eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 آقاي اصغر هم بي سر به وطن برگشت پیکر «شهید پاشاپور» همرزم سردار شهید سلیمانی به معراج شهدای تهران رسید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
1_14455082.mp3
6.85M
بازم از تو سوریه شهید آوردند😔 🎤: کربلایی سید رضا نریمانی هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و یکم🕊 فصل دوم : پاییز مدتی بود درد دست🖐 راستم را بیشتر احساس می‌کردم و پاهایم هم گاهی درد می‌گرفتند. دربارۀ این قضیه جلو سید هیچ‌گاه حرف نمی‌زدم و سعی می‌کردم تا میتوانم بیشتر پنهانش کنم . درد دست راستم بیشتر بود و روز به روز بیشتر از قبل می شد 😔احساس می کردم دستم کوتاه‌تر شده است. باز هم مسئله را جدی نگرفتم و با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتم. چند روزی بود سید روی مسئله‌ای مدام پافشاری می‌کرد. می‌دانستم اگر دست روی چیزی بگذارد، ول‌کن نیست. می‌گفت روح‌الله را داماد 🤵کنیم. خیلی موافق نبودم. هم سنش کم بود و هم کاری نداشت؛ می‌دانستم که سید از حرفی که می‌زند تا عملی نشود دست ‌بردار نیست. با روح‌الله موضوع را در میان گذاشتم. با اینکه که راجع به ازدواج💍، هیچ وقت نه او صحبتی کرده بود و نه ما حرفی زده بودیم، به نظر می‌رسید که نه تنها مخالف نیست بلکه موافق هم هست. شاید هم خجالت می‌کشیده که موضوع را مطرح کند. وقتی دیدم پسرم برای خودش مردی شده و موافق است، دست از مخالفت برداشتم. 😊سمیه که رفته بود و حالا فقط او مانده بود. دلم نمی‌خواست او هم از ما جدا شود. فکر می‌کردم با ازدواجش تنهایی‌مان بیش از پیش می‌شود. با اینکه ته دلم راضی به این کار نبود، از همان روزی که موافقت روح‌الله را دیدم و شنیدم، فکرم برای پیدا کردن سوژۀ مناسب مشغول شد. سید چند نفری را پیشنهاد داد اما بین همۀ آنها خواهر خانم آقای پایروند از همۀ سوژه‌ها مناسب‌تر بود. هنگامی‌که در خانۀ سازمانی مشهد 🕌زندگی می‌کردیم با ایشان همسایه بودیم و نحوۀ آشنایی‌مان گرفتن سیخِ کباب بود. باز هم سید دست روی همکارانش گذاشته بود. می‌گفت هم آقای پایروند را که همکارم است خوب می‌شناسم و هم مرحوم پدرخانمش، آقای توکلی را. دخترشان، سارا، را هم که چندبار در منزل آقای پایروند دیده بودیم. دختر خوب و نجیبی بود🧕. به روح‌الله می‌خورد. چون پدرش جانباز شیمیایی بود، خوب می‌توانست ما را درک کند. به سید گفتم: «موافقت نمی‌کنند. مسیر دوره. دخترشون رو به این همه فاصله نمیدن. ما توی کاشمر و اونها توی الیگودرز!» سید گفت: «انشاءالله🙏 که موافقت می‌کنند. دوری مسیر که عیب نیست! هم اونها روح‌الله رو می‌شناسند و هم ما سارا رو دلم روشنه که جواب‌شون مثبته سید با آقای پایروند تلفنی📞 صحبت و قضیه را با او مطرح کرد و از او خواست موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بعد از چند روز سید دوباره تماس گرفت. آنها نیز در جواب گفتند: «حالا بیاید ببینیم چی می‌شه.» سید انگار انتخابش را کرده و سارا را به‌عنوان عروسش پسندیده بود. آن‌قدر اصرار داشت که کسی حریفش نمی‌شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
107K
💐 حلول ماه رجب مبارک💐 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و دوم🕊 فصل دوم : پاییز بلافاصله آماده سفر👝 به لرستان شدیم. مسیر زیادی در پیش داشتیم ابتدا به تهران رفتیم از آنجا به قم و اراک و بعد از آن به الیگودرز رسیدیم. حدوداً پانزده ساعتی در راه بودیم. روح‌الله پشت فرمان بود و سید روی صندلی جلو نشسته بود. هر از گاهی که می‌ایستادیم، سید را سوار ویلچر می‌کردیم تا بیاید بیرون و هوایی بخورد. ویلچر برقی‌اش داخل ماشین 🚙جا نمی‌شد. مجبور شدیم همان ویلچر سادۀ قدیمی را ببریم. در مسیر حرکت به لرستان هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شد و از هوای گرم تابستانی🌳 کاشمر فاصله می‌گرفتیم. وقتی رسیدیم، تا چند ساعت پس از رسیدن حرفی دربارۀ خواستگاری و ازدواج 💐مطرح نشد. با خانوادۀ آقای توکلی از قبل آشنا بودیم. آنها نیز چند باری که به مشهد🕌 و منزل دخترشان آمده بودند، به خانۀ ما سری زده بودند. ما هم قبلاً به خانه‌شان رفته بودیم و اصلاً آنجا احساس غریبی نمی‌کردیم. آن‌قدر مهمان‌نواز بودند که یادمان رفته بود اینجا شهر خودمان نیست و برای خواستگاری 💍آمده‌ایم. کمی که گذشت سر صحبت را باز کردیم و موضوع را که دامادشان از قبل با آنها در میان گذاشته بود را به زبان آوردیم. سید گفت: «این پسر👱‍♂ من بیست سالشه. هنوز کاری نداره. البته دیپلمش رو گرفته و دنبال کاره. جربزۀ کار رو هم داره. ظاهر و باطن همینه! ما رو هم که می‌شناسین. ریش و قیچی دست خودتون. اگه دخترتون رو دادید که ما را خوشحال کردین،😊 اگر هم ندادین اشکالی نداره، ما ناراحت نمی‌شیم.» به نظر می‌رسید که یا خیلی سخت‌گیر نیستند یا به ‌خاطر احترام و رابطۀ خاصی که بین ما و آنها برقرار است مخالفت نمی‌کنند. چند روز بعد مادر سارا و چند تا از خواهرهایش برای تحقیق و آشنایی بیشتر به کاشمر آمدند🌷. مسیر طولانی بین شهر ما و شهر آنها مرا نگران می‌کرد، اما سید می‌گفت خانوادۀ خوبی😇 هستند و ارزشش را دارد، کمی از استرسم کاسته می‌شد. از چشم‌انتظاری واهمه داشتم. از اینکه چشمم به در باشد که روح‌الله کی بیاید و کی برسد، ترس داشتم. از راه و از دوری می‌ترسیدم. 😨 این ترس از همان روزی که سید به جبهه رفت همراهم بود از بار سومی که رفت و آمدنش را کس دیگری برایم آورد، قوت بیشتری گرفته بود. هنوز هم بعد از بیست سال، هر بار محمد و بچه‌ها بیرون می‌رفتند و دیرتر برمی‌گشتند، دوباره ترس به جانم می افتاد و فکر و خیال های بد آزارم می داد درست مثل فروردین ۱۳۶۲ که هنوز روح الله به دنیا نیامده بود .🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
3.1M
🕊ذکر روز سه شنبه 🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313
animation.gif
108.5K
🌺میلاد امام باقر مبارک 🌺 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و سوم🕊 فصل دوم : پاییز گاهی به خودم می‌گفتم محمد و روح‌الله را قانع کنم تا این وصلت از فکرشان بیرون برود، اما چون دلیلی جز ترس و اضطراب 😔خودم نمی‌دیدم، برهم زدن آن را خودخواهی می‌دانستم. دل به خدا سپردم و از خدا خواستم تا بار دیگر کمکم کند. با خانوادۀ آقای توکلی قرار گذاشتیم مراسم عقدی 💍در الیگودرز بگیریم و بعد از آن جشن مختصری در شهریور بود و این ماه دوباره می‌خواست برایم خاطره بسازد، مثل همۀ خاطراتی که برایم ساخته بود. انگار قرار بود همۀ اهل این خانه بخت‌شان در شهریور باز شود. من و پدرش، سمیه و حالا نیز پسرم. به همراه سید، روح‌الله، مادرشوهرم، سمیه و شوهرش به الیگودرز رفتیم. پیشنهاد دادند که مراسم عقد را در مکانی زیارتی انجام دهیم. ما هم کاملاً موافق بودیم. به امام‌زاده🕌 مالک رفتیم. خانوادۀ عروس تعدادشان خیلی بیشتر از ما بودند. سه خواهرش که همگی بزرگتر و ازدواج کرده بودند و چهار برادرش که دوتای آنها از سارا کوچکتر بودند و دوتا بزرگتر و به همراه بزرگترهای فامیل برای مراسم عقد💍 به امام‌زاده آمدند. مراسم خیلی ساده برگزار شد، حتی ساده‌تر از عقد من و پدرش! دو روزی را در الیگودرز ماندیم و بعد به همراه تعدادی از افراد خانوادۀ عروس💐 به سمت کاشمر راه افتادیم. قرار بود مراسمی هم در کاشمر بگیریم. هنوز اسم‌شان در شناسنامۀ همدیگر وارد نشده بود و عقدشان رسمی نبود. روز دوشنبه 22 شهریور 1382 روح‌الله و سارا رسماً به عقد یکدیگر💍 درآمدند و همان روز برایشان جشنی در خانه‌مان گرفتیم. این مراسم مفصل‌تر برگزار شد. روزها مثل برق و باد می‌گذشت. حالا بیشتر از قبل احساس پیری می کردم. داماد 🤵داشتم عروس👰 داشتم نوه👼 داشتم. گاهی که مراسمی پیش می‌آمد، فکر و ذهنم برای چند روزی از شرایط‌مان فاصله می‌گرفت، اما تمام که می‌شد دوباره روز از نو و روزی از نو. دست‌ها و پاهایم، بالاخص دست راستم بیشتر از قبل درد داشت. قبلاً هر چند روز یک‌بار دردش به سراغم می‌آمد، چند ساعتی آزارم می‌داد و بعد خلاص می‌شد، اما حالا دردش تقریباً اکثر اوقات همراهم بود. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و چهارم🕊 فصل دوم : پاییز دست راستم مثل گذشته به من یاری نمی‌داد 😔تا دست در گردن سید بیاندازم، او را بلند کنم و روی ویلچر بنشانم. هرازگاهی که بچه‌ها خانه‌مان بودند، بلند می‌شدند و نمی‌گذاشتند این کار را بکنم🌷، اما وقتی کسی خانه نبود انجام کارهای سید را بر درد دستم اولویت می‌دادم و به هر شکلی که بود بلندش می‌کردم و سعی می کردم ناراحتی و دردی را که موقع بلند کردنش داشتم، پنهان کنم و خیلی به رویم نیاورم.😔 هنوز هم خودم به ‌تنهایی حمام🛁 می‌بردمش. با اینکه روح‌الله بزرگ شده بود و می‌توانست این کارها را انجام دهد، ترجیح می‌دادم تا جایی که می‌توانم بار مسئولیت را بر دوش پسرم نیندازم. وقتی می‌خواستم او را به حمام🚿 ببرم، سوار ویلچرش می‌کردم. با ویلچر داخل حمام می‌رفتم و روی همان ویلچر بدنش را می‌شستم. حداقل هفته‌ای یک‌بار این کار را انجام می‌دادم. سید خیلی به نظافت و ظاهرش😊 اهمیت می‌داد. همیشه محاسنش منظم بود و تا کمی بلند می‌شد، می‌گفت منظم‌شان کنم. من هم در سلمانی استاد شده بودم و مثل آرایشگرها پیش‌بند می‌بستم، قیچی✂️ به دست می‌گرفتم و موی سر و صورتش را منظم می‌کردم. محرم 🏴سال 1383 از راه رسیده بود. مثل سال‌های گذشته از دوم و سوم محرم به روستا رفتیم. آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. زیرِ پیراهن مشکی🖤 که به تن سید بود، یک لباس گرم هم می‌پوشاندم که سردش نشود. صبح که می‌شد هیئت 🥁روستا به راه می‌افتاد و سید هم با آنها همراه می‌شد. دور و برش را اشخاص زیادی می‌گرفتند و همه به نوعی کمکش می‌کردند. اگر قرار بود از مانعی یا جایی عبور کنند که با ویلچر نمی‌شد، به سید کمک می‌کردند. ظهر هم همراه آنها به حسینیه می‌رفت و ناهار🍛 می‌خورد. این کار تا روز تاسوعا دامه داشت و روز تاسوعا و عاشورا پرشورتر از قبل می‌شد. حتی من هم مادرشوهر و خانم‌های همسایه بیرون می‌رفتیم و آرام‌آرام سینه می‌زدیم.😔 همیشه محرم که می‌شد، سید حال و هوای عجیبی پیدا می‌کرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان ‌دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمی‌گرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمه‌باز، آن‌قدر بااحساس بر سینه می‌زد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک 😭نریزد. عاشورا که می‌شد، داستان عاشورا در ذهن‌مان دوباره زنده می‌شد. یاد روز مجروح ‌شدن محمد می‌افتادم. بارها و بارها برایمان تعریف کرده بود و هر دفعه که می‌گفت، یاد صحنۀ کربلا می‌افتادم. می‌گفت از زمین و آسمان روی سرمان گلوله می‌ریخت. به دقیقه نمی‌کشید که یکی شهید🌷 می‌شد. چپ و راست‌مان پر بود از مجروح و شهید. در محاصره بودیم و آن‌قدر از همه طرف مورد اصابت گلوله‌های بعثی‌ها قرارداشتیم که به غیر از شهادت به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. لحظه‌ای که تیر به من اصابت کرد، با خودم گفتم من هم رفتم!🕊 شاید حالا که این‌قدر با احساس بر سینه می‌کوبید، یاد 24 فروردین 1362 می‌افتاد، یاد همان چهارشنبه‌ای که خیلی از دوستانش را برای همیشه با خود برد و او را برای همیشه بی‌حرکت کرد. این بیست و یکمین محرم پس از جانبازی اش بود. هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال ۱۳۸۴ آغاز شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
266.9K
تصویر شهدا http://eitaa.com/mashgheshgh313 seyedehfakhri: •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا