🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#وصیت_شهید
✍از همه خواهران و از همه زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی یا هر خودنمایی دیگر ، حالا به هر طریقی از طرف شما ، نظر نامحرمی را به خود جلب کند ، که باعث گناه و فتنه ، و آسیب در زندگی اون فرد شوید ، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باشد که باعث جلب توجه مردان و به گناه افتادنشون بیفتید ، مبادا چادر را کنار بگذارید.
♻️همیشه الگوی خود را حضرت زهرا (س) و زنان اهل بیت پیامبر قرار دهید ،
همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه (س) خطاب به پدرش گفت ،
💢غصه حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز.....
#شهیدمحسن_حججی
@shahidabad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹یکشنبه شما متبرک به حضرت زهرا (س)🌹🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷ذکر روز یکشنبه🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
درد زانوهایم دیگر پنهان شدنی نبود. روز را گرفتارشان بودم. پزشکان متخصص در کاشمر و چند پزشک👨⚕👨⚕ در مشهد پایم را معاینه کرده بودند. بالاتفاق نظرشان بر این بود که بین مفاصل زانو فاصله افتاده و این فاصله روز به روز بیشتر میشود و باید خیلی مراقب باشم که کار به عمل جراحی نکشد. این وضعیت همۀ اطرافیانم را نگران😞 و دور و بَرِمان را بیش از پیش شلوغ کرده بود. از خواهرهای خودم و بچههایشان گرفته تا برادرها و خواهرهای سید و بچههایشان بیشتر از قبل به خانهمان🏠 میآمدند. وقتی سرگرم مهمانان بودم، درد زانوهایم را از یاد میبردم. سمیه قبلاً بیشتر به کاشمر میآمد، اما از وقتی که ایمان به مدرسه🎒 میرفت، رفت وآمدش به کاشمر کمتر شده بود و همیشه منتظر یک روز تعطیل بود که بیاید. گاهی برای آمدنش لحظه شماری میکردم. بیشتر از خودش دلتنگ ایمان و فاطمه میشدم. بیشتر از ایمان و فاطمه، بنیامین را میدیدم. او بیشتر عمرش را در خانۀ ما سپری کرده بود و خیلی از روزها که حتی روحالله سرکار میرفت، به همراه مادرش به خانۀ ما میآمد و گاهی تا شب 🌙همانجا میماند. اگر یک روز نمیآمد محمد میگفت: «زنگ بزن ببین کجان. بگو زودتر بیان!»
تعداد نوههایمان داشت بیشتر میشد و قرار بود در آیندهای نزدیک دوباره پدربزرگ و مادربزرگ شویم. دومین فرزند👼 روحالله در راه بود. شنیدن این خبر لااقل تا چند روزی ما را به خود سرگرم کرد و این سرگرمی لااقل تا چند
روزی پس از تولدش در دو روز مانده به پایان بهار پابرجا بود. این یکی هم پسر بود. سید یاسین 😊چهارمین نوهمان بود و آمدنش سبب شد تعداد پسرها از دخترها پیشی بگیرد. وقتی سیدبنیامین به دنیا آمد، سید برای درمان در آسایشگاه مشهد به سر میبرد. روحالله و سارا هم روز دهم به مشهد🕌 رفتند و سیدیاسین را روی سینۀ سید گذاشتند و او اذان و اقامه را در گوش راست و چپ بنیامین خواند💐.
سید در مسلمانی چیزی کم نداشت . این را هر روز و هر روز احساس میکردم و کاملاً به آن ایمان داشتم. خیلی از ماها فقط نام مسلمانی را یدک میکشیم، اما سید اینگونه نبود. این را در رفتار و گفتار و کردارش همیشه میدیدم؛🤓
در عبادتهایش، نمازهایش، در برخورد با مردم و صبر و استقامتی که داشت و زبانی که همیشه به شکر باز بود و باز میشد. گاهی آرزو میکردم که کاش همۀ ما مثل او بودیم و دعا🙏 میکردم بچههایی که او در گوش آنها اذان میگفت، ذرهای از مسلمانی را از او به ارث ببرند، شاید همین ذره هم کفایت میکرد برای یک عمر بندگی ، با همه مهربان و خوشرفتار😍 بود. دهانش به بدگویی باز نمیشد. حتی اگر کسی زیردستش بود، باز هم زور نمیگفت و به او دستور نمیداد، حتی به پرستارش که به نوعی حکم کارگر خانه را هم داشت. یادم میآید یک روز جلو مهمانهایی که در خانهمان حضور داشتند، به کارگرمان چیزی را تذکر دادم. بعداً محمد بهخاطر اینکه جلو دیگران از او چنین طلبی کرده بودم، مرا مؤاخذه کرد😕 و گفت: «هر تذکری داری، در خفا انجام بده نه پیش کسی. جلو کسی شاید خجالت بکشه.» چون حرفش از دل برمیآمد، هر آنچه میگفت سریع بر دل مینشست. یک بار میگفت و همان یک بار کفایت میکرد برای یک عمر.💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#خاطره_ناب_از_حاج_قاسم
🔹زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
♦️قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیسجمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامهاش را گفت. صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش میکردند. میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانیاش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
✍راوی: ابراهیم شهریاری
📗منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هشتم🕊
فصل دوم : پاییز
سیدیاسین وارد چهارمین ماه از زندگی شده بود که به ما خبر دادند قرار است تعدادی از جانبازان را به تهران و دیدار با ریاست جمهوری و برخی از مسئولین ببرند🌷. سید هم یکی از 52 جانبازی بود که برای این دیدار انتخاب شده بود. قدم یاسین خوش بود و نه تنها مدتی بود که بهتر از قبل شده بودم، بلکه قرار بود به اتفاق او و پدر و مادرش و سید به تهران برویم.😇
اوایل مهر بود. سوار ماشین 🚗پژو 405 که داشتیم شدیم و به مشهد 🕌رفتیم و از آنجا همراه با بقیۀ جانبازان و خانوادههایشان سوار هواپیما ✈️شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم، در هتلی که از قبل تدارک دیده شده بود، مستقر شدیم. شب به ما اطلاع دادند که فردا دیدار مهمتری داریم و آن دیدار با مقام معظم رهبری است. بهتر از این خبر چیز دیگری سراغ نداشتم. آنقدر خوشحال و شگفتزده☺️☺️ شده بودیم که در پوست خود نمیگنجیدیم. سید همیشه آرزو داشت که رهبر را از نزدیک ببیند. بین راه که میآمدیم در دلم خدا خدا میکردم که شرایطی مهیا شود که به دیدار رهبر برویم. 💐فکرش را نمیکردم که این خواستهام برآورده شود. سید از خوشحالی نمیدانست چه باید بکند. هیچکداممان انگار روی زمین نبودیم. در آسمانها☁️ سیر میکردیم. حالا به خاطر وجود محمد، همۀ ما میتوانستیم رهبرمان را از نزدیک ببینیم. وعدۀ دادهشده خیلی زود محقق شد و به نیمروز نکشید که به دیدار رهبر رفتیم.☺️☺️☺️ ششم مهر سال 1390 حدود 52 جانباز که عموماً قطع نخاعی بودند و در بینشان نابینا و قطع عضو هم وجود داشت، مستقیماً جلو رهبر نشستند. ما نیز بهاتفاق خانوادههای دیگر جانبازان، از پشت صحنه و شاهد صحبتهای امام خامنهای بودیم.🌺
رهبر تازه وارد سالن شده و هنوز لب به سخن نگشوده بودند که بغضم ترکید. مانند اطرافیانم، اشکهایم 😭بیهوا میریخت. بهترین روز زندگیام بود. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دوست داشتم زمان متوقف شود و هیچوقت این لحظه تمام نشود. دلم میخواست عقربههای ساعت 🕔برخلاف خیلی از روزها که زود گذشتنشان آرزویم بود، از حرکت بایستند، امَا تا به خود آمدم صحبت های رهبر تمام شد.
در انتها ایشان با تکتک جانبازان دقایقی صحبت کردند. روی کارت شناسایی سید که از گردنش آویزان بود نوشته شده بود: محمد موسوی فرگی. رهبر بعد از سلام و دلجویی😊😊، نگاهی به کارت سید انداختند و گفتند: «فرگ؟ فرگ کجاست؟🤔» محمد گفت: «یکی از روستاهای استان خراسان رضوی در کاشمر!» همین دقایق کوتاه که کلام سید با کلام رهبر در هم آمیخته شد، کافی بود برای روحیه و حس و حالی بهتر از قبل😇. برای همیشه ششم مهرماه خاطرهانگیز شد، برای ما و برای یاسین که در اولین روزهای شروع زندگیاش چشمان کوچکش رهبر❤️ را از نزدیک دیده بود و حتماً در آیندهای نزدیک، برایش از این ششم مهر بیشتر و بیشتر خواهند گفت. نمیدانم در دل کودکانهاش چه میگذشت و به چه فکر میکرد. هیچکس جز خدا نمیداند، اما حدس میزنم برای او هم مثل ما، این روز بزرگ برگ زرینی باشد در دفترچۀ خاطراتش.🕊🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
🍀شهادت میدهم قیامت حق است ....
@shahidabad313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
گویی غافلگیریهای سال 1390 همچنان ادامه داشت و سال، سال خبرهای خوش بود. باز هم خبری خوش😇! گرچه سهم من در این خبر نیکو فقط یادآوری خاطرات گذشته و یک ماه تنهایی میشد اما از اینکه سید را خوشحال میدیدم، شاد بودم. همهمان به لطف وجود سید چند روز قبل به دیدار رهبر رفته بودیم و قرار بود کمتر از یک ماه آینده خودش به خانۀ معبود🕋 بشتابد. این سفرحج تمتع را هم بنیاد شهید برای جانبازان مهیا کرده بود. هزینۀ هر سفر چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد، مثل همۀ کسانی که به حج تمتع میرفتند، فقط خارج از نوبت بود. هر جانباز قطع نخاع باید دو همراه با خودش میبرد. دلم میخواست 🙏من هم با او همراه شوم. گاهی با خودم میگفتم: «کاش قبلاً نمیرفتم و الان میشد با محمد برم!» یکی از همراهان، روحالله بود و نفر دیگر، شخصی از آسایشگاه جانبازن که خود بنیاد پیشنهاد داده بود. هر وقت با خودم فکر میکردم که چند روز دیگر سید و پسرم میروند، دلم میگرفت.😔
خیلی زود موقع رفتن شد. همراه سید و روحالله به مشهد 🕌رفتم. آنها رفتند و من ماندم. دو روزی مشهد بودم و بعد از آن به کاشمر برگشتم. حالا من مانده بودم و سارا و سیدبنیامین و سیدیاسین. تمام روز و شب، سارا و بچهها کنار من بودند. سیدیاسین هنوز از آب و گل درنیامده بود. شب و روزش گم بودند و بیشتر شبها 🌗را بیدار بود. بنیامین که فهمیدهتر بود، بهانۀ پدرش را میگرفت. بیشتر روزها تلفنی ☎️با آنها صحبت میکردیم و حالشان را جویا میشدیم. اول به مدینه رفته بودند و هفت روز را در مدینه گذرانده بودند. دل من هم آنجا بود، بالاخص در هفت روز مدینه. ایام ذیالحجه، شب جمعه که میشد دعای کمیل را زنده از تلویزیون پخش میکردند📽. ما نیز، شب جمعهای که سید و روحالله در مدینه بودند و قرار بود پخش زنده انجام شود، پا به جفت پای ، پای تلویزیون نشستیم تا مگر برای یک لحظه ببینیمشان. بنیامین مدام دنبال پدرش میگشت و حتی چند نفری را هم شبیه به پدر و پدربزرگش پیدا کرده بود.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•