••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
در روستا می خواستیم برایشان جشن🎉🎊🎉🎊 بگیریم. درست مثل همۀ عروسیهایی که در روستا برگزار میشد، مراسمِ روحالله هم ظهر انجام شد. صبح که شد، داماد به حمام رفت🛁 و عروس به آرایشگاه.👰 بعد از حمام، داماد را سوار اسب کردند و به سمت خانۀ پدربزرگش راه افتادند و آنجا لباس دامادی🤵 بر تنش کردند. سپس دنبال عروس رفتند.💞
بیشتر اهالی روستا دعوت بودند. جشن و پایکوبی🎉🎊، مفصلتر از الیگودرز برپا شد. صدای جیغ و دست و نواهای محلی، همۀ روستا را پر کرده بود بعد از اتمام مراسم به سمت کاشمر و خانهای که از قبل، جهاز عروسمان را در آن چیده بودیم، راهی شدیم. غروب نشده،🌖 مهمانها عروس و داماد را ترک کردند و زندگی مشترک روحالله و سارا💑 آغاز شد.
تا آن زمان زیاد پیش آمده بود که روحالله شبها پیشمان نباشد، اما هیچ وقت به اندازۀ آنشب🌙 به چشم نمیآمد. غم عجیبی بر دلم نشسته بود.😔 خانهمان سوت و کور شده بود. از سر و سامان گرفتن پسرم خوشحال بودم و از تنهاشدن خودمان دلگیر. یاد آن روزهایی میافتادم که با سمیه داخل خانه از این اتاق به آن اتاق میپریدند و گاهی اعصاب سید را به هم میریختند و مجبور میشد با ویلچر دنبالشان کند و هر از گاهی هم یک پسگردنی به آنها میزد☺️. یاد روزهایی که سید تازه مجروح شده بود و روحالله تازه به دنیا آمده بود و به دور از چشم پرستاران 👩⚕زیر چادر میپیچیدمش و سمیه را هم طوری میگرفتم که فکر کنند زنبیل دستم است تا اجازه دهند نوزاد تازه متولد شده را داخل بخش ببرم. یاد همۀ روزهایی که به اندازۀ 21 سال طول کشید و حالا هیچکدام از بچهها کنارم نبودند؛ نه روحالله و نه سمیه که در 13 ماهگی برادرش را دیده بود.
تمام روزم🌝 با سید میگذشت. با هم صحبت میکردیم. درد دل میکردیم. بحث میکردیم و گاهی هم دعوایمان میشد. هنوز هم زخمها دستبردار نبودند و تا کمی به روزمرّگی میافتادیم، سر وکلۀ آنها پیدا میشد.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
منتظر آمدن نوۀ 👼دوممان بودیم. مدتی میشد که فهمیده بودیم این دومی دختر است. دخترم هم مثل خودم قرار بود یک پسر داشته باشد یک دختر. در هفتمین روز از دی ماه❄️ فاطمه به دنیا آمد. سمیه این بار برای زایمان به کاشمر نیامد و در بیمارستان🏨 نیروی انتظامی مشهد فارغ شد. فاصلۀ سنی فاطمه با ایمان دو سال و نیم بود، کمی بیشتر از فاصلۀ سنی دایی و مادرشان. فاصلۀ سنیِ کم هم خوب بود و هم بد.😊 خوبیاش این بود که بچهها با هم همبازی بودند و با هم بزرگ میشدند، بدیاش هم این بود که زحمت بزرگ کردن دو بچه در یک زمان، دوبرابر میشد. سمیه و روحالله وقتی بچه بودند، تا وقتی که با هم بازی میکردند و خوب بودند،👌 مشکلی وجود نداشت اما گاهی که دعوایشان میشد و شروع به بزن بزن میکردند، با خودم میگفتم کاش یک کدامشان بزرگتر بود!
مدتی از تولد فاطمه میگذشت. اواخر سال بود که سید به فکر ساختن باغ🌳🌲🌴 افتاد. دلیل اصلیاش هم این بود که این باغ، سرگرمی و کاری باشد برای روحالله. من اصلاً موافق ساخت باغ نبودم، چون سید که خودش نمیتوانست کاری انجام دهد، روحالله هم که سرگرم زندگی خودش بود و دوباره بارِ مسئولیت🤔 باغ میافتاد بر دوش من؛ اما هر چه میگفتم به خرجش نمیرفت که نمیرفت و اوایل سال جدید 150 متر زمین در روستا خرید. تا جایی که میتوانستیم خودمان کارهایش را انجام میدادیم. گاهی نیز مجبور میشدیم برای برخی کارها کارگر👨🌾 بگیریم. انجام دادن کارهای باغ در توانم نبود. از صبح تا شب گرفتار کارهای خانه بودم. درد زانو هم به درد دستم اضافه شده بود. هر وقت میخواستم سید را از روی تخت بلند کنم، هر دو زانویم را به لبۀ بیرونی تخت فشار میدادم و وقتی دستم را دور گردن سید میانداختم، فشار بیشتر😲 میشد. این کار هر روزم بود. تا به آن روز خیلی درد را احساس نکرده بودم، اما گویی دیگر صبرشان تمام شده بود و کمکم داشت صدایشان درمیآمد. مجبور شدم پیش پزشک👩⚕ بروم.
دکتر گفت کمی بین استخوان زانوهایم فاصله افتاده ، اما وضعیت بدی نیست و با کمی مراعات و ورزش🤾♀ و دارو برطرف خواهد شد. ورزش و دارو را میشد انجام دهم، اما مراعات کردن را نمیدانستم چه باید بکنم. حداقل روزی سه چهار بار باید محمد را از روی تخت بلند میکردم و روی ویلچر مینشاندم. هفتهای یکی دو بار به حمام 🛁میبردمش، گاهی هم که مدفوع میکرد باید بلافاصله او را به حمام میبردم تا شستوشویش دهم که هم برای نمازش پاک باشد و هم اذیت نشود. نمیشد همیشه مزاحم روحالله شوم. سید هم دوست نداشت که بار زندگی ما روی دوش روحالله بیفتد.😐 ترجیح میدادم همۀ این کارها را خودم انجام دهم. هر وقت روحالله میآمد، دیگر به من اجازه نمیداد کاری بکنم، اما خودم همیشه انجام کارهای محمد را بر درد اعضا و جوارحم ترجیح میدادم.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و هشت🕊
فصل دوم : پاییز
از زمانی که روحالله میخواست پدر شود😇، سعی میکردم کمتر او را درگیر کارهایمان کنم. نوۀ پسریام در راه بود. دو نوه داشتم و حالا داشت یکی دیگر از آرزوهایم برآورده میشد.😍 در این یک سالی که روحالله با خانمش زیر یک سقف زندگی میکردند، بارها و بارها از او خواسته بودم آرزویم را محقق سازد و حال بعد از گذشت حدود یک سال از عروسیشان منتظر آمدن اولین نوۀ🤩🤩 پسریام بودم. قرار بود یک نفر دیگر به جمع خانوادۀ ما اضافه شود. کمکم داشت بر جمعیت خانوادهمان افزوده میشد. چند روزی بود که زخمهای سید بیشتر از روزهای قبل آزاردهنده شده بودند. بیشتر از همه خودش رنج میبرد.😔 باند و وسایل بهداشتی برای شست و شوی زخمها را همیشه در خانه داشتیم و وقتی زخمها شدت مییافت، بیشتر از قبل، وقتم را به شستوشویشان اختصاص میدادم. اگر وضعیت بدتر میشد، راهِ چاره آسایشگاه بود.😔😔
سید اصلاً دوست نداشت کارش به آسایشگاه بکشد، من هم همینطور، اما زخمها و درد معده که شدت میگرفت، مجبور میشدیم او را به آسایشگاه ببریم. این بار دورۀ درمان خیلی طولانی نشد و بعد از دو سه روز که یک چکاپ کامل هم انجام داده بود، مرخص شد. خوشبختانه آزمایشهایش همه خوب و نرمال بود از قند و چربیاش گرفته تا آزمایشات ادرار و پروتئین.🌻🌻
بعد از برگشت خودمان را آمادۀ آمدن بچۀ روحالله کردیم. درست مثل بچۀ اول سمیه، بچه پسر 👼بود. هر دو بچهام متفاوت از من بودند و برخلاف من بچۀ اولشان پسر بود. از اینکه پسرمان اینقدر بزرگ شده بود که از وجودش پسر دیگری بهوجود آمده بود، به خودم میبالیدم. هر روز هزاران نفر در کل جهان متولد میشدند و این امری طبیعی بود، اما تولد این بچه برای من اصلاً طبیعی نبود. آنقدر ذوق زده 😇😇شده بودم که انگار این کودک اولین کودکی است که در جهان متولد میشود. عشق زیادی به بچه داشتم. حالا که سرنوشت نخواسته بود به این آرزویم برسم، تحقق این رؤیا را در فرزندانم دنبال میکردم. حال داشتم به آنچه که از دوران مجردی و پسامجردی فکرش را میکردم، میرسیدم. به این نتیجه رسیده بودم که گذر زمان خیلی چیزها را حل میکند و اگر در این مسیر صبر داشته باشی، میتوانی آیندۀ بهتری🌹🌹 را ببینی.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
همراهان عزیز کانال مشق عشق ❤️
از امروز علاوه بر نشر کتب و آثار مربوط به شهدا والامقام ،🌹 سیره و کرامات شهدای بزرگوارمون هم در کانال قرار داده میشود.🕊🕊🌷
ان شاالله 🙏که مورد رضایت عزیزان قرار بگیره و ما رو از دعای خیرتان بی نصیب نگردانید .🌺🌺
اجر همه بزرگواران با مادر سادات 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
کرامات #شهیدان
این خیابان به نام من خواهد شد
یک روز #مجیدرضا و #ناصر تنها و #فرها_محرابیان 🌷🕊، مقابل در خانه دوست همرزممان، فرهاد نشسته بودند که ادامه صحبتشان به #شهادت کشیده شد. #فرهاد گفت: " قبل از شما دو نفر من #شهید می شوم و این خیابان به نام من خواهد شد."
#ناصر گفت: ' نه اول من #شهید می شوم و اسم مرا روی این خیابان خواهی دید.'
مجید حرف او را قطع کرد و گفت:
" نخیر، مطمئن باشید که من زودتر از شما #شهید می شوم و خیابان به اسم من نامگذاری خواهد شد."
پس از مدتی هر سه به شهادت رسیدند. اول از همه #مجیدرضا_شهید شد و بعد از او فرهاد و ناصر و سه خیابان محل به نام مبارک آنها نامگذاری و زینت داده شد...
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی روح در گذشتگان فاتحه و صلوات🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
انگار بچههای اول دختر و پسرم دست روی تابستان🌴 گذاشته بودند و دیرشان میشد که هر چه زودتر فصل گرم را به خود ببینند. بنیامین هم مثل ایمان در شروع تابستان و یک روز زودتر از ایمان به دنیا آمد. ساعتی مانده به تولد سید بنیامین، سید به یکی از دوستانش تلفن📞 زد تا یک گوسفند 🐑آماده کند و بیاورد تا جلو نوهاش قربانی کنند. با همان ویلچر برقیاش به بیمارستان رفت و از آنجا به خانۀ روحالله، اما چون خانۀ روحالله در زیرزمین قرار داشت و نمیتوانست با ویلچر داخل برود در حیاط ماند، نوهاش را بوسید و گفت: «دیگه باعث زحمت کسی نمیشم که من رو پایین ببره!» و بعد به خانه برگشت.💐💐
سید بنیامین مرا یاد پدرش میانداخت. شباهت عجیبی به روحالله داشت؛ پدرش که بیشتر کودکیاش را در بیمارستان🏨 کودکی کرده بود. در بیمارستان متولد شد و تا راه رفتن را یاد نگرفت، به خانه برنگشت. پدرش ، که با بند قنداق به تخت میبستمش تا هنگامی که از اتاق بیرون میروم، از روی تخت نیفتد.😔😔 حالا این پدر، که بیشتر روزهای نوزادی، کودکی و نوجوانیاش را کنار تخت پدر در بیمارستان و آسایشگاه ها گذرانده بود و بازی با ویلچر پدر، اوج تمام بازیهای کودکیاش بود، فرزندی داشت. نمیدانم سرنوشت پسرش چگونه نوشته شده است. شاید بخت او هم به بخت پدرش گره خورده باشد، اما حالا دیگر جنگی نبود که نگرانش باشیم. هجده سال از پایانش میگذشت و لااقل مطمئن بودم که دیگر تیر و گلولهای نیست که بیانصافانه جاخوش کند در وجود کسی و برای یک عمر زمینگیرش کند.😩
زمزمههایی بود مبنی بر اینکه قرار است سمیه به کاشمر بیاید. همیشه دوست داشتم کنارم باشد و حالا که شرایط مهیا شده بود و شوهرش به تربت حیدریه که یک ساعتی با کاشمر فاصله داشت، منتقل شده بود، دعا میکردم🙏 که زودتر کارهایشان درست شود و به کاشمر بیایند. دلم برای بچههایش خیلی تنگ میشد. وسیله نداشتند و مجبور بود با اتوبوس 🚎به کاشمر بیاید. خیلی وقتها به چشمش نمیدید با دو بچۀ قد و نیمقد سوار اتوبوس شود و بیاید؛ میگفت بچهها اذیتم میکنند. شوهرش هم که معمولاً به خاطر کارش همراهش نبود. دیر گذشت، اما کارهایشان درست شد و به کاشمر آمدند.
تازه ماشین 🚘خریده بودند. یک خانه در همان کوچۀ خودمان اجاره کردند و وسایلشان را با کامیون🚚 به کاشمر آوردند. حالا دخترم کنارم بود. لااقل اگر در کودکی خیلی از روزها کنارش نبودم، خوشحال بودم که در بیست و پنج سالگیاش کنارم هست و شاید بتوانم روزهایی را که من و پدرش نبودیم را برایش جبران کنم.☺️☺️
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•