نیاز به این کار بود و نمیدانستم باید به او میگفتم که این چند ساعت کجا میروم!
بلافاصله به اتاق عمل رفتم تا در دستم یک دستگاه کار بگذارند و از طریق آن، دیالیز انجام شود برای چند ساعتی بیهوش شدم. دستگاه را در دست راستم قرار دادند. چند وقتی که از عمل گذشت، شروع به دیالیز کردند. روزهای یکشنبه و سهشنبه از صبح تا ظهر به بیمارستان🏨 مدرس کاشمر میرفتم تا دیالیز شوم. نگران سید بودم، سمیه که نبود، روحالله هم تازه استخدام شده بود و بهعنوان نیروی خدمات در بنیاد شهید کاشمر مشغول به کار شده بود.🌺
دو روزی که در هفته نبودم، معمولاً همسر🧕 روحالله میآمد پیش سید تا تنها نباشد. باقی روزها خودم بودم و کارهایش را انجام میدادم. روحالله اصرار داشت که دیگر حمام🚿 پدرش را انجام ندهم و خودش برای حمام بیاید. میگفت هر وقت نیاز بود پدر را از روی تخت🛏 بلند کنیم و روی ویلچر بنشانیم، صدایش بزنم تا او بیاید و این کار را بکند. گاهی صدایش میزدم اما بیشترش را خودم انجام میدادم.
هر وقت از دیالیز برمیگشتم، سید میگفت بیا کنارم، کنارش میرفتم، دستش را جلو میآورد، دستم را میگرفت💞 و میگفت: «تعریف کن چهطور بود؟ اذیت شدی؟ آخ بمیرم برات که این همه درد میکشی😔» و تا دقایقی بعد دستم در دستش بود و رها نمیکرد. اینها را که میشنیدم، به آینده امیدوارتر میشدم. این کار همیشگیاش بود و همیشه خستگی و درد را از تنم میبرد.💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
هر کس به خانه ما می آمد با دیدن وضعیت دست چپ و لنگان لنگان راه رفتنم بخاطر درد پاها، پیشنهاد میداد که یک پرستار بگیرم🌷 روزهای اول دیالیز اصرار داشتم که نیاز پرستار نیست، اما بعداً که دیدم درد زانوهایم روز به روز بیشتر و بیشتر میشود، پذیرفتم که یا یک پرستار برای سید یا یک کارگر بگیرم که کمک دستم باشد.
روحیۀ سید همچنان خوب نبود و از روزی که فهمید کلیههایم را از دست دادهام حالش بد و بدتر😔 میشد. این برایم نگران کننده بود. هر چقدر با او صحبت میکردم که بهخدا چیزی نیست، سرنوشت این بوده، به کتش نمیرفت. او خودش را سبب بیماری من میدانست. آنقدر زبان تشکر و قدردانی داشت که میدانستم هر کاری بکنم، ذرهای از آن از چشمش نمیافتد. به هر کس که به خانهمان میآمد، میگفت: «زحمت اصلی زندگی رو خانمم کشیده، جانباز اصلی ایشونه نه من🌷!» خیلی قدردان بود. کمتر کسی را میشناختم که اینقدر زبانش به تشکر باشد. تمام سعیام را میکردم که لااقل روحیهام بهتر از قبل شود. این را به خاطر سید میخواستم. تا حدودی سعیام نتیجه داد و سید کمی از حال و هوای گذشته فاصله گرفت.
جدای از همۀ مشکلاتی که در اثر قطع نخاع برای سید بهوجود آمده بود، زخمهای بستر درد بیدرمانی بودند که بهشدت او را آزار😔 میدادند. علم پزشکی همانطور که در مواجهه با از کارافتادگی بدن سید از گردن به پایین راهِ علاجی نداشت، دربارۀ زخمها هم بدون چاره بود و میدانستم تنها راه مبارزه با آنها، کنار آمدن است. اگر زخمها خوبشدنی بودند در 18 ماهی که سید در آلمان به سر برد و بیشتر روی مداوای زخمهایش تمرکز کرده بودند، خوب میشد. خیلی از اوقات دیگر نمیتوانست با آنها کنار بیاید. وقتی زخم بسترش بیشتر میشد، اعصاب سید هم دستخوش تغییر میشد.😭
غیر از دو روزی که در هفته برای دیالیز میرفتم، سعی میکردم بقیۀ اوقات را کنار سید بنشینم و تنهایش نگذارم. کارگر هم از صبح تا عصر میآمد و با آمدنش تا حدودی از حجم کارهای من کاسته میشد. روحالله گفته بود دیگر حق ندارم پدرش را به حمام🛁 ببرم یا از روی تخت🛏 بلندش کنم و خودش میآمد و این کارها را انجام میداد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
درد زانوهایم دیگر پنهان شدنی نبود. روز را گرفتارشان بودم. پزشکان متخصص در کاشمر و چند پزشک👨⚕👨⚕ در مشهد پایم را معاینه کرده بودند. بالاتفاق نظرشان بر این بود که بین مفاصل زانو فاصله افتاده و این فاصله روز به روز بیشتر میشود و باید خیلی مراقب باشم که کار به عمل جراحی نکشد. این وضعیت همۀ اطرافیانم را نگران😞 و دور و بَرِمان را بیش از پیش شلوغ کرده بود. از خواهرهای خودم و بچههایشان گرفته تا برادرها و خواهرهای سید و بچههایشان بیشتر از قبل به خانهمان🏠 میآمدند. وقتی سرگرم مهمانان بودم، درد زانوهایم را از یاد میبردم. سمیه قبلاً بیشتر به کاشمر میآمد، اما از وقتی که ایمان به مدرسه🎒 میرفت، رفت وآمدش به کاشمر کمتر شده بود و همیشه منتظر یک روز تعطیل بود که بیاید. گاهی برای آمدنش لحظه شماری میکردم. بیشتر از خودش دلتنگ ایمان و فاطمه میشدم. بیشتر از ایمان و فاطمه، بنیامین را میدیدم. او بیشتر عمرش را در خانۀ ما سپری کرده بود و خیلی از روزها که حتی روحالله سرکار میرفت، به همراه مادرش به خانۀ ما میآمد و گاهی تا شب 🌙همانجا میماند. اگر یک روز نمیآمد محمد میگفت: «زنگ بزن ببین کجان. بگو زودتر بیان!»
تعداد نوههایمان داشت بیشتر میشد و قرار بود در آیندهای نزدیک دوباره پدربزرگ و مادربزرگ شویم. دومین فرزند👼 روحالله در راه بود. شنیدن این خبر لااقل تا چند روزی ما را به خود سرگرم کرد و این سرگرمی لااقل تا چند
روزی پس از تولدش در دو روز مانده به پایان بهار پابرجا بود. این یکی هم پسر بود. سید یاسین 😊چهارمین نوهمان بود و آمدنش سبب شد تعداد پسرها از دخترها پیشی بگیرد. وقتی سیدبنیامین به دنیا آمد، سید برای درمان در آسایشگاه مشهد به سر میبرد. روحالله و سارا هم روز دهم به مشهد🕌 رفتند و سیدیاسین را روی سینۀ سید گذاشتند و او اذان و اقامه را در گوش راست و چپ بنیامین خواند💐.
سید در مسلمانی چیزی کم نداشت . این را هر روز و هر روز احساس میکردم و کاملاً به آن ایمان داشتم. خیلی از ماها فقط نام مسلمانی را یدک میکشیم، اما سید اینگونه نبود. این را در رفتار و گفتار و کردارش همیشه میدیدم؛🤓
در عبادتهایش، نمازهایش، در برخورد با مردم و صبر و استقامتی که داشت و زبانی که همیشه به شکر باز بود و باز میشد. گاهی آرزو میکردم که کاش همۀ ما مثل او بودیم و دعا🙏 میکردم بچههایی که او در گوش آنها اذان میگفت، ذرهای از مسلمانی را از او به ارث ببرند، شاید همین ذره هم کفایت میکرد برای یک عمر بندگی ، با همه مهربان و خوشرفتار😍 بود. دهانش به بدگویی باز نمیشد. حتی اگر کسی زیردستش بود، باز هم زور نمیگفت و به او دستور نمیداد، حتی به پرستارش که به نوعی حکم کارگر خانه را هم داشت. یادم میآید یک روز جلو مهمانهایی که در خانهمان حضور داشتند، به کارگرمان چیزی را تذکر دادم. بعداً محمد بهخاطر اینکه جلو دیگران از او چنین طلبی کرده بودم، مرا مؤاخذه کرد😕 و گفت: «هر تذکری داری، در خفا انجام بده نه پیش کسی. جلو کسی شاید خجالت بکشه.» چون حرفش از دل برمیآمد، هر آنچه میگفت سریع بر دل مینشست. یک بار میگفت و همان یک بار کفایت میکرد برای یک عمر.💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هشتم🕊
فصل دوم : پاییز
سیدیاسین وارد چهارمین ماه از زندگی شده بود که به ما خبر دادند قرار است تعدادی از جانبازان را به تهران و دیدار با ریاست جمهوری و برخی از مسئولین ببرند🌷. سید هم یکی از 52 جانبازی بود که برای این دیدار انتخاب شده بود. قدم یاسین خوش بود و نه تنها مدتی بود که بهتر از قبل شده بودم، بلکه قرار بود به اتفاق او و پدر و مادرش و سید به تهران برویم.😇
اوایل مهر بود. سوار ماشین 🚗پژو 405 که داشتیم شدیم و به مشهد 🕌رفتیم و از آنجا همراه با بقیۀ جانبازان و خانوادههایشان سوار هواپیما ✈️شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم، در هتلی که از قبل تدارک دیده شده بود، مستقر شدیم. شب به ما اطلاع دادند که فردا دیدار مهمتری داریم و آن دیدار با مقام معظم رهبری است. بهتر از این خبر چیز دیگری سراغ نداشتم. آنقدر خوشحال و شگفتزده☺️☺️ شده بودیم که در پوست خود نمیگنجیدیم. سید همیشه آرزو داشت که رهبر را از نزدیک ببیند. بین راه که میآمدیم در دلم خدا خدا میکردم که شرایطی مهیا شود که به دیدار رهبر برویم. 💐فکرش را نمیکردم که این خواستهام برآورده شود. سید از خوشحالی نمیدانست چه باید بکند. هیچکداممان انگار روی زمین نبودیم. در آسمانها☁️ سیر میکردیم. حالا به خاطر وجود محمد، همۀ ما میتوانستیم رهبرمان را از نزدیک ببینیم. وعدۀ دادهشده خیلی زود محقق شد و به نیمروز نکشید که به دیدار رهبر رفتیم.☺️☺️☺️ ششم مهر سال 1390 حدود 52 جانباز که عموماً قطع نخاعی بودند و در بینشان نابینا و قطع عضو هم وجود داشت، مستقیماً جلو رهبر نشستند. ما نیز بهاتفاق خانوادههای دیگر جانبازان، از پشت صحنه و شاهد صحبتهای امام خامنهای بودیم.🌺
رهبر تازه وارد سالن شده و هنوز لب به سخن نگشوده بودند که بغضم ترکید. مانند اطرافیانم، اشکهایم 😭بیهوا میریخت. بهترین روز زندگیام بود. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دوست داشتم زمان متوقف شود و هیچوقت این لحظه تمام نشود. دلم میخواست عقربههای ساعت 🕔برخلاف خیلی از روزها که زود گذشتنشان آرزویم بود، از حرکت بایستند، امَا تا به خود آمدم صحبت های رهبر تمام شد.
در انتها ایشان با تکتک جانبازان دقایقی صحبت کردند. روی کارت شناسایی سید که از گردنش آویزان بود نوشته شده بود: محمد موسوی فرگی. رهبر بعد از سلام و دلجویی😊😊، نگاهی به کارت سید انداختند و گفتند: «فرگ؟ فرگ کجاست؟🤔» محمد گفت: «یکی از روستاهای استان خراسان رضوی در کاشمر!» همین دقایق کوتاه که کلام سید با کلام رهبر در هم آمیخته شد، کافی بود برای روحیه و حس و حالی بهتر از قبل😇. برای همیشه ششم مهرماه خاطرهانگیز شد، برای ما و برای یاسین که در اولین روزهای شروع زندگیاش چشمان کوچکش رهبر❤️ را از نزدیک دیده بود و حتماً در آیندهای نزدیک، برایش از این ششم مهر بیشتر و بیشتر خواهند گفت. نمیدانم در دل کودکانهاش چه میگذشت و به چه فکر میکرد. هیچکس جز خدا نمیداند، اما حدس میزنم برای او هم مثل ما، این روز بزرگ برگ زرینی باشد در دفترچۀ خاطراتش.🕊🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
گویی غافلگیریهای سال 1390 همچنان ادامه داشت و سال، سال خبرهای خوش بود. باز هم خبری خوش😇! گرچه سهم من در این خبر نیکو فقط یادآوری خاطرات گذشته و یک ماه تنهایی میشد اما از اینکه سید را خوشحال میدیدم، شاد بودم. همهمان به لطف وجود سید چند روز قبل به دیدار رهبر رفته بودیم و قرار بود کمتر از یک ماه آینده خودش به خانۀ معبود🕋 بشتابد. این سفرحج تمتع را هم بنیاد شهید برای جانبازان مهیا کرده بود. هزینۀ هر سفر چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد، مثل همۀ کسانی که به حج تمتع میرفتند، فقط خارج از نوبت بود. هر جانباز قطع نخاع باید دو همراه با خودش میبرد. دلم میخواست 🙏من هم با او همراه شوم. گاهی با خودم میگفتم: «کاش قبلاً نمیرفتم و الان میشد با محمد برم!» یکی از همراهان، روحالله بود و نفر دیگر، شخصی از آسایشگاه جانبازن که خود بنیاد پیشنهاد داده بود. هر وقت با خودم فکر میکردم که چند روز دیگر سید و پسرم میروند، دلم میگرفت.😔
خیلی زود موقع رفتن شد. همراه سید و روحالله به مشهد 🕌رفتم. آنها رفتند و من ماندم. دو روزی مشهد بودم و بعد از آن به کاشمر برگشتم. حالا من مانده بودم و سارا و سیدبنیامین و سیدیاسین. تمام روز و شب، سارا و بچهها کنار من بودند. سیدیاسین هنوز از آب و گل درنیامده بود. شب و روزش گم بودند و بیشتر شبها 🌗را بیدار بود. بنیامین که فهمیدهتر بود، بهانۀ پدرش را میگرفت. بیشتر روزها تلفنی ☎️با آنها صحبت میکردیم و حالشان را جویا میشدیم. اول به مدینه رفته بودند و هفت روز را در مدینه گذرانده بودند. دل من هم آنجا بود، بالاخص در هفت روز مدینه. ایام ذیالحجه، شب جمعه که میشد دعای کمیل را زنده از تلویزیون پخش میکردند📽. ما نیز، شب جمعهای که سید و روحالله در مدینه بودند و قرار بود پخش زنده انجام شود، پا به جفت پای ، پای تلویزیون نشستیم تا مگر برای یک لحظه ببینیمشان. بنیامین مدام دنبال پدرش میگشت و حتی چند نفری را هم شبیه به پدر و پدربزرگش پیدا کرده بود.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود🕊
فصل دوم : پاییز
عید قربان🐑 که گذشت کم کم حاجی ها آماده برگشت می شدند منتظر بودم روح الله و محمد برگردند و از خاطراتشان بگویند. تلفنی☎️ فقط میپرسیدم خوباند یا نه و چیز دیگری نمیشد گفت. صدا معمولاً با فاصله میرسید. بیستوسه روز در مکه 🕋بودند و بعد از گذشت سی روز به ایران برگشتند. برای این لحظه ثانیهشماری میکردم. این لحظه شماری مختص من تنها نبود و از چهرۀ بچهها و سارا هم میتوانستم بفهمم که این دوری برایشان دارد سخت میشود.😔
وقتی برگشتند ولیمهای دادیم و شب که همه رفتند، نشستیم پای شنیدن خاطراتشان. محمد میگفت: «فاصلۀ مدینه تا مکه🕋 رو بعضی از جانبازان با اتوبوس رفتند و بعضی دیگه مثل من رو که وضعیتمون بدتر بود و نشستن طولانی بدون ویلچر روی صندلیهای اتوبوس🚎 برامون سخت بود، با آمبولانسهای مخصوصی که از قبل آماده شده بودند، بردند. روحالله و اون همراه دیگه هم همراه ما توی آمبولانس🚐 بودند. من درازکشیده و روحالله و همراهم کنارم نشسته بودند. اول، جانبازان رو مستقیماً به هتل منتقل کردند و همراهیها رفتند مسجد شجره🕌 و محرم شدند و اعمال عمرۀ مفرده رو انجام دادند. بعد از انجام اعمال، همراهیها برگشتند هتل و جانبازان رو آمادۀ اعمال کردند.» روحالله مثل خیلی از اوقات دیگر که پدرش را به حمام🛁 میبرد، او را به حمام برده تا غسلش دهد و مثل دفعات قبل، نیت را سید میکند و روحالله غسلش میدهد و لباس احرام به تن پدرش میکند و بعد از محرم شدن اعمال او را انجام میدهد.🌷
روز شروع مراسم حج تمتع هم هر دو نفر محرم میشوند و در صحرای عرفات حضور پیدا میکنند. اول روحالله و آن همراه اعمال خود را انجام میدهند و بعد سید را همراهی میکنند. در رمی جمرات نیز به دلیل شلوغی، روحالله به نیابت از طرف پدرش اعمال را انجام میدهد.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•