eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و هفتم🕊 فصل دوم : پاییز مدت درمان سید در آسایشگاه هشت ماهی طول کشید. هم قندش کنترل🌡 می‌شد، هم معده‌اش درمان می‌شد و هم زخم‌هایش را مداوا می‌کردند. روزهای آخر حضور در آسایشگاه، خودش را به ترشی بسته بود و هر وقت تماس می‌گرفتم و می‌پرسیدم چیزی لازم نداری تا برایت بیاورم، فقط می‌گفت: «چیزهای ترش بیار! آب‌غوره🥃، قره‌قروت...» با این کار می‌خواست قندخونش را پایین آورد. همین‌طور هم شد و روزی که از آسایشگاه به خانه برگشت، قندش به روال سابق برگشته و نرمال شده بود. حتماً خدا دوستم داشت 😊و نمی‌خواست علاوه بر رنج بی‌حرکت بودن دست و پاها، درد معده و زخم‌های شدیدش، درد دیگری بر او ببینم. سمیه 21 ماه در عقد بود و آخرین روز از بهار مقدمه‌ای شد برای جدایی سمیه از من و پدرش.😔 قرار بود به خاطر شغل همسرش در مشهد زندگی کند. روز اولی که حسن‌آقا به خواستگاری سمیه آمد و جواب مثبت به او دادیم، به این دوری فکر کرده بودم، اما با اینکه یک‌سال و نُه ماه با این فکر زندگی کرده بودم، باز هم پذیرش دوری‌اش سخت بود. بعد از عروسی، 💍دو سه روزی به همراه سمیه و خانوادۀ شوهرش به مشهد رفتیم. سخت‌تر از لحظۀ رفتن او از کاشمر ، لحظه‌ای بود که ما داشتیم از مشهد 🕌برمی‌گشتیم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. اگر تا به امروز بغض می‌کردم و اشکم را قورت می‌دادم، موقع خداحافظی، دیگر جلوداراشک‌هایم 😭نبودم. وقتی برگشتیم و می‌دیدم سمیه همراه‌مان نیست، دلم می‌گرفت. دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم و فریاد بزنم. در گذشته بارها و بارها از سمیه جدا شده بودم و تنهایش گذاشته بودم اما این بار با همۀ دفعات قبل فرق داشت. حسی که در همۀ این چند سال موقع ترک سمیه به من دست می‌داد، با احساسی که الان داشتم، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. می‌دانستم لااقل برای ده سال دیگر کاشمر بیا نیست و باید تعطیلی و شرایطی باشد تا بیاید و ببینمش. سه ماه از رفتن سمیه می‌گذشت، هنوز به نبودنش عادت نکرده بودم و خیلی از روزها وقتی کسی متوجه من نبود، برایش گریه 😭می‌کردم. دلم نمی‌خواست سید و روح‌الله را هم ناراحت کنم. گر چه سید مثل همیشه صبور بود در این مورد هم خیلی بی‌تابی نمی‌کرد، امامی‌توانستم بفهمم در دلش چه می‌گذرد. احساس می‌کردم روح‌الله هم از روزی که خواهرش رفته، مثل قبل نیست.😔 همیشه با هم بودند. چون تفاوت سنی‌شان خیلی نبود، هم‌بازی‌های خوبی برای هم بودند و رابطه‌شان بهتر از خیلی از خواهر و برادرهای دیگر بود. سه ماه دوری رو به پایان بود که شنیدن خبری همۀ خانواده‌ را از حس و حالی که داشتیم خارج کرد و دوباره شادی 😇را به ما برگرداند. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که به این زودی قرار است مادربزرگ شوم. شنیدن این خبر که قرار است یک عضو جدید به خانه‌مان اضافه شود، فکر و خیال جدایی سمیه را از یادم می‌برد. باز هم شهریور بود، انگار همۀ خاطراتم به این ماه دوخته شده بود. احساس می‌کردم این پایان خاطرات شهریور نیست. روزهای زمستانی 🌨برای چشم ‌انتظاری خوب بودند، اما شب‌هایش وحشتناک! آن‌قدر طولانی بودند که گذشت‌شان بیشتر از یک شب 🌙معمولی به چشم می‌آمد و خیلی دیر صبح 🌞می‌شد. چشم‌ انتظار دیدن نوه‌ام بودم. باز هم برایمان بین دختر یا پسر بودن بچه فرقی نبود و وقتی شنیدیم طبق نتیجۀ سونوگرافی بچۀ سمیه پسر است کلی ذوق ‌زده☺️ شدیم. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و هشتم🕊 فصل دوم : پاییز در روزهای آخر زمستان⛄️، بنیاد شهید یک سفر تفریحی برای برخی از جانبازان تدارک دید؛ سفر به کیش! اسم سید هم در لیست بود. شاید بهانه‌ای می‌شد برای اینکه چند روزی گذر زمان را احساس نکنیم و این‌قدر جلو ساعت🕐 ننشینیم و لحظه‌ها را نشماریم. حال سید خوب بود. حال من و روح‌الله هم همین‌طور. در این شش ماه که شنیدیم سمیه باردار🤰 است، شرایط زندگی‌مان با قبل فرق کرده بود. زخم‌های سید هم بهتر بودند و فعلاً دم نمی‌زدند تا شادی‌مان را خراب نکنند. به همراه سید و روح‌الله راهی کیش شدیم. لحظه‌ای که بنیاد این سفر را پیشنهاد داد، به دو دلیل خیلی خوشحال☺️ شدم، اولاً خیلی وقت بود که سفر نرفته بودیم، چرا که سفر کردن با ماشین🚎 هم نیاز به راننده داشت و هم برای سید سخت بود و با هواپیما✈️ این سختی به حداقل می‌رسید؛ ثانیاً سمیه باردار بود و باید برایش سیسمونی درست می‌کردم و سفر کیش فرصتی بود برای خرید. همین اتفاق هم افتاد و چیزی که به ذهنم می‌گذشت را در طول سه روز اقامت در کیش محقق کردم و برای نوه‌ام تا می‌توانستم لباس👕 و وسایل🛍 خریدم. می‌شد گفت که بیشتر سیسمونی را از همان جا خریداری کردم. قیمت‌ها ارزان بود و همۀ آنچه خریدیم شد بیست ‌هزار تومان.💷 زمانه متفاوت شده بود. یادم می‌آمد از زمان خود سمیه و روح‌الله برای سمیه که مادرم اصلاً در قید حیات نبود تا سیسمونی تهیه کند و خودمان دو دست لباس برایش گرفتیم. روح الله هم که در زمان مجروحیت پدر در همان بیمارستانی که پدر بود، متولد شد و دوران نوزادی‌اش را در همان‌جا گذراند و اکثر اوقات را با دو دست لباس👕 سپری کرد؛ یکی را تنش می‌کردم و یکی را می‌شستم تا آماده باشد و هر دو دست هم تقریباً مثل هم بودند. اما الان قریب به بیست سال از زمان تولد سمیه و روح‌الله می گذشت. آن‌قدر اوضاع و شرایط متفاوت شده بود که تصور می‌کردم یک قرن گذشته! آن‌قدر مغازۀ سیسمونی نوزاد وجود داشت که سردرگم می‌شدم در انتخاب. آن زمان در کاشمر مغازه‌ای مخصوص سیسمونی وجود نداشت و همین دو دست لباس را هم خیاط می‌دوخت. همان بی‌تنوعی و کم وکسری آن زمان انگار لذت دیگری داشت که با تمام داشته های این زمان قابل مقایسه نبود.. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و نهم🕊 فصل دوم : پاییز در اولین روزهای تابستان🌲 و سه روز پس از سالگرد ازدواج سمیه، رسماً مادربزرگ🤱 شدم. لحظه‌ای که سمیه از بیمارستان🏨 مدرس کاشمر مرخص شد و به خانه آوردیمش، پسرش، ایمان، را روی سینۀ سید گذاشتیم. درست مثل روزی که روح‌الله به دنیا آمد. برای دقایقی نجوای پدربزرگ با نوه‌ای که سینه به سینه همدیگر را احساس می‌کردند و دست هیچ‌کدام یارای افتادن دور گردن دیگری را نداشت😔، اشک همه را درآورد. بعد از نوزده سال دوباره تاریخ تکرار شد. آن روز، هشتم اردیبهشت ماه1362 بود و اکنون پنجم تیر ماه 1381، دو روز بعد از تولد ایمان! انگار دنیای جدیدی برایمان آغاز شده بود. با آمدن ایمان، دوباره ایمان و امیدمان به زندگی بیشتر و بیشتر شد. شنیده بودم نوه از بچۀ آدم شیرین‌تر 😇است، اما درکش برایم راحت نبود. حالا می‌توانستم این مطلب را درک کنم. آن‌قدر ایمان برایم دوست‌داشتنی بود که فکر می‌کردم مادرش را این‌قدر دوست نداشته‌ام! حالا ایمان شده بود یکی از شصت ‌میلیون جمعیت ایران. یکی از موجودات کرۀ زمین🌎 که آمدنش بین این همه اصلاً احساس نمی‌شد، اما برای خانوادۀ ما وزنۀ بزرگی بود که حس خوبی در همه ایجاد کرده بود. قبلاً گذر عمر را در خودم دیده بودم، اما هیچ‌گاه به اندازۀ لحظه مادربزرگ‌ شدنم احساس پیری نمی‌کردم. کلمۀ «مادربزرگ» هم بیانگر شادی بود در من و هم القاکنندۀ اینکه وارد دوران پساجوانی شده‌ام. سید هم هر از گاهی می‌گفت: «پیر شدیم زن، پیر!» و آهی عمیق می‌کشید. نزدیک به یک ماه سمیه با همسر و نوزاد تازه‌ متولد شده‌اش خانۀ ما بودند، اما به حکم روزگار و گذشت ایام آخرش باید می‌رفتند. قبلاً به فکر جدایی دخترم بودم و حالا تحمل جدایی از پسرِ دخترم زجردهنده‌تر بود😭. هر بار که می‌رفت، من و سید باز دوباره چشم به‌ راه‌شان بودیم. برخی اوقات زود به زود می‌آمد، خیلی از مواقع هم آمدنش طولانی‌تر می‌شد. هر وقت دیر می‌آمد و دل‌مان تنگ می‌شد، بار سفر می‌بستیم و خودمان به مشهد🕌 می‌رفتیم. از روزی که روح‌الله گواهینامه گرفته بود، دیگر نیاز نبود که مزاحم کسی شویم تا ما را ببرد، روح‌الله خودش می‌نشست پشت فرمان. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد🕊 فصل دوم : پاییز چند ماه پس از تولد ایمان، فکر و خیال🤔 زخم‌ها و دردهای سید از ذهنم رفته بود، اما کمی که از حال و هوای اضافه‌ شدن عضو جدید به خانواده‌مان دور شدیم، دوباره سر وکلۀ زخم‌ها پیدا شدند و مثل همیشه قسمت نشیمنگاه اوج زخم‌ها بود. آن‌قدر که این زخم‌ها آزارش می‌داد شاید بی‌حرکت بودن دست و پاهایش برایش آزاردهنده نبود تا صبح مژه بر هم نمی‌گذاشت. این را خودم به چشم می‌دیدم. هر گاه از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم چشمانش 👀باز است و به گوشه‌ای خیره شده. این کارِ هر شبش بود. چاره‌ای هم نداشت جز تکان ‌دادن سر. من هر وقت بی‌خوابی به سرم می‌زد تا صبح چندین بار از این طرف به آن طرف می‌شدم، اما او بیشترِ شب‌ها 🌙و بالاخص شب‌هایی که زخم بسترش عود می‌کرد را تا صبح بیدار بود. چاره‌ای جز ماندن به همان حالتی که از قبل بود را نداشت و فقط با حرکت سر و گردن، حالتش را عوض می‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم اگر این صبر و تحمل را نداشت، با این بیست‌سال رنج چه می‌کرد همیشه می‌ترسیدم از اینکه روزی بیاید که کاسۀ صبرش لبریز شود و تحمل این رنج برایش سخت گردد. بیشترین دعایی 🙏که سر نمازهایم می‌کردم همین بود و خود سید هم همیشه از همه می‌خواست برایش دعا کنند که صبر داشته باشد. خیلی از اوقات خودم را به جای او می‌گذاشتم. شاید اگر من جای او بودم تحمل یک روزش را هم نداشتم چه برسد به بیست سال زندگی‌ در شرایطی که هیچ کاری نتوانی بکنی و همیشه منتظر باشی که برای همۀ آنچه که نیازت هست، کسی بیاید؛ برای غذاخوردن،🍴 آب‌خوردن، چای‌خوردن، لباس‌پوشیدن👕، لباس‌درآودن و حتی برای تکان‌خوردن‌. از آخرین باری که اینها را سید خودش و به‌تنهایی انجام داده بود دو دهه می‌گذشت. خیلی سخت بود که دو دهه باشد که به دست‌شویی نرفته باشی. دو دهه باشد که به ‌تنهایی حمام 🛁نکرده باشی. دو دهه باشد که لولۀ ادرار به تو وصل باشد و هر جا بروی باید آن را هم با خود حمل کنی. تحمل این دو دهه و دهه‌های بعدی فقط نیاز به صبوری داشت که صبح، ظهر و شب و هر لحظه و هر ثانیه در وجود سید می‌دیدم و برای آینده هم همیشه دست به دعا بودم.🙏🙏 ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و یکم🕊 فصل دوم : پاییز مدتی بود درد دست🖐 راستم را بیشتر احساس می‌کردم و پاهایم هم گاهی درد می‌گرفتند. دربارۀ این قضیه جلو سید هیچ‌گاه حرف نمی‌زدم و سعی می‌کردم تا میتوانم بیشتر پنهانش کنم . درد دست راستم بیشتر بود و روز به روز بیشتر از قبل می شد 😔احساس می کردم دستم کوتاه‌تر شده است. باز هم مسئله را جدی نگرفتم و با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتم. چند روزی بود سید روی مسئله‌ای مدام پافشاری می‌کرد. می‌دانستم اگر دست روی چیزی بگذارد، ول‌کن نیست. می‌گفت روح‌الله را داماد 🤵کنیم. خیلی موافق نبودم. هم سنش کم بود و هم کاری نداشت؛ می‌دانستم که سید از حرفی که می‌زند تا عملی نشود دست ‌بردار نیست. با روح‌الله موضوع را در میان گذاشتم. با اینکه که راجع به ازدواج💍، هیچ وقت نه او صحبتی کرده بود و نه ما حرفی زده بودیم، به نظر می‌رسید که نه تنها مخالف نیست بلکه موافق هم هست. شاید هم خجالت می‌کشیده که موضوع را مطرح کند. وقتی دیدم پسرم برای خودش مردی شده و موافق است، دست از مخالفت برداشتم. 😊سمیه که رفته بود و حالا فقط او مانده بود. دلم نمی‌خواست او هم از ما جدا شود. فکر می‌کردم با ازدواجش تنهایی‌مان بیش از پیش می‌شود. با اینکه ته دلم راضی به این کار نبود، از همان روزی که موافقت روح‌الله را دیدم و شنیدم، فکرم برای پیدا کردن سوژۀ مناسب مشغول شد. سید چند نفری را پیشنهاد داد اما بین همۀ آنها خواهر خانم آقای پایروند از همۀ سوژه‌ها مناسب‌تر بود. هنگامی‌که در خانۀ سازمانی مشهد 🕌زندگی می‌کردیم با ایشان همسایه بودیم و نحوۀ آشنایی‌مان گرفتن سیخِ کباب بود. باز هم سید دست روی همکارانش گذاشته بود. می‌گفت هم آقای پایروند را که همکارم است خوب می‌شناسم و هم مرحوم پدرخانمش، آقای توکلی را. دخترشان، سارا، را هم که چندبار در منزل آقای پایروند دیده بودیم. دختر خوب و نجیبی بود🧕. به روح‌الله می‌خورد. چون پدرش جانباز شیمیایی بود، خوب می‌توانست ما را درک کند. به سید گفتم: «موافقت نمی‌کنند. مسیر دوره. دخترشون رو به این همه فاصله نمیدن. ما توی کاشمر و اونها توی الیگودرز!» سید گفت: «انشاءالله🙏 که موافقت می‌کنند. دوری مسیر که عیب نیست! هم اونها روح‌الله رو می‌شناسند و هم ما سارا رو دلم روشنه که جواب‌شون مثبته سید با آقای پایروند تلفنی📞 صحبت و قضیه را با او مطرح کرد و از او خواست موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بعد از چند روز سید دوباره تماس گرفت. آنها نیز در جواب گفتند: «حالا بیاید ببینیم چی می‌شه.» سید انگار انتخابش را کرده و سارا را به‌عنوان عروسش پسندیده بود. آن‌قدر اصرار داشت که کسی حریفش نمی‌شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و دوم🕊 فصل دوم : پاییز بلافاصله آماده سفر👝 به لرستان شدیم. مسیر زیادی در پیش داشتیم ابتدا به تهران رفتیم از آنجا به قم و اراک و بعد از آن به الیگودرز رسیدیم. حدوداً پانزده ساعتی در راه بودیم. روح‌الله پشت فرمان بود و سید روی صندلی جلو نشسته بود. هر از گاهی که می‌ایستادیم، سید را سوار ویلچر می‌کردیم تا بیاید بیرون و هوایی بخورد. ویلچر برقی‌اش داخل ماشین 🚙جا نمی‌شد. مجبور شدیم همان ویلچر سادۀ قدیمی را ببریم. در مسیر حرکت به لرستان هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شد و از هوای گرم تابستانی🌳 کاشمر فاصله می‌گرفتیم. وقتی رسیدیم، تا چند ساعت پس از رسیدن حرفی دربارۀ خواستگاری و ازدواج 💐مطرح نشد. با خانوادۀ آقای توکلی از قبل آشنا بودیم. آنها نیز چند باری که به مشهد🕌 و منزل دخترشان آمده بودند، به خانۀ ما سری زده بودند. ما هم قبلاً به خانه‌شان رفته بودیم و اصلاً آنجا احساس غریبی نمی‌کردیم. آن‌قدر مهمان‌نواز بودند که یادمان رفته بود اینجا شهر خودمان نیست و برای خواستگاری 💍آمده‌ایم. کمی که گذشت سر صحبت را باز کردیم و موضوع را که دامادشان از قبل با آنها در میان گذاشته بود را به زبان آوردیم. سید گفت: «این پسر👱‍♂ من بیست سالشه. هنوز کاری نداره. البته دیپلمش رو گرفته و دنبال کاره. جربزۀ کار رو هم داره. ظاهر و باطن همینه! ما رو هم که می‌شناسین. ریش و قیچی دست خودتون. اگه دخترتون رو دادید که ما را خوشحال کردین،😊 اگر هم ندادین اشکالی نداره، ما ناراحت نمی‌شیم.» به نظر می‌رسید که یا خیلی سخت‌گیر نیستند یا به ‌خاطر احترام و رابطۀ خاصی که بین ما و آنها برقرار است مخالفت نمی‌کنند. چند روز بعد مادر سارا و چند تا از خواهرهایش برای تحقیق و آشنایی بیشتر به کاشمر آمدند🌷. مسیر طولانی بین شهر ما و شهر آنها مرا نگران می‌کرد، اما سید می‌گفت خانوادۀ خوبی😇 هستند و ارزشش را دارد، کمی از استرسم کاسته می‌شد. از چشم‌انتظاری واهمه داشتم. از اینکه چشمم به در باشد که روح‌الله کی بیاید و کی برسد، ترس داشتم. از راه و از دوری می‌ترسیدم. 😨 این ترس از همان روزی که سید به جبهه رفت همراهم بود از بار سومی که رفت و آمدنش را کس دیگری برایم آورد، قوت بیشتری گرفته بود. هنوز هم بعد از بیست سال، هر بار محمد و بچه‌ها بیرون می‌رفتند و دیرتر برمی‌گشتند، دوباره ترس به جانم می افتاد و فکر و خیال های بد آزارم می داد درست مثل فروردین ۱۳۶۲ که هنوز روح الله به دنیا نیامده بود .🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و سوم🕊 فصل دوم : پاییز گاهی به خودم می‌گفتم محمد و روح‌الله را قانع کنم تا این وصلت از فکرشان بیرون برود، اما چون دلیلی جز ترس و اضطراب 😔خودم نمی‌دیدم، برهم زدن آن را خودخواهی می‌دانستم. دل به خدا سپردم و از خدا خواستم تا بار دیگر کمکم کند. با خانوادۀ آقای توکلی قرار گذاشتیم مراسم عقدی 💍در الیگودرز بگیریم و بعد از آن جشن مختصری در شهریور بود و این ماه دوباره می‌خواست برایم خاطره بسازد، مثل همۀ خاطراتی که برایم ساخته بود. انگار قرار بود همۀ اهل این خانه بخت‌شان در شهریور باز شود. من و پدرش، سمیه و حالا نیز پسرم. به همراه سید، روح‌الله، مادرشوهرم، سمیه و شوهرش به الیگودرز رفتیم. پیشنهاد دادند که مراسم عقد را در مکانی زیارتی انجام دهیم. ما هم کاملاً موافق بودیم. به امام‌زاده🕌 مالک رفتیم. خانوادۀ عروس تعدادشان خیلی بیشتر از ما بودند. سه خواهرش که همگی بزرگتر و ازدواج کرده بودند و چهار برادرش که دوتای آنها از سارا کوچکتر بودند و دوتا بزرگتر و به همراه بزرگترهای فامیل برای مراسم عقد💍 به امام‌زاده آمدند. مراسم خیلی ساده برگزار شد، حتی ساده‌تر از عقد من و پدرش! دو روزی را در الیگودرز ماندیم و بعد به همراه تعدادی از افراد خانوادۀ عروس💐 به سمت کاشمر راه افتادیم. قرار بود مراسمی هم در کاشمر بگیریم. هنوز اسم‌شان در شناسنامۀ همدیگر وارد نشده بود و عقدشان رسمی نبود. روز دوشنبه 22 شهریور 1382 روح‌الله و سارا رسماً به عقد یکدیگر💍 درآمدند و همان روز برایشان جشنی در خانه‌مان گرفتیم. این مراسم مفصل‌تر برگزار شد. روزها مثل برق و باد می‌گذشت. حالا بیشتر از قبل احساس پیری می کردم. داماد 🤵داشتم عروس👰 داشتم نوه👼 داشتم. گاهی که مراسمی پیش می‌آمد، فکر و ذهنم برای چند روزی از شرایط‌مان فاصله می‌گرفت، اما تمام که می‌شد دوباره روز از نو و روزی از نو. دست‌ها و پاهایم، بالاخص دست راستم بیشتر از قبل درد داشت. قبلاً هر چند روز یک‌بار دردش به سراغم می‌آمد، چند ساعتی آزارم می‌داد و بعد خلاص می‌شد، اما حالا دردش تقریباً اکثر اوقات همراهم بود. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و چهارم🕊 فصل دوم : پاییز دست راستم مثل گذشته به من یاری نمی‌داد 😔تا دست در گردن سید بیاندازم، او را بلند کنم و روی ویلچر بنشانم. هرازگاهی که بچه‌ها خانه‌مان بودند، بلند می‌شدند و نمی‌گذاشتند این کار را بکنم🌷، اما وقتی کسی خانه نبود انجام کارهای سید را بر درد دستم اولویت می‌دادم و به هر شکلی که بود بلندش می‌کردم و سعی می کردم ناراحتی و دردی را که موقع بلند کردنش داشتم، پنهان کنم و خیلی به رویم نیاورم.😔 هنوز هم خودم به ‌تنهایی حمام🛁 می‌بردمش. با اینکه روح‌الله بزرگ شده بود و می‌توانست این کارها را انجام دهد، ترجیح می‌دادم تا جایی که می‌توانم بار مسئولیت را بر دوش پسرم نیندازم. وقتی می‌خواستم او را به حمام🚿 ببرم، سوار ویلچرش می‌کردم. با ویلچر داخل حمام می‌رفتم و روی همان ویلچر بدنش را می‌شستم. حداقل هفته‌ای یک‌بار این کار را انجام می‌دادم. سید خیلی به نظافت و ظاهرش😊 اهمیت می‌داد. همیشه محاسنش منظم بود و تا کمی بلند می‌شد، می‌گفت منظم‌شان کنم. من هم در سلمانی استاد شده بودم و مثل آرایشگرها پیش‌بند می‌بستم، قیچی✂️ به دست می‌گرفتم و موی سر و صورتش را منظم می‌کردم. محرم 🏴سال 1383 از راه رسیده بود. مثل سال‌های گذشته از دوم و سوم محرم به روستا رفتیم. آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. زیرِ پیراهن مشکی🖤 که به تن سید بود، یک لباس گرم هم می‌پوشاندم که سردش نشود. صبح که می‌شد هیئت 🥁روستا به راه می‌افتاد و سید هم با آنها همراه می‌شد. دور و برش را اشخاص زیادی می‌گرفتند و همه به نوعی کمکش می‌کردند. اگر قرار بود از مانعی یا جایی عبور کنند که با ویلچر نمی‌شد، به سید کمک می‌کردند. ظهر هم همراه آنها به حسینیه می‌رفت و ناهار🍛 می‌خورد. این کار تا روز تاسوعا دامه داشت و روز تاسوعا و عاشورا پرشورتر از قبل می‌شد. حتی من هم مادرشوهر و خانم‌های همسایه بیرون می‌رفتیم و آرام‌آرام سینه می‌زدیم.😔 همیشه محرم که می‌شد، سید حال و هوای عجیبی پیدا می‌کرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان ‌دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمی‌گرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمه‌باز، آن‌قدر بااحساس بر سینه می‌زد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک 😭نریزد. عاشورا که می‌شد، داستان عاشورا در ذهن‌مان دوباره زنده می‌شد. یاد روز مجروح ‌شدن محمد می‌افتادم. بارها و بارها برایمان تعریف کرده بود و هر دفعه که می‌گفت، یاد صحنۀ کربلا می‌افتادم. می‌گفت از زمین و آسمان روی سرمان گلوله می‌ریخت. به دقیقه نمی‌کشید که یکی شهید🌷 می‌شد. چپ و راست‌مان پر بود از مجروح و شهید. در محاصره بودیم و آن‌قدر از همه طرف مورد اصابت گلوله‌های بعثی‌ها قرارداشتیم که به غیر از شهادت به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. لحظه‌ای که تیر به من اصابت کرد، با خودم گفتم من هم رفتم!🕊 شاید حالا که این‌قدر با احساس بر سینه می‌کوبید، یاد 24 فروردین 1362 می‌افتاد، یاد همان چهارشنبه‌ای که خیلی از دوستانش را برای همیشه با خود برد و او را برای همیشه بی‌حرکت کرد. این بیست و یکمین محرم پس از جانبازی اش بود. هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال ۱۳۸۴ آغاز شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و پنجم🕊 فصل دوم : پاییز هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال 1383 آغاز شد. در آغازین روزهای سال جدید سمیه🤰 خبر باردار بودنش را داد. دومین نوه‌مان در راه بود و قرار بود همان سال خانواده‌مان هشت‌نفره شود. روح‌الله هنوز سر خانه🏠 و زندگی‌اش نرفته بود. یک بار به الیگودرز رفته و یک هفته‌ای آنجا بود، یک مرتبه هم سارا را آورد و چند روزی پیش‌مان ماند. بقیۀ این شش ماه روح‌الله در کاشمر بود و خانمش در الیگودرز و تلفنی 📞با هم صحبت می‌کردند. هر چه بیشتر می‌گذشت، تحمل این دوری برای هر دوشان سخت‌تر می‌شد. تصمیم گرفتیم هر چه زودتر شرایطی فراهم کنیم که زندگی مشترک‌شان💞 را آغاز کنند. روح‌الله کار ثابتی نداشت، غیر از مواقعی که برق‌کشی 🔌ساختمان انجام می‌داد. دورۀ آن را قبلاً در مرکز فنی و حرفه‌ای تربت حیدریه گذرانده بود. از همان روز اول سید به او قول داده بود که ماهی 150هزار تومان بدهد تا کمک‌خرج زندگی‌اش باشد.🌺 یک کوچه بالاتر از خانۀ خودمان، برایش خانه‌ای 🏘پیدا کردیم تا اجاره کند. خانه‌ای 75متری در زیرزمین یک خانه که کرایۀ ماهیانه‌اش 150هزار تومان می‌شد. خوبی‌اش این بود که نزدیک ما بود. همان را اجاره کردیم تا مراسم عروسی را هر چه زودتر برپا کنیم. یک سال از عقد 💍روح‌الله می‌گذشت و در این مدت دو بار به الیگودرز رفته بود. روح‌الله مراقب پدرش بود و به حضورش در اینجا نیاز بود، به همین خاطر نشد که بیشتر از این برود.☺️ خانوادۀ عروس گفتند ما مهمان زیاد داریم و فاصلۀ الیگودرز تا کاشمر زیاد است، پس یک عروسی🎊 هم در الیگودرز بگیریم. ما هم قبول کردیم و همراه با چند نفر از اقوام درجه یک به الیگودرز رفتیم تا در آنجا هم جشن بگیریم. وقتی رسیدیم، خانوادۀ عروس همۀ کارها را انجام داده بودند و همه چیز آماده بود.🎈🎈🎈 سمیه هفت‌ماهه باردار بود و علی‌رغم اینکه خیلی تلاش کرد که بیاید، به خاطر سوراخ‌شدن کیسۀ آب دور جنین، پزشکش👩‍⚕ به او اجازۀ مسافرت طولانی را نداد و بالاجبار در مشهد ماند. در روز دوم شهریور، همان ماه خاطره‌ساز😊 من، خانوادۀ عروس مراسم حنابندان گرفتند و شب بعد هم عروسی♥️. تقریباً می‌شد گفت مهمانان حاضر در تالار از اقوام عروس بودند. بعد از مراسم عروسی، یک هفته‌ای در الیگودرز ماندیم و بعد از آن، همراه با خانوادۀ عروس و برخی از اقوام‌شان راهی کاشمر شدیم تا مراسمی هم در کاشمر بگیریم.💞💞 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و ششم🕊 فصل دوم : پاییز در روستا می خواستیم برایشان جشن🎉🎊🎉🎊 بگیریم. درست مثل همۀ عروسی‌هایی که در روستا برگزار می‌شد، مراسمِ روح‌الله هم ظهر انجام ‌شد. صبح که شد، داماد به حمام رفت🛁 و عروس به آرایشگاه.👰 بعد از حمام، داماد را سوار اسب کردند و به سمت خانۀ پدربزرگش راه افتادند و آنجا لباس دامادی🤵 بر تنش کردند. سپس دنبال عروس رفتند.💞 بیشتر اهالی روستا دعوت بودند. جشن و پایکوبی🎉🎊، مفصل‌تر از الیگودرز برپا شد. صدای جیغ و دست و نواهای محلی، همۀ روستا را پر کرده بود بعد از اتمام مراسم به سمت کاشمر و خانه‌ای که از قبل، جهاز عروس‌مان را در آن چیده بودیم، راهی شدیم. غروب نشده،🌖 مهمان‌ها عروس و داماد را ترک کردند و زندگی مشترک روح‌الله و سارا💑 آغاز شد. تا آن زمان زیاد پیش آمده بود که روح‌الله شب‌ها پیش‌مان نباشد، اما هیچ وقت به اندازۀ آن‌شب🌙 به چشم نمی‌آمد. غم عجیبی بر دلم نشسته بود.😔 خانه‌مان سوت و کور شده بود. از سر و سامان گرفتن پسرم خوشحال بودم و از تنهاشدن خودمان دلگیر. یاد آن روزهایی می‌افتادم که با سمیه داخل خانه از این اتاق به آن اتاق می‌پریدند و گاهی اعصاب سید را به هم می‌ریختند و مجبور می‌شد با ویلچر دنبال‌شان کند و هر از گاهی هم یک پس‌گردنی به آنها می‌زد☺️. یاد روزهایی که سید تازه مجروح شده بود و روح‌الله تازه به دنیا آمده بود و به دور از چشم پرستاران 👩‍⚕زیر چادر می‌پیچیدمش و سمیه را هم طوری می‌گرفتم که فکر کنند زنبیل دستم است تا اجازه دهند نوزاد تازه ‌متولد شده را داخل بخش ببرم. یاد همۀ روزهایی که به اندازۀ 21 سال طول کشید و حالا هیچ‌کدام از بچه‌ها کنارم نبودند؛ نه روح‌الله و نه سمیه که در 13 ماهگی برادرش را دیده بود. تمام روزم🌝 با سید می‌گذشت. با هم صحبت می‌کردیم. درد دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و گاهی هم دعوایمان می‌شد. هنوز هم زخم‌ها دست‌بردار نبودند و تا کمی به روزمرّگی می‌افتادیم، سر وکلۀ آنها پیدا می‌شد.🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و هفتم🕊 فصل دوم : پاییز منتظر آمدن نوۀ 👼دوم‌مان بودیم. مدتی می‌شد که فهمیده بودیم این دومی دختر است. دخترم هم مثل خودم قرار بود یک پسر داشته باشد یک دختر. در هفتمین روز از دی ماه❄️ فاطمه به دنیا آمد. سمیه این بار برای زایمان به کاشمر نیامد و در بیمارستان🏨 نیروی انتظامی مشهد فارغ شد. فاصلۀ سنی فاطمه با ایمان دو سال ‌و نیم بود، کمی بیشتر از فاصلۀ سنی دایی و مادرشان. فاصلۀ سنیِ کم هم خوب بود و هم بد.😊 خوبی‌اش این بود که بچه‌ها با هم هم‌بازی بودند و با هم بزرگ می‌شدند، بدی‌اش هم این بود که زحمت بزرگ کردن دو بچه در یک زمان، دوبرابر می‌شد. سمیه و روح‌الله وقتی بچه بودند، تا وقتی که با هم بازی می‌کردند و خوب بودند،👌 مشکلی وجود نداشت اما گاهی که دعوایشان می‌شد و شروع به بزن بزن می‌کردند، با خودم می‌گفتم کاش یک کدام‌شان بزرگتر بود! مدتی از تولد فاطمه می‌گذشت. اواخر سال بود که سید به فکر ساختن باغ🌳🌲🌴 افتاد. دلیل اصلی‌اش هم این بود که این باغ، سرگرمی و کاری باشد برای روح‌الله. من اصلاً موافق ساخت باغ نبودم، چون سید که خودش نمی‌توانست کاری انجام دهد، روح‌الله هم که سرگرم زندگی خودش بود و دوباره بارِ مسئولیت🤔 باغ می‌افتاد بر دوش من؛ اما هر چه می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت و اوایل سال جدید 150 متر زمین در روستا خرید. تا جایی که می‌توانستیم خودمان کارهایش را انجام می‌دادیم. گاهی نیز مجبور می‌شدیم برای برخی کارها کارگر👨‍🌾 بگیریم. انجام دادن کارهای باغ در توانم نبود. از صبح تا شب گرفتار کارهای خانه بودم. درد زانو هم به درد دستم اضافه شده بود. هر وقت می‌خواستم سید را از روی تخت بلند کنم، هر دو زانویم را به لبۀ بیرونی تخت فشار می‌دادم و وقتی دستم را دور گردن سید می‌انداختم، فشار بیشتر😲 می‌شد. این کار هر روزم بود. تا به آن روز خیلی درد را احساس نکرده بودم، اما گویی دیگر صبرشان تمام شده بود و کم‌کم داشت صدایشان درمی‌آمد. مجبور شدم پیش پزشک👩‍⚕ بروم. دکتر گفت کمی بین استخوان زانوهایم فاصله افتاده ، اما وضعیت بدی نیست و با کمی مراعات و ورزش🤾‍♀ و دارو برطرف خواهد شد. ورزش و دارو را می‌شد انجام دهم، اما مراعات‌ کردن را نمی‌دانستم چه باید بکنم. حداقل روزی سه چهار بار باید محمد را از روی تخت بلند می‌کردم و روی ویلچر می‌نشاندم. هفته‌ای یکی دو بار به حمام 🛁می‌بردمش، گاهی هم که مدفوع می‌کرد باید بلافاصله او را به حمام می‌بردم تا شست‌وشویش دهم که هم برای نمازش پاک باشد و هم اذیت نشود. نمی‌شد همیشه مزاحم روح‌الله شوم. سید هم دوست نداشت که بار زندگی ما روی دوش روح‌الله بیفتد.😐 ترجیح می‌دادم همۀ این کارها را خودم انجام دهم. هر وقت روح‌الله می‌آمد، دیگر به من اجازه نمی‌داد کاری بکنم، اما خودم همیشه انجام کارهای محمد را بر درد اعضا و جوارحم ترجیح می‌دادم.🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و هشت🕊 فصل دوم : پاییز از زمانی که روح‌الله می‌خواست پدر شود😇، سعی می‌کردم کمتر او را درگیر کارهایمان کنم. نوۀ پسری‌ام در راه بود. دو نوه داشتم و حالا داشت یکی دیگر از آرزوهایم برآورده می‌شد.😍 در این یک ‌سالی که روح‌الله با خانمش زیر یک سقف زندگی می‌کردند، بارها و بارها از او خواسته بودم آرزویم را محقق سازد و حال بعد از گذشت حدود یک سال از عروسی‌شان منتظر آمدن اولین نوۀ🤩🤩 پسری‌ام بودم. قرار بود یک نفر دیگر به جمع خانوادۀ ما اضافه شود. کم‌کم داشت بر جمعیت خانواده‌مان افزوده می‌شد. چند روزی بود که زخم‌های سید بیشتر از روزهای قبل آزاردهنده شده بودند. بیشتر از همه خودش رنج می‌برد.😔 باند و وسایل بهداشتی برای شست ‌و شوی زخم‌ها را همیشه در خانه داشتیم و وقتی زخم‌ها شدت می‌یافت، بیشتر از قبل، وقتم را به شست‌وشویشان اختصاص می‌دادم. اگر وضعیت بدتر می‌شد، راهِ چاره آسایشگاه بود.😔😔 سید اصلاً دوست نداشت کارش به آسایشگاه بکشد، من هم همین‌طور، اما زخم‌ها و درد معده که شدت می‌گرفت، مجبور می‌شدیم او را به آسایشگاه ببریم. این بار دورۀ درمان خیلی طولانی نشد و بعد از دو سه روز که یک چکاپ کامل هم انجام داده بود، مرخص شد. خوشبختانه آزمایش‌هایش همه خوب و نرمال بود از قند و چربی‌اش گرفته تا آزمایشات ادرار و پروتئین.🌻🌻 بعد از برگشت خودمان را آمادۀ آمدن بچۀ روح‌الله ‌کردیم. درست مثل بچۀ اول سمیه، بچه پسر 👼بود. هر دو بچه‌ام متفاوت از من بودند و برخلاف من بچۀ اول‌شان پسر بود. از اینکه پسرمان این‌قدر بزرگ شده بود که از وجودش پسر دیگری به‌وجود آمده بود، به خودم می‌بالیدم. هر روز هزاران نفر در کل جهان متولد می‌شدند و این امری طبیعی بود، اما تولد این بچه برای من اصلاً طبیعی نبود. آن‌قدر ذوق ‌زده 😇😇‌شده بودم که انگار این کودک اولین کودکی است که در جهان متولد می‌شود. عشق زیادی به بچه داشتم. حالا که سرنوشت نخواسته بود به این آرزویم برسم، تحقق این رؤیا را در فرزندانم دنبال می‌کردم. حال داشتم به آنچه که از دوران مجردی و پسامجردی فکرش را می‌کردم، می‌رسیدم. به این نتیجه رسیده بودم که گذر زمان خیلی چیزها را حل می‌کند و اگر در این مسیر صبر داشته باشی، می‌توانی آیندۀ بهتری🌹🌹 را ببینی. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•