#خاطره_ناب_از_حاج_قاسم
🔹زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
♦️قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیسجمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامهاش را گفت. صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش میکردند. میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانیاش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
✍راوی: ابراهیم شهریاری
📗منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و هشتم🕊
فصل دوم : پاییز
سیدیاسین وارد چهارمین ماه از زندگی شده بود که به ما خبر دادند قرار است تعدادی از جانبازان را به تهران و دیدار با ریاست جمهوری و برخی از مسئولین ببرند🌷. سید هم یکی از 52 جانبازی بود که برای این دیدار انتخاب شده بود. قدم یاسین خوش بود و نه تنها مدتی بود که بهتر از قبل شده بودم، بلکه قرار بود به اتفاق او و پدر و مادرش و سید به تهران برویم.😇
اوایل مهر بود. سوار ماشین 🚗پژو 405 که داشتیم شدیم و به مشهد 🕌رفتیم و از آنجا همراه با بقیۀ جانبازان و خانوادههایشان سوار هواپیما ✈️شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم، در هتلی که از قبل تدارک دیده شده بود، مستقر شدیم. شب به ما اطلاع دادند که فردا دیدار مهمتری داریم و آن دیدار با مقام معظم رهبری است. بهتر از این خبر چیز دیگری سراغ نداشتم. آنقدر خوشحال و شگفتزده☺️☺️ شده بودیم که در پوست خود نمیگنجیدیم. سید همیشه آرزو داشت که رهبر را از نزدیک ببیند. بین راه که میآمدیم در دلم خدا خدا میکردم که شرایطی مهیا شود که به دیدار رهبر برویم. 💐فکرش را نمیکردم که این خواستهام برآورده شود. سید از خوشحالی نمیدانست چه باید بکند. هیچکداممان انگار روی زمین نبودیم. در آسمانها☁️ سیر میکردیم. حالا به خاطر وجود محمد، همۀ ما میتوانستیم رهبرمان را از نزدیک ببینیم. وعدۀ دادهشده خیلی زود محقق شد و به نیمروز نکشید که به دیدار رهبر رفتیم.☺️☺️☺️ ششم مهر سال 1390 حدود 52 جانباز که عموماً قطع نخاعی بودند و در بینشان نابینا و قطع عضو هم وجود داشت، مستقیماً جلو رهبر نشستند. ما نیز بهاتفاق خانوادههای دیگر جانبازان، از پشت صحنه و شاهد صحبتهای امام خامنهای بودیم.🌺
رهبر تازه وارد سالن شده و هنوز لب به سخن نگشوده بودند که بغضم ترکید. مانند اطرافیانم، اشکهایم 😭بیهوا میریخت. بهترین روز زندگیام بود. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دوست داشتم زمان متوقف شود و هیچوقت این لحظه تمام نشود. دلم میخواست عقربههای ساعت 🕔برخلاف خیلی از روزها که زود گذشتنشان آرزویم بود، از حرکت بایستند، امَا تا به خود آمدم صحبت های رهبر تمام شد.
در انتها ایشان با تکتک جانبازان دقایقی صحبت کردند. روی کارت شناسایی سید که از گردنش آویزان بود نوشته شده بود: محمد موسوی فرگی. رهبر بعد از سلام و دلجویی😊😊، نگاهی به کارت سید انداختند و گفتند: «فرگ؟ فرگ کجاست؟🤔» محمد گفت: «یکی از روستاهای استان خراسان رضوی در کاشمر!» همین دقایق کوتاه که کلام سید با کلام رهبر در هم آمیخته شد، کافی بود برای روحیه و حس و حالی بهتر از قبل😇. برای همیشه ششم مهرماه خاطرهانگیز شد، برای ما و برای یاسین که در اولین روزهای شروع زندگیاش چشمان کوچکش رهبر❤️ را از نزدیک دیده بود و حتماً در آیندهای نزدیک، برایش از این ششم مهر بیشتر و بیشتر خواهند گفت. نمیدانم در دل کودکانهاش چه میگذشت و به چه فکر میکرد. هیچکس جز خدا نمیداند، اما حدس میزنم برای او هم مثل ما، این روز بزرگ برگ زرینی باشد در دفترچۀ خاطراتش.🕊🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
🍀شهادت میدهم قیامت حق است ....
@shahidabad313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هشتاد و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
گویی غافلگیریهای سال 1390 همچنان ادامه داشت و سال، سال خبرهای خوش بود. باز هم خبری خوش😇! گرچه سهم من در این خبر نیکو فقط یادآوری خاطرات گذشته و یک ماه تنهایی میشد اما از اینکه سید را خوشحال میدیدم، شاد بودم. همهمان به لطف وجود سید چند روز قبل به دیدار رهبر رفته بودیم و قرار بود کمتر از یک ماه آینده خودش به خانۀ معبود🕋 بشتابد. این سفرحج تمتع را هم بنیاد شهید برای جانبازان مهیا کرده بود. هزینۀ هر سفر چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد، مثل همۀ کسانی که به حج تمتع میرفتند، فقط خارج از نوبت بود. هر جانباز قطع نخاع باید دو همراه با خودش میبرد. دلم میخواست 🙏من هم با او همراه شوم. گاهی با خودم میگفتم: «کاش قبلاً نمیرفتم و الان میشد با محمد برم!» یکی از همراهان، روحالله بود و نفر دیگر، شخصی از آسایشگاه جانبازن که خود بنیاد پیشنهاد داده بود. هر وقت با خودم فکر میکردم که چند روز دیگر سید و پسرم میروند، دلم میگرفت.😔
خیلی زود موقع رفتن شد. همراه سید و روحالله به مشهد 🕌رفتم. آنها رفتند و من ماندم. دو روزی مشهد بودم و بعد از آن به کاشمر برگشتم. حالا من مانده بودم و سارا و سیدبنیامین و سیدیاسین. تمام روز و شب، سارا و بچهها کنار من بودند. سیدیاسین هنوز از آب و گل درنیامده بود. شب و روزش گم بودند و بیشتر شبها 🌗را بیدار بود. بنیامین که فهمیدهتر بود، بهانۀ پدرش را میگرفت. بیشتر روزها تلفنی ☎️با آنها صحبت میکردیم و حالشان را جویا میشدیم. اول به مدینه رفته بودند و هفت روز را در مدینه گذرانده بودند. دل من هم آنجا بود، بالاخص در هفت روز مدینه. ایام ذیالحجه، شب جمعه که میشد دعای کمیل را زنده از تلویزیون پخش میکردند📽. ما نیز، شب جمعهای که سید و روحالله در مدینه بودند و قرار بود پخش زنده انجام شود، پا به جفت پای ، پای تلویزیون نشستیم تا مگر برای یک لحظه ببینیمشان. بنیامین مدام دنبال پدرش میگشت و حتی چند نفری را هم شبیه به پدر و پدربزرگش پیدا کرده بود.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود🕊
فصل دوم : پاییز
عید قربان🐑 که گذشت کم کم حاجی ها آماده برگشت می شدند منتظر بودم روح الله و محمد برگردند و از خاطراتشان بگویند. تلفنی☎️ فقط میپرسیدم خوباند یا نه و چیز دیگری نمیشد گفت. صدا معمولاً با فاصله میرسید. بیستوسه روز در مکه 🕋بودند و بعد از گذشت سی روز به ایران برگشتند. برای این لحظه ثانیهشماری میکردم. این لحظه شماری مختص من تنها نبود و از چهرۀ بچهها و سارا هم میتوانستم بفهمم که این دوری برایشان دارد سخت میشود.😔
وقتی برگشتند ولیمهای دادیم و شب که همه رفتند، نشستیم پای شنیدن خاطراتشان. محمد میگفت: «فاصلۀ مدینه تا مکه🕋 رو بعضی از جانبازان با اتوبوس رفتند و بعضی دیگه مثل من رو که وضعیتمون بدتر بود و نشستن طولانی بدون ویلچر روی صندلیهای اتوبوس🚎 برامون سخت بود، با آمبولانسهای مخصوصی که از قبل آماده شده بودند، بردند. روحالله و اون همراه دیگه هم همراه ما توی آمبولانس🚐 بودند. من درازکشیده و روحالله و همراهم کنارم نشسته بودند. اول، جانبازان رو مستقیماً به هتل منتقل کردند و همراهیها رفتند مسجد شجره🕌 و محرم شدند و اعمال عمرۀ مفرده رو انجام دادند. بعد از انجام اعمال، همراهیها برگشتند هتل و جانبازان رو آمادۀ اعمال کردند.» روحالله مثل خیلی از اوقات دیگر که پدرش را به حمام🛁 میبرد، او را به حمام برده تا غسلش دهد و مثل دفعات قبل، نیت را سید میکند و روحالله غسلش میدهد و لباس احرام به تن پدرش میکند و بعد از محرم شدن اعمال او را انجام میدهد.🌷
روز شروع مراسم حج تمتع هم هر دو نفر محرم میشوند و در صحرای عرفات حضور پیدا میکنند. اول روحالله و آن همراه اعمال خود را انجام میدهند و بعد سید را همراهی میکنند. در رمی جمرات نیز به دلیل شلوغی، روحالله به نیابت از طرف پدرش اعمال را انجام میدهد.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#تلنگر
همیشه می گفت ،
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی (ص) بی نشان باشد.
شهید که شد ، خانواده به وصیتش عمل کردند ،
و حالا مزار خاکی اش در بهشت حضرت زهرا (س) ،
هر روز و هر شب برای زائرین شهدا روضۀ مادر می خواند....
مدافع حرم
#شهیدمرتضی_عبداللهی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•