🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_از_شهدا
دم #محرم بود و ما از اینكه نمیتوانستیم برای #امام خود #عزاداری كنیم، بهشدت ناراحت بودیم. زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینة خود میزد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا میكند كه در زیر پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: میخواهم یادم نرود كه #محرم است.
💢آن روز من و سیزده تن از #اسرا را #كتك زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه میتوانست تحمل ضربات را بكند؟ البته او تحمل كرد و آهی هم نكشید؛ مبادا روحیه اسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود كه شاهد تنبیه و شكنجه سید باشیم.
🍀بعد از اتمام شكنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل كردم و كشان كشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود كه احساس كردم امام حسین علیه السلام از دست این#قوم هزار چهره چه كشیده است.
مرحوم ابو ترابي
📚منبع : راوي: صارم طهماسبي، ر.ك: ساعت به وقت بغداد، ج2، ص37 و 38
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷شنبه شما متبرک به نام حضرت محمد(ص)🌷🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
چند روزی بود که احساس میکردم بدنم ورم کرده است. یک روز که دیگر دیدم ورم کل بدنم را گرفته، به پزشک👨⚕ مراجعه کردم. آزمایش 💉که دادم، جوابش خوشایند نبود. انتظار شنیدن چنین خبری را نداشتم. اصلاً فکرش را نمیکردم که فقط 20 درصد از هر دو کلیهام از هر دو کلیهام فعال باشد و مابقی، دیگر فعالیتی نداشته باشد. این فشارهای زیاد، به کلیهام زده و هر دو را از بین برده بود😩. دوست نداشتم سید بفهمد اما چارهای نبود، چون باید خیلی زود دیالیز را شروع میکردم. بنا به گفتۀ پزشک👨⚕ لااقل هفتهای دو مرتبه نیاز به این کار بود و نمیدانستم باید به او میگفتم که این چند ساعت کجا میروم!
بلافاصله به اتاق عمل رفتم تا در دستم یک دستگاه کار بگذارند و از طریق آن، دیالیز انجام شود برای چند ساعتی بیهوش شدم. دستگاه را در دست راستم قرار دادند. چند وقتی که از عمل گذشت، شروع به دیالیز کردند. روزهای یکشنبه و سهشنبه از صبح تا ظهر به بیمارستان🏨 مدرس کاشمر میرفتم تا دیالیز شوم. نگران سید بودم، سمیه که نبود، روحالله هم تازه استخدام شده بود و بهعنوان نیروی خدمات در بنیاد شهید کاشمر مشغول به کار شده بود.🌺
دو روزی که در هفته نبودم، معمولاً همسر🧕 روحالله میآمد پیش سید تا تنها نباشد. باقی روزها خودم بودم و کارهایش را انجام میدادم. روحالله اصرار داشت که دیگر حمام🚿 پدرش را انجام ندهم و خودش برای حمام بیاید. میگفت هر وقت نیاز بود پدر را از روی تخت🛏 بلند کنیم و روی ویلچر بنشانیم، صدایش بزنم تا او بیاید و این کار را بکند. گاهی صدایش میزدم اما بیشترش را خودم انجام میدادم.
هر وقت از دیالیز برمیگشتم، سید میگفت بیا کنارم، کنارش میرفتم، دستش را جلو میآورد، دستم را میگرفت💞 و میگفت: «تعریف کن چهطور بود؟ اذیت شدی؟ آخ بمیرم برات که این همه درد میکشی😔» و تا دقایقی بعد دستم در دستش بود و رها نمیکرد. اینها را که میشنیدم، به آینده امیدوارتر میشدم. این کار همیشگیاش بود و همیشه خستگی و درد را از تنم میبرد.💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
هر کس به خانه ما می آمد با دیدن وضعیت دست چپ و لنگان لنگان راه رفتنم بخاطر درد پاها، پیشنهاد میداد که یک پرستار بگیرم🌷 روزهای اول دیالیز اصرار داشتم که نیاز پرستار نیست، اما بعداً که دیدم درد زانوهایم روز به روز بیشتر و بیشتر میشود، پذیرفتم که یا یک پرستار برای سید یا یک کارگر بگیرم که کمک دستم باشد.
روحیۀ سید همچنان خوب نبود و از روزی که فهمید کلیههایم را از دست دادهام حالش بد و بدتر😔 میشد. این برایم نگران کننده بود. هر چقدر با او صحبت میکردم که بهخدا چیزی نیست، سرنوشت این بوده، به کتش نمیرفت. او خودش را سبب بیماری من میدانست. آنقدر زبان تشکر و قدردانی داشت که میدانستم هر کاری بکنم، ذرهای از آن از چشمش نمیافتد. به هر کس که به خانهمان میآمد، میگفت: «زحمت اصلی زندگی رو خانمم کشیده، جانباز اصلی ایشونه نه من🌷!» خیلی قدردان بود. کمتر کسی را میشناختم که اینقدر زبانش به تشکر باشد. تمام سعیام را میکردم که لااقل روحیهام بهتر از قبل شود. این را به خاطر سید میخواستم. تا حدودی سعیام نتیجه داد و سید کمی از حال و هوای گذشته فاصله گرفت.
جدای از همۀ مشکلاتی که در اثر قطع نخاع برای سید بهوجود آمده بود، زخمهای بستر درد بیدرمانی بودند که بهشدت او را آزار😔 میدادند. علم پزشکی همانطور که در مواجهه با از کارافتادگی بدن سید از گردن به پایین راهِ علاجی نداشت، دربارۀ زخمها هم بدون چاره بود و میدانستم تنها راه مبارزه با آنها، کنار آمدن است. اگر زخمها خوبشدنی بودند در 18 ماهی که سید در آلمان به سر برد و بیشتر روی مداوای زخمهایش تمرکز کرده بودند، خوب میشد. خیلی از اوقات دیگر نمیتوانست با آنها کنار بیاید. وقتی زخم بسترش بیشتر میشد، اعصاب سید هم دستخوش تغییر میشد.😭
غیر از دو روزی که در هفته برای دیالیز میرفتم، سعی میکردم بقیۀ اوقات را کنار سید بنشینم و تنهایش نگذارم. کارگر هم از صبح تا عصر میآمد و با آمدنش تا حدودی از حجم کارهای من کاسته میشد. روحالله گفته بود دیگر حق ندارم پدرش را به حمام🛁 ببرم یا از روی تخت🛏 بلندش کنم و خودش میآمد و این کارها را انجام میداد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
🍀خدایا ثروت دستانم وقتی است ک سلاح برای دفاع از دینت به دست گرفتم
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#وصیت_شهید
✍از همه خواهران و از همه زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی یا هر خودنمایی دیگر ، حالا به هر طریقی از طرف شما ، نظر نامحرمی را به خود جلب کند ، که باعث گناه و فتنه ، و آسیب در زندگی اون فرد شوید ، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باشد که باعث جلب توجه مردان و به گناه افتادنشون بیفتید ، مبادا چادر را کنار بگذارید.
♻️همیشه الگوی خود را حضرت زهرا (س) و زنان اهل بیت پیامبر قرار دهید ،
همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه (س) خطاب به پدرش گفت ،
💢غصه حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز.....
#شهیدمحسن_حججی
@shahidabad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹یکشنبه شما متبرک به حضرت زهرا (س)🌹🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷ذکر روز یکشنبه🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
درد زانوهایم دیگر پنهان شدنی نبود. روز را گرفتارشان بودم. پزشکان متخصص در کاشمر و چند پزشک👨⚕👨⚕ در مشهد پایم را معاینه کرده بودند. بالاتفاق نظرشان بر این بود که بین مفاصل زانو فاصله افتاده و این فاصله روز به روز بیشتر میشود و باید خیلی مراقب باشم که کار به عمل جراحی نکشد. این وضعیت همۀ اطرافیانم را نگران😞 و دور و بَرِمان را بیش از پیش شلوغ کرده بود. از خواهرهای خودم و بچههایشان گرفته تا برادرها و خواهرهای سید و بچههایشان بیشتر از قبل به خانهمان🏠 میآمدند. وقتی سرگرم مهمانان بودم، درد زانوهایم را از یاد میبردم. سمیه قبلاً بیشتر به کاشمر میآمد، اما از وقتی که ایمان به مدرسه🎒 میرفت، رفت وآمدش به کاشمر کمتر شده بود و همیشه منتظر یک روز تعطیل بود که بیاید. گاهی برای آمدنش لحظه شماری میکردم. بیشتر از خودش دلتنگ ایمان و فاطمه میشدم. بیشتر از ایمان و فاطمه، بنیامین را میدیدم. او بیشتر عمرش را در خانۀ ما سپری کرده بود و خیلی از روزها که حتی روحالله سرکار میرفت، به همراه مادرش به خانۀ ما میآمد و گاهی تا شب 🌙همانجا میماند. اگر یک روز نمیآمد محمد میگفت: «زنگ بزن ببین کجان. بگو زودتر بیان!»
تعداد نوههایمان داشت بیشتر میشد و قرار بود در آیندهای نزدیک دوباره پدربزرگ و مادربزرگ شویم. دومین فرزند👼 روحالله در راه بود. شنیدن این خبر لااقل تا چند روزی ما را به خود سرگرم کرد و این سرگرمی لااقل تا چند
روزی پس از تولدش در دو روز مانده به پایان بهار پابرجا بود. این یکی هم پسر بود. سید یاسین 😊چهارمین نوهمان بود و آمدنش سبب شد تعداد پسرها از دخترها پیشی بگیرد. وقتی سیدبنیامین به دنیا آمد، سید برای درمان در آسایشگاه مشهد به سر میبرد. روحالله و سارا هم روز دهم به مشهد🕌 رفتند و سیدیاسین را روی سینۀ سید گذاشتند و او اذان و اقامه را در گوش راست و چپ بنیامین خواند💐.
سید در مسلمانی چیزی کم نداشت . این را هر روز و هر روز احساس میکردم و کاملاً به آن ایمان داشتم. خیلی از ماها فقط نام مسلمانی را یدک میکشیم، اما سید اینگونه نبود. این را در رفتار و گفتار و کردارش همیشه میدیدم؛🤓
در عبادتهایش، نمازهایش، در برخورد با مردم و صبر و استقامتی که داشت و زبانی که همیشه به شکر باز بود و باز میشد. گاهی آرزو میکردم که کاش همۀ ما مثل او بودیم و دعا🙏 میکردم بچههایی که او در گوش آنها اذان میگفت، ذرهای از مسلمانی را از او به ارث ببرند، شاید همین ذره هم کفایت میکرد برای یک عمر بندگی ، با همه مهربان و خوشرفتار😍 بود. دهانش به بدگویی باز نمیشد. حتی اگر کسی زیردستش بود، باز هم زور نمیگفت و به او دستور نمیداد، حتی به پرستارش که به نوعی حکم کارگر خانه را هم داشت. یادم میآید یک روز جلو مهمانهایی که در خانهمان حضور داشتند، به کارگرمان چیزی را تذکر دادم. بعداً محمد بهخاطر اینکه جلو دیگران از او چنین طلبی کرده بودم، مرا مؤاخذه کرد😕 و گفت: «هر تذکری داری، در خفا انجام بده نه پیش کسی. جلو کسی شاید خجالت بکشه.» چون حرفش از دل برمیآمد، هر آنچه میگفت سریع بر دل مینشست. یک بار میگفت و همان یک بار کفایت میکرد برای یک عمر.💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•