••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و سوم🕊
فصل دوم : پاییز
گاهی به خودم میگفتم محمد و روحالله را قانع کنم تا این وصلت از فکرشان بیرون برود، اما چون دلیلی جز ترس و اضطراب 😔خودم نمیدیدم، برهم زدن آن را خودخواهی میدانستم. دل به خدا سپردم و از خدا خواستم تا بار دیگر کمکم کند. با خانوادۀ آقای توکلی قرار گذاشتیم مراسم عقدی 💍در الیگودرز بگیریم و بعد از آن جشن مختصری در
شهریور بود و این ماه دوباره میخواست برایم خاطره بسازد، مثل همۀ خاطراتی که برایم ساخته بود. انگار قرار بود همۀ اهل این خانه بختشان در شهریور باز شود. من و پدرش، سمیه و حالا نیز پسرم. به همراه سید، روحالله، مادرشوهرم، سمیه و شوهرش به الیگودرز رفتیم. پیشنهاد دادند که مراسم عقد را در مکانی زیارتی انجام دهیم. ما هم کاملاً موافق بودیم. به امامزاده🕌 مالک رفتیم. خانوادۀ عروس تعدادشان خیلی بیشتر از ما بودند. سه خواهرش که همگی بزرگتر و ازدواج کرده بودند و چهار برادرش که دوتای آنها از سارا کوچکتر بودند و دوتا بزرگتر و به همراه بزرگترهای فامیل برای مراسم عقد💍 به امامزاده آمدند.
مراسم خیلی ساده برگزار شد، حتی سادهتر از عقد من و پدرش! دو روزی را در الیگودرز ماندیم و بعد به همراه تعدادی از افراد خانوادۀ عروس💐 به سمت کاشمر راه افتادیم. قرار بود مراسمی هم در کاشمر بگیریم. هنوز اسمشان در شناسنامۀ همدیگر وارد نشده بود و عقدشان رسمی نبود. روز دوشنبه 22 شهریور 1382 روحالله و سارا رسماً به عقد یکدیگر💍 درآمدند و همان روز برایشان جشنی در خانهمان گرفتیم. این مراسم مفصلتر برگزار شد.
روزها مثل برق و باد میگذشت. حالا بیشتر از قبل احساس پیری می کردم. داماد 🤵داشتم عروس👰 داشتم نوه👼 داشتم. گاهی که مراسمی پیش میآمد، فکر و ذهنم برای چند روزی از شرایطمان فاصله میگرفت، اما تمام که میشد دوباره روز از نو و روزی از نو. دستها و پاهایم، بالاخص دست راستم بیشتر از قبل درد داشت. قبلاً هر چند روز یکبار دردش به سراغم میآمد، چند ساعتی آزارم میداد و بعد خلاص میشد، اما حالا دردش تقریباً اکثر اوقات همراهم بود.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
دست راستم مثل گذشته به من یاری نمیداد 😔تا دست در گردن سید بیاندازم، او را بلند کنم و روی ویلچر بنشانم. هرازگاهی که بچهها خانهمان بودند، بلند میشدند و نمیگذاشتند این کار را بکنم🌷، اما وقتی کسی خانه نبود انجام کارهای سید را بر درد دستم اولویت میدادم و به هر شکلی که بود بلندش میکردم و سعی می کردم ناراحتی و دردی را که موقع بلند کردنش داشتم، پنهان کنم و خیلی به رویم نیاورم.😔
هنوز هم خودم به تنهایی حمام🛁 میبردمش. با اینکه روحالله بزرگ شده بود و میتوانست این کارها را انجام دهد، ترجیح میدادم تا جایی که میتوانم بار مسئولیت را بر دوش پسرم نیندازم. وقتی میخواستم او را به حمام🚿 ببرم، سوار ویلچرش میکردم. با ویلچر داخل حمام میرفتم و روی همان ویلچر بدنش را میشستم. حداقل هفتهای یکبار این کار را انجام میدادم. سید خیلی به نظافت و ظاهرش😊 اهمیت میداد. همیشه محاسنش منظم بود و تا کمی بلند میشد، میگفت منظمشان کنم. من هم در سلمانی استاد شده بودم و مثل آرایشگرها پیشبند میبستم، قیچی✂️ به دست میگرفتم و موی سر و صورتش را منظم میکردم.
محرم 🏴سال 1383 از راه رسیده بود. مثل سالهای گذشته از دوم و سوم محرم به روستا رفتیم. آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. زیرِ پیراهن مشکی🖤 که به تن سید بود، یک لباس گرم هم میپوشاندم که سردش نشود. صبح که میشد هیئت 🥁روستا به راه میافتاد و سید هم با آنها همراه میشد. دور و برش را اشخاص زیادی میگرفتند و همه به نوعی کمکش میکردند. اگر قرار بود از مانعی یا جایی عبور کنند که با ویلچر نمیشد، به سید کمک میکردند. ظهر هم همراه آنها به حسینیه میرفت و ناهار🍛 میخورد. این کار تا روز تاسوعا دامه داشت و روز تاسوعا و عاشورا پرشورتر از قبل میشد. حتی من هم مادرشوهر و خانمهای همسایه بیرون میرفتیم و آرامآرام سینه میزدیم.😔
همیشه محرم که میشد، سید حال و هوای عجیبی پیدا میکرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمیگرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمهباز، آنقدر بااحساس بر سینه میزد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک 😭نریزد.
عاشورا که میشد، داستان عاشورا در ذهنمان دوباره زنده میشد. یاد روز مجروح شدن محمد میافتادم. بارها و بارها برایمان تعریف کرده بود و هر دفعه که میگفت، یاد صحنۀ کربلا میافتادم. میگفت از زمین و آسمان روی سرمان گلوله میریخت. به دقیقه نمیکشید که یکی شهید🌷 میشد. چپ و راستمان پر بود از مجروح و شهید. در محاصره بودیم و آنقدر از همه طرف مورد اصابت گلولههای بعثیها قرارداشتیم که به غیر از شهادت به چیز دیگری فکر نمیکردم. لحظهای که تیر به من اصابت کرد، با خودم گفتم من هم رفتم!🕊
شاید حالا که اینقدر با احساس بر سینه میکوبید، یاد 24 فروردین 1362 میافتاد، یاد همان چهارشنبهای که خیلی از دوستانش را برای همیشه با خود برد و او را برای همیشه بیحرکت کرد. این بیست و یکمین محرم پس از جانبازی اش بود. هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال ۱۳۸۴ آغاز شد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
266.9K
تصویر شهدا
http://eitaa.com/mashgheshgh313
seyedehfakhri:
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال 1383 آغاز شد. در آغازین روزهای سال جدید سمیه🤰 خبر باردار بودنش را داد. دومین نوهمان در راه بود و قرار بود همان سال خانوادهمان هشتنفره شود.
روحالله هنوز سر خانه🏠 و زندگیاش نرفته بود. یک بار به الیگودرز رفته و یک هفتهای آنجا بود، یک مرتبه هم سارا را آورد و چند روزی پیشمان ماند. بقیۀ این شش ماه روحالله در کاشمر بود و خانمش در الیگودرز و تلفنی 📞با هم صحبت میکردند. هر چه بیشتر میگذشت، تحمل این دوری برای هر دوشان سختتر میشد. تصمیم گرفتیم هر چه زودتر شرایطی فراهم کنیم که زندگی مشترکشان💞 را آغاز کنند. روحالله کار ثابتی نداشت، غیر از مواقعی که برقکشی 🔌ساختمان انجام میداد. دورۀ آن را قبلاً در مرکز فنی و حرفهای تربت حیدریه گذرانده بود. از همان روز اول سید به او قول داده بود که ماهی 150هزار تومان بدهد تا کمکخرج زندگیاش باشد.🌺
یک کوچه بالاتر از خانۀ خودمان، برایش خانهای 🏘پیدا کردیم تا اجاره کند. خانهای 75متری در زیرزمین یک خانه که کرایۀ ماهیانهاش 150هزار تومان میشد. خوبیاش این بود که نزدیک ما بود. همان را اجاره کردیم تا مراسم عروسی را هر چه زودتر برپا کنیم. یک سال از عقد 💍روحالله میگذشت و در این مدت دو بار به الیگودرز رفته بود. روحالله مراقب پدرش بود و به حضورش در اینجا نیاز بود، به همین خاطر نشد که بیشتر از این برود.☺️
خانوادۀ عروس گفتند ما مهمان زیاد داریم و فاصلۀ الیگودرز تا کاشمر زیاد است، پس یک عروسی🎊 هم در الیگودرز بگیریم. ما هم قبول کردیم و همراه با چند نفر از اقوام درجه یک به الیگودرز رفتیم تا در آنجا هم جشن بگیریم. وقتی رسیدیم، خانوادۀ عروس همۀ کارها را انجام داده بودند و همه چیز آماده بود.🎈🎈🎈
سمیه هفتماهه باردار بود و علیرغم اینکه خیلی تلاش کرد که بیاید، به خاطر سوراخشدن کیسۀ آب دور جنین، پزشکش👩⚕ به او اجازۀ مسافرت طولانی را نداد و بالاجبار در مشهد ماند.
در روز دوم شهریور، همان ماه خاطرهساز😊 من، خانوادۀ عروس مراسم حنابندان گرفتند و شب بعد هم عروسی♥️. تقریباً میشد گفت مهمانان حاضر در تالار از اقوام عروس بودند. بعد از مراسم عروسی، یک هفتهای در الیگودرز ماندیم و بعد از آن، همراه با خانوادۀ عروس و برخی از اقوامشان راهی کاشمر شدیم تا مراسمی هم در کاشمر بگیریم.💞💞
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
در روستا می خواستیم برایشان جشن🎉🎊🎉🎊 بگیریم. درست مثل همۀ عروسیهایی که در روستا برگزار میشد، مراسمِ روحالله هم ظهر انجام شد. صبح که شد، داماد به حمام رفت🛁 و عروس به آرایشگاه.👰 بعد از حمام، داماد را سوار اسب کردند و به سمت خانۀ پدربزرگش راه افتادند و آنجا لباس دامادی🤵 بر تنش کردند. سپس دنبال عروس رفتند.💞
بیشتر اهالی روستا دعوت بودند. جشن و پایکوبی🎉🎊، مفصلتر از الیگودرز برپا شد. صدای جیغ و دست و نواهای محلی، همۀ روستا را پر کرده بود بعد از اتمام مراسم به سمت کاشمر و خانهای که از قبل، جهاز عروسمان را در آن چیده بودیم، راهی شدیم. غروب نشده،🌖 مهمانها عروس و داماد را ترک کردند و زندگی مشترک روحالله و سارا💑 آغاز شد.
تا آن زمان زیاد پیش آمده بود که روحالله شبها پیشمان نباشد، اما هیچ وقت به اندازۀ آنشب🌙 به چشم نمیآمد. غم عجیبی بر دلم نشسته بود.😔 خانهمان سوت و کور شده بود. از سر و سامان گرفتن پسرم خوشحال بودم و از تنهاشدن خودمان دلگیر. یاد آن روزهایی میافتادم که با سمیه داخل خانه از این اتاق به آن اتاق میپریدند و گاهی اعصاب سید را به هم میریختند و مجبور میشد با ویلچر دنبالشان کند و هر از گاهی هم یک پسگردنی به آنها میزد☺️. یاد روزهایی که سید تازه مجروح شده بود و روحالله تازه به دنیا آمده بود و به دور از چشم پرستاران 👩⚕زیر چادر میپیچیدمش و سمیه را هم طوری میگرفتم که فکر کنند زنبیل دستم است تا اجازه دهند نوزاد تازه متولد شده را داخل بخش ببرم. یاد همۀ روزهایی که به اندازۀ 21 سال طول کشید و حالا هیچکدام از بچهها کنارم نبودند؛ نه روحالله و نه سمیه که در 13 ماهگی برادرش را دیده بود.
تمام روزم🌝 با سید میگذشت. با هم صحبت میکردیم. درد دل میکردیم. بحث میکردیم و گاهی هم دعوایمان میشد. هنوز هم زخمها دستبردار نبودند و تا کمی به روزمرّگی میافتادیم، سر وکلۀ آنها پیدا میشد.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
منتظر آمدن نوۀ 👼دوممان بودیم. مدتی میشد که فهمیده بودیم این دومی دختر است. دخترم هم مثل خودم قرار بود یک پسر داشته باشد یک دختر. در هفتمین روز از دی ماه❄️ فاطمه به دنیا آمد. سمیه این بار برای زایمان به کاشمر نیامد و در بیمارستان🏨 نیروی انتظامی مشهد فارغ شد. فاصلۀ سنی فاطمه با ایمان دو سال و نیم بود، کمی بیشتر از فاصلۀ سنی دایی و مادرشان. فاصلۀ سنیِ کم هم خوب بود و هم بد.😊 خوبیاش این بود که بچهها با هم همبازی بودند و با هم بزرگ میشدند، بدیاش هم این بود که زحمت بزرگ کردن دو بچه در یک زمان، دوبرابر میشد. سمیه و روحالله وقتی بچه بودند، تا وقتی که با هم بازی میکردند و خوب بودند،👌 مشکلی وجود نداشت اما گاهی که دعوایشان میشد و شروع به بزن بزن میکردند، با خودم میگفتم کاش یک کدامشان بزرگتر بود!
مدتی از تولد فاطمه میگذشت. اواخر سال بود که سید به فکر ساختن باغ🌳🌲🌴 افتاد. دلیل اصلیاش هم این بود که این باغ، سرگرمی و کاری باشد برای روحالله. من اصلاً موافق ساخت باغ نبودم، چون سید که خودش نمیتوانست کاری انجام دهد، روحالله هم که سرگرم زندگی خودش بود و دوباره بارِ مسئولیت🤔 باغ میافتاد بر دوش من؛ اما هر چه میگفتم به خرجش نمیرفت که نمیرفت و اوایل سال جدید 150 متر زمین در روستا خرید. تا جایی که میتوانستیم خودمان کارهایش را انجام میدادیم. گاهی نیز مجبور میشدیم برای برخی کارها کارگر👨🌾 بگیریم. انجام دادن کارهای باغ در توانم نبود. از صبح تا شب گرفتار کارهای خانه بودم. درد زانو هم به درد دستم اضافه شده بود. هر وقت میخواستم سید را از روی تخت بلند کنم، هر دو زانویم را به لبۀ بیرونی تخت فشار میدادم و وقتی دستم را دور گردن سید میانداختم، فشار بیشتر😲 میشد. این کار هر روزم بود. تا به آن روز خیلی درد را احساس نکرده بودم، اما گویی دیگر صبرشان تمام شده بود و کمکم داشت صدایشان درمیآمد. مجبور شدم پیش پزشک👩⚕ بروم.
دکتر گفت کمی بین استخوان زانوهایم فاصله افتاده ، اما وضعیت بدی نیست و با کمی مراعات و ورزش🤾♀ و دارو برطرف خواهد شد. ورزش و دارو را میشد انجام دهم، اما مراعات کردن را نمیدانستم چه باید بکنم. حداقل روزی سه چهار بار باید محمد را از روی تخت بلند میکردم و روی ویلچر مینشاندم. هفتهای یکی دو بار به حمام 🛁میبردمش، گاهی هم که مدفوع میکرد باید بلافاصله او را به حمام میبردم تا شستوشویش دهم که هم برای نمازش پاک باشد و هم اذیت نشود. نمیشد همیشه مزاحم روحالله شوم. سید هم دوست نداشت که بار زندگی ما روی دوش روحالله بیفتد.😐 ترجیح میدادم همۀ این کارها را خودم انجام دهم. هر وقت روحالله میآمد، دیگر به من اجازه نمیداد کاری بکنم، اما خودم همیشه انجام کارهای محمد را بر درد اعضا و جوارحم ترجیح میدادم.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•