••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
در اولین روزهای تابستان🌲 و سه روز پس از سالگرد ازدواج سمیه، رسماً مادربزرگ🤱 شدم. لحظهای که سمیه از بیمارستان🏨 مدرس کاشمر مرخص شد و به خانه آوردیمش، پسرش، ایمان، را روی سینۀ سید گذاشتیم. درست مثل روزی که روحالله به دنیا آمد. برای دقایقی نجوای پدربزرگ با نوهای که سینه به سینه همدیگر را احساس میکردند و دست هیچکدام یارای افتادن دور گردن دیگری را نداشت😔، اشک همه را درآورد. بعد از نوزده سال دوباره تاریخ تکرار شد. آن روز، هشتم اردیبهشت ماه1362 بود و اکنون پنجم تیر ماه 1381، دو روز بعد از تولد ایمان! انگار دنیای جدیدی برایمان آغاز شده بود. با آمدن ایمان، دوباره ایمان و امیدمان به زندگی بیشتر و بیشتر شد. شنیده بودم نوه از بچۀ آدم شیرینتر 😇است، اما درکش برایم راحت نبود. حالا میتوانستم این مطلب را درک کنم. آنقدر ایمان برایم دوستداشتنی بود که فکر میکردم مادرش را اینقدر دوست نداشتهام! حالا ایمان شده بود یکی از شصت میلیون جمعیت ایران. یکی از موجودات کرۀ زمین🌎 که آمدنش بین این همه اصلاً احساس نمیشد، اما برای خانوادۀ ما وزنۀ بزرگی بود که حس خوبی در همه ایجاد کرده بود. قبلاً گذر عمر را در خودم دیده بودم، اما هیچگاه به اندازۀ لحظه مادربزرگ شدنم احساس پیری نمیکردم. کلمۀ «مادربزرگ» هم بیانگر شادی بود در من و هم القاکنندۀ اینکه وارد دوران پساجوانی شدهام. سید هم هر از گاهی میگفت: «پیر شدیم زن، پیر!» و آهی عمیق میکشید.
نزدیک به یک ماه سمیه با همسر و نوزاد تازه متولد شدهاش خانۀ ما بودند، اما به حکم روزگار و گذشت ایام آخرش باید میرفتند. قبلاً به فکر جدایی دخترم بودم و حالا تحمل جدایی از پسرِ دخترم زجردهندهتر بود😭. هر بار که میرفت، من و سید باز دوباره چشم به راهشان بودیم. برخی اوقات زود به زود میآمد، خیلی از مواقع هم آمدنش طولانیتر میشد. هر وقت دیر میآمد و دلمان تنگ میشد، بار سفر میبستیم و خودمان به مشهد🕌 میرفتیم. از روزی که روحالله گواهینامه گرفته بود، دیگر نیاز نبود که مزاحم کسی شویم تا ما را ببرد، روحالله خودش مینشست پشت فرمان.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد🕊
فصل دوم : پاییز
چند ماه پس از تولد ایمان، فکر و خیال🤔 زخمها و دردهای سید از ذهنم رفته بود، اما کمی که از حال و هوای اضافه شدن عضو جدید به خانوادهمان دور شدیم، دوباره سر وکلۀ زخمها پیدا شدند و مثل همیشه قسمت نشیمنگاه اوج زخمها بود. آنقدر که این زخمها آزارش میداد شاید بیحرکت بودن دست و پاهایش برایش آزاردهنده نبود تا صبح مژه بر هم نمیگذاشت. این را خودم به چشم میدیدم. هر گاه از خواب بیدار میشدم، میدیدم چشمانش 👀باز است و به گوشهای خیره شده. این کارِ هر شبش بود. چارهای هم نداشت جز تکان دادن سر. من هر وقت بیخوابی به سرم میزد تا صبح چندین بار از این طرف به آن طرف میشدم، اما او بیشترِ شبها 🌙و بالاخص شبهایی که زخم بسترش عود میکرد را تا صبح بیدار بود. چارهای جز ماندن به همان حالتی که از قبل بود را نداشت و فقط با حرکت سر و گردن، حالتش را عوض میکرد.
همیشه با خودم میگفتم اگر این صبر و تحمل را نداشت، با این بیستسال رنج چه میکرد همیشه میترسیدم از اینکه روزی بیاید که کاسۀ صبرش لبریز شود و تحمل این رنج برایش سخت گردد. بیشترین دعایی 🙏که سر نمازهایم میکردم همین بود و خود سید هم همیشه از همه میخواست برایش دعا کنند که صبر داشته باشد. خیلی از اوقات خودم را به جای او میگذاشتم. شاید اگر من جای او بودم تحمل یک روزش را هم نداشتم چه برسد به بیست سال زندگی در شرایطی که هیچ کاری نتوانی بکنی و همیشه منتظر باشی که برای همۀ آنچه که نیازت هست، کسی بیاید؛ برای غذاخوردن،🍴 آبخوردن، چایخوردن، لباسپوشیدن👕، لباسدرآودن و حتی برای تکانخوردن.
از آخرین باری که اینها را سید خودش و بهتنهایی انجام داده بود دو دهه میگذشت. خیلی سخت بود که دو دهه باشد که به دستشویی نرفته باشی. دو دهه باشد که به تنهایی حمام 🛁نکرده باشی. دو دهه باشد که لولۀ ادرار به تو وصل باشد و هر جا بروی باید آن را هم با خود حمل کنی.
تحمل این دو دهه و دهههای بعدی فقط نیاز به صبوری داشت که صبح، ظهر و شب و هر لحظه و هر ثانیه در وجود سید میدیدم و برای آینده هم همیشه دست به دعا بودم.🙏🙏
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر عاشقان اباعبدالله .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
سلام همراهان بزرگوار کانال مشق عشق 💐💐
این کانال به منظور نشر آثار و کتب چاپ شده در رابطه با شهدا🕊 ، این امامزادگان معاصر 🌷🌷 راه اندازی شده
در جهت استفاده دوستان بیشتر، از این کتب و آشنایی با شهدا ، دوستان خود را به کانال مشق عشق دعوت فرمایید .
ان شاالله که شهدا شفیع همه ما در روز محشر باشند .🙏🙏🙏🙏
🕊🌷اگر فرصت خواندن کتاب را در روز ندارید ، اگر وقت خریدن کتاب را ندارید ........ 🌷🕊
همراه شوید با کانال مشق عشق🌷
🕊در این کانال کتابهای زیبایی که درباره شهدا نشر و چاپ شده و بعضی از آنها به چاپ چندم رسیده برای شما ویرایش کرده و قرار میدهیم .🕊
نذر فرهنگی 🌷
لینک کانال 🕊🌷مشق عشق🌷🕊
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
eitaa.com/mashgheshgh313
🚩 آقاي اصغر هم بي سر به وطن برگشت
پیکر «شهید پاشاپور» همرزم سردار شهید سلیمانی به معراج شهدای تهران رسید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
1_14455082.mp3
6.85M
بازم از تو سوریه شهید آوردند😔
🎤: کربلایی سید رضا نریمانی
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و یکم🕊
فصل دوم : پاییز
مدتی بود درد دست🖐 راستم را بیشتر احساس میکردم و پاهایم هم گاهی درد میگرفتند. دربارۀ این قضیه جلو سید هیچگاه حرف نمیزدم و سعی میکردم تا میتوانم بیشتر پنهانش کنم .
درد دست راستم بیشتر بود و روز به روز بیشتر از قبل می شد 😔احساس می کردم دستم کوتاهتر شده است. باز هم مسئله را جدی نگرفتم و با بیتفاوتی از کنارش میگذشتم.
چند روزی بود سید روی مسئلهای مدام پافشاری میکرد. میدانستم اگر دست روی چیزی بگذارد، ولکن نیست. میگفت روحالله را داماد 🤵کنیم. خیلی موافق نبودم. هم سنش کم بود و هم کاری نداشت؛ میدانستم که سید از حرفی که میزند تا عملی نشود دست بردار نیست.
با روحالله موضوع را در میان گذاشتم. با اینکه که راجع به ازدواج💍، هیچ وقت نه او صحبتی کرده بود و نه ما حرفی زده بودیم، به نظر میرسید که نه تنها مخالف نیست بلکه موافق هم هست. شاید هم خجالت میکشیده که موضوع را مطرح کند. وقتی دیدم پسرم برای خودش مردی شده و موافق است، دست از مخالفت برداشتم. 😊سمیه که رفته بود و حالا فقط او مانده بود. دلم نمیخواست او هم از ما جدا شود. فکر میکردم با ازدواجش تنهاییمان بیش از پیش میشود. با اینکه ته دلم راضی به این کار نبود، از همان روزی که موافقت روحالله را دیدم و شنیدم، فکرم برای پیدا کردن سوژۀ مناسب مشغول شد. سید چند نفری را پیشنهاد داد اما بین همۀ آنها خواهر خانم آقای پایروند از همۀ سوژهها مناسبتر بود. هنگامیکه در خانۀ سازمانی مشهد 🕌زندگی میکردیم با ایشان همسایه بودیم و نحوۀ آشناییمان گرفتن سیخِ کباب بود.
باز هم سید دست روی همکارانش گذاشته بود. میگفت هم آقای پایروند را که همکارم است خوب میشناسم و هم مرحوم پدرخانمش، آقای توکلی را. دخترشان، سارا، را هم که چندبار در منزل آقای پایروند دیده بودیم. دختر خوب و نجیبی بود🧕. به روحالله میخورد. چون پدرش جانباز شیمیایی بود، خوب میتوانست ما را درک کند.
به سید گفتم: «موافقت نمیکنند. مسیر دوره. دخترشون رو به این همه فاصله نمیدن. ما توی کاشمر و اونها توی الیگودرز!»
سید گفت: «انشاءالله🙏 که موافقت میکنند. دوری مسیر که عیب نیست! هم اونها روحالله رو میشناسند و هم ما سارا رو دلم روشنه که جوابشون مثبته سید با آقای پایروند تلفنی📞 صحبت و قضیه را با او مطرح کرد و از او خواست موضوع را با خانوادهاش در میان بگذارد. بعد از چند روز سید دوباره تماس گرفت. آنها نیز در جواب گفتند: «حالا بیاید ببینیم چی میشه.» سید انگار انتخابش را کرده و سارا را بهعنوان عروسش پسندیده بود. آنقدر اصرار داشت که کسی حریفش نمیشد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•