eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد🕊 فصل دوم : پاییز چند ماه پس از تولد ایمان، فکر و خیال🤔 زخم‌ها و دردهای سید از ذهنم رفته بود، اما کمی که از حال و هوای اضافه‌ شدن عضو جدید به خانواده‌مان دور شدیم، دوباره سر وکلۀ زخم‌ها پیدا شدند و مثل همیشه قسمت نشیمنگاه اوج زخم‌ها بود. آن‌قدر که این زخم‌ها آزارش می‌داد شاید بی‌حرکت بودن دست و پاهایش برایش آزاردهنده نبود تا صبح مژه بر هم نمی‌گذاشت. این را خودم به چشم می‌دیدم. هر گاه از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم چشمانش 👀باز است و به گوشه‌ای خیره شده. این کارِ هر شبش بود. چاره‌ای هم نداشت جز تکان ‌دادن سر. من هر وقت بی‌خوابی به سرم می‌زد تا صبح چندین بار از این طرف به آن طرف می‌شدم، اما او بیشترِ شب‌ها 🌙و بالاخص شب‌هایی که زخم بسترش عود می‌کرد را تا صبح بیدار بود. چاره‌ای جز ماندن به همان حالتی که از قبل بود را نداشت و فقط با حرکت سر و گردن، حالتش را عوض می‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم اگر این صبر و تحمل را نداشت، با این بیست‌سال رنج چه می‌کرد همیشه می‌ترسیدم از اینکه روزی بیاید که کاسۀ صبرش لبریز شود و تحمل این رنج برایش سخت گردد. بیشترین دعایی 🙏که سر نمازهایم می‌کردم همین بود و خود سید هم همیشه از همه می‌خواست برایش دعا کنند که صبر داشته باشد. خیلی از اوقات خودم را به جای او می‌گذاشتم. شاید اگر من جای او بودم تحمل یک روزش را هم نداشتم چه برسد به بیست سال زندگی‌ در شرایطی که هیچ کاری نتوانی بکنی و همیشه منتظر باشی که برای همۀ آنچه که نیازت هست، کسی بیاید؛ برای غذاخوردن،🍴 آب‌خوردن، چای‌خوردن، لباس‌پوشیدن👕، لباس‌درآودن و حتی برای تکان‌خوردن‌. از آخرین باری که اینها را سید خودش و به‌تنهایی انجام داده بود دو دهه می‌گذشت. خیلی سخت بود که دو دهه باشد که به دست‌شویی نرفته باشی. دو دهه باشد که به ‌تنهایی حمام 🛁نکرده باشی. دو دهه باشد که لولۀ ادرار به تو وصل باشد و هر جا بروی باید آن را هم با خود حمل کنی. تحمل این دو دهه و دهه‌های بعدی فقط نیاز به صبوری داشت که صبح، ظهر و شب و هر لحظه و هر ثانیه در وجود سید می‌دیدم و برای آینده هم همیشه دست به دعا بودم.🙏🙏 ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 سلام همراهان بزرگوار کانال مشق عشق 💐💐 این کانال به منظور نشر آثار و کتب چاپ شده در رابطه با شهدا🕊 ، این امامزادگان معاصر 🌷🌷 راه اندازی شده در جهت استفاده دوستان بیشتر، از این کتب و آشنایی با شهدا ، دوستان خود را به کانال مشق عشق دعوت فرمایید . ان شاالله که شهدا شفیع همه ما در روز محشر باشند .🙏🙏🙏🙏
🕊🌷اگر فرصت خواندن کتاب را در روز ندارید ، اگر وقت خریدن کتاب را ندارید ........ 🌷🕊 همراه شوید با کانال مشق عشق🌷 🕊در این کانال کتابهای زیبایی که درباره شهدا نشر و چاپ شده و بعضی از آنها به چاپ چندم رسیده برای شما ویرایش کرده و قرار میدهیم .🕊 نذر فرهنگی 🌷 لینک‌ کانال 🕊🌷مشق عشق🌷🕊 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• eitaa.com/mashgheshgh313
🚩 آقاي اصغر هم بي سر به وطن برگشت پیکر «شهید پاشاپور» همرزم سردار شهید سلیمانی به معراج شهدای تهران رسید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
1_14455082.mp3
6.85M
بازم از تو سوریه شهید آوردند😔 🎤: کربلایی سید رضا نریمانی هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و یکم🕊 فصل دوم : پاییز مدتی بود درد دست🖐 راستم را بیشتر احساس می‌کردم و پاهایم هم گاهی درد می‌گرفتند. دربارۀ این قضیه جلو سید هیچ‌گاه حرف نمی‌زدم و سعی می‌کردم تا میتوانم بیشتر پنهانش کنم . درد دست راستم بیشتر بود و روز به روز بیشتر از قبل می شد 😔احساس می کردم دستم کوتاه‌تر شده است. باز هم مسئله را جدی نگرفتم و با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتم. چند روزی بود سید روی مسئله‌ای مدام پافشاری می‌کرد. می‌دانستم اگر دست روی چیزی بگذارد، ول‌کن نیست. می‌گفت روح‌الله را داماد 🤵کنیم. خیلی موافق نبودم. هم سنش کم بود و هم کاری نداشت؛ می‌دانستم که سید از حرفی که می‌زند تا عملی نشود دست ‌بردار نیست. با روح‌الله موضوع را در میان گذاشتم. با اینکه که راجع به ازدواج💍، هیچ وقت نه او صحبتی کرده بود و نه ما حرفی زده بودیم، به نظر می‌رسید که نه تنها مخالف نیست بلکه موافق هم هست. شاید هم خجالت می‌کشیده که موضوع را مطرح کند. وقتی دیدم پسرم برای خودش مردی شده و موافق است، دست از مخالفت برداشتم. 😊سمیه که رفته بود و حالا فقط او مانده بود. دلم نمی‌خواست او هم از ما جدا شود. فکر می‌کردم با ازدواجش تنهایی‌مان بیش از پیش می‌شود. با اینکه ته دلم راضی به این کار نبود، از همان روزی که موافقت روح‌الله را دیدم و شنیدم، فکرم برای پیدا کردن سوژۀ مناسب مشغول شد. سید چند نفری را پیشنهاد داد اما بین همۀ آنها خواهر خانم آقای پایروند از همۀ سوژه‌ها مناسب‌تر بود. هنگامی‌که در خانۀ سازمانی مشهد 🕌زندگی می‌کردیم با ایشان همسایه بودیم و نحوۀ آشنایی‌مان گرفتن سیخِ کباب بود. باز هم سید دست روی همکارانش گذاشته بود. می‌گفت هم آقای پایروند را که همکارم است خوب می‌شناسم و هم مرحوم پدرخانمش، آقای توکلی را. دخترشان، سارا، را هم که چندبار در منزل آقای پایروند دیده بودیم. دختر خوب و نجیبی بود🧕. به روح‌الله می‌خورد. چون پدرش جانباز شیمیایی بود، خوب می‌توانست ما را درک کند. به سید گفتم: «موافقت نمی‌کنند. مسیر دوره. دخترشون رو به این همه فاصله نمیدن. ما توی کاشمر و اونها توی الیگودرز!» سید گفت: «انشاءالله🙏 که موافقت می‌کنند. دوری مسیر که عیب نیست! هم اونها روح‌الله رو می‌شناسند و هم ما سارا رو دلم روشنه که جواب‌شون مثبته سید با آقای پایروند تلفنی📞 صحبت و قضیه را با او مطرح کرد و از او خواست موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بعد از چند روز سید دوباره تماس گرفت. آنها نیز در جواب گفتند: «حالا بیاید ببینیم چی می‌شه.» سید انگار انتخابش را کرده و سارا را به‌عنوان عروسش پسندیده بود. آن‌قدر اصرار داشت که کسی حریفش نمی‌شد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
107K
💐 حلول ماه رجب مبارک💐 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و دوم🕊 فصل دوم : پاییز بلافاصله آماده سفر👝 به لرستان شدیم. مسیر زیادی در پیش داشتیم ابتدا به تهران رفتیم از آنجا به قم و اراک و بعد از آن به الیگودرز رسیدیم. حدوداً پانزده ساعتی در راه بودیم. روح‌الله پشت فرمان بود و سید روی صندلی جلو نشسته بود. هر از گاهی که می‌ایستادیم، سید را سوار ویلچر می‌کردیم تا بیاید بیرون و هوایی بخورد. ویلچر برقی‌اش داخل ماشین 🚙جا نمی‌شد. مجبور شدیم همان ویلچر سادۀ قدیمی را ببریم. در مسیر حرکت به لرستان هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شد و از هوای گرم تابستانی🌳 کاشمر فاصله می‌گرفتیم. وقتی رسیدیم، تا چند ساعت پس از رسیدن حرفی دربارۀ خواستگاری و ازدواج 💐مطرح نشد. با خانوادۀ آقای توکلی از قبل آشنا بودیم. آنها نیز چند باری که به مشهد🕌 و منزل دخترشان آمده بودند، به خانۀ ما سری زده بودند. ما هم قبلاً به خانه‌شان رفته بودیم و اصلاً آنجا احساس غریبی نمی‌کردیم. آن‌قدر مهمان‌نواز بودند که یادمان رفته بود اینجا شهر خودمان نیست و برای خواستگاری 💍آمده‌ایم. کمی که گذشت سر صحبت را باز کردیم و موضوع را که دامادشان از قبل با آنها در میان گذاشته بود را به زبان آوردیم. سید گفت: «این پسر👱‍♂ من بیست سالشه. هنوز کاری نداره. البته دیپلمش رو گرفته و دنبال کاره. جربزۀ کار رو هم داره. ظاهر و باطن همینه! ما رو هم که می‌شناسین. ریش و قیچی دست خودتون. اگه دخترتون رو دادید که ما را خوشحال کردین،😊 اگر هم ندادین اشکالی نداره، ما ناراحت نمی‌شیم.» به نظر می‌رسید که یا خیلی سخت‌گیر نیستند یا به ‌خاطر احترام و رابطۀ خاصی که بین ما و آنها برقرار است مخالفت نمی‌کنند. چند روز بعد مادر سارا و چند تا از خواهرهایش برای تحقیق و آشنایی بیشتر به کاشمر آمدند🌷. مسیر طولانی بین شهر ما و شهر آنها مرا نگران می‌کرد، اما سید می‌گفت خانوادۀ خوبی😇 هستند و ارزشش را دارد، کمی از استرسم کاسته می‌شد. از چشم‌انتظاری واهمه داشتم. از اینکه چشمم به در باشد که روح‌الله کی بیاید و کی برسد، ترس داشتم. از راه و از دوری می‌ترسیدم. 😨 این ترس از همان روزی که سید به جبهه رفت همراهم بود از بار سومی که رفت و آمدنش را کس دیگری برایم آورد، قوت بیشتری گرفته بود. هنوز هم بعد از بیست سال، هر بار محمد و بچه‌ها بیرون می‌رفتند و دیرتر برمی‌گشتند، دوباره ترس به جانم می افتاد و فکر و خیال های بد آزارم می داد درست مثل فروردین ۱۳۶۲ که هنوز روح الله به دنیا نیامده بود .🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
animation.gif
3.1M
🕊ذکر روز سه شنبه 🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313